دریافت دینیِ فلسفه نزد افلاطون

دریافت دینیِ فلسفه نزد افلاطون

خسرو یزدانی

ارسالی از خسرو یزدانی

۴ آوریل ۲۰۱۰ فرانسه

Khosrowchannel@

Beyondthemusic@

سخن برسرِ این است که نزدِ افلاتون، فلسفه آنی است که روان (پسوخه) می انجامد. ولی روان در آغازه های خود نمی فلسفید. فلسفه در وضعیتی ویژه است که چم می یابد و این وضعیتِ ویژه همانا « وضعیتِ انسانی » است. جایگاهِ روان پیش از آنکه در وضعیتی ویژه فرو افتد جایگاهی مینوی بود. روان، گیاهی آسمانی است و جایگاهِ روان همانا ستارگان می باشند که خود، خدایانی پدیدارند.


روان ها در جایگاهِ راستین و آغازینِ خود، یا دنباله روانِ زئوس بودند یا دنباله روانِ دیگر خدایان. روان ها به همراه خدایان و دِمون ها به بالای آسمان می رفتند و در آن «جا» به درنگ و تماشای ایده ها می پرداختند. برخی از روان ها آن چنان خود را می پاییدند که گمراهی و تباهی و پلیدی در آنان رخنه نمی کرد و فراموشی آنان را گرفتار نمی ساخت. این روان ها هماره می کوشیدند با خدایان همانندی کنند و با آنان همسانی یابند. از این رو در جایگاهِ مینویِ خود استوار می ماندند و فرونمی افتادند. ولی به آن هنگام که روان هایی گرفتارِ فراموشی و پلیدی و تباهی می شدند بال های خود را از دست داده و به سوی پایین فرومی افتادند؛ می رفتند و می رفتند تا در چیزی سخت به نامِ تن فروافتند. این به سوی پایین و پایین تر کشیده شدن و سرانجام در تن فروافتادن، پیامدِ آن فراموشی و تباهی بود.

اکنون روانِ در تن فرودآمده، بی «جا» است و بیگانه با تن و این جهانِ خاکی. اکنون روان خود را در گیج-سری و آشفتگی می بیند و نه راهِ بازگشت را می شناسد و نه از خانه و کاشانۀ خود انگاره ای درست دارد.

این روان های فروافتاده و تلخکام به آن اندازه که ایده ها را به تماشا نشسته و در آن درنگ کرده بودند است که این پایین به یاد می آورند و به همان اندازه که به یاد می آورند است که وضعیت آنان و سرنوشتِ آنان رقم می خورَد.

روان های فروافتاده در ۹ گروهِ انسانی بخش و پخش می شوند. این روان ها بنابر سرنوشت و ضرورت، می بایست ده هزار سال دور از جایگاهِ نخستین بمانند. ولی راهی دشوار، لیک شدنی، برای کوتاه کردنِ روزگارانِ تلخِ دوری و تبعید هست و این از آنِ آن روانی است که بتواند سه بارِ پیاپی زندگانیِ فلسفی برگزیند. و آنگاه این روان به جایگاه راستینِ خود بازخواهد گشت.

پس فلسفه همانا راه و روش و منشِ آن روانی است که در دورانِ تبعید در تنِ انسانی و در وضعیتِ انسانی، به فلسفیدن می پردازد.

ولی بدانیم که این راهِ به سوی بالا، خود به خود و به خواست و کامِ روان بسته و وابسته نیست. این مُهرِ بخت، از بالاست که بر او فرومی افتد. این داغی است که اِروس براین روانِ تبعیدیِ در تن می زند و آن را دیوانه و شیدا و گرفتارِ خود می کند. اینجاست که آذرخشِ دیوانگی، آتشی در روانِ فیلسوف بپا می دارد که او به یادآوریِ آنی می آغازد که در آغازه های خود می بوده است. این کِشِش و خواست که در ژرفایِ روانِ فیلسوف، از برای بازگشت بیدار می شود، همانا کِشِش و خواستِ برون رفت از وضعیتِ کنونی است. خواستِ روان برون رفتِ از وضعیتِ انسانی، از وضعیتِ بیگانه با خود است. خواستِ روان، خواستِ بازگشت به جایگاهِ آغازین و بی تن است.

روان در نیایشِ خود به اِروس، آرزو دارد و می خواهد که هم چیزی از او کاسته شود وهم چیزی بر او افزوده گردد.

روان می خواهد که تن از او جدا شود. او می خواهد این همباشیِ روان و تن شکاف خورَد و روان ، تن را همانجا رها کرده و خود، تنها به سوی آسمان و به خانه و کاشانه بازآید.

در آنچه روان می خواهد هیچ چیزِ افقی یافت نمی شود. او هرآنچه که می خواهدعمودی است و رو به آسمان دارد.

روان گیاهی است که ریشه در آسمان دارد.

کمبود در روان چیزی نیست که از آغاز در او کم بوده باشد. کمبود همانا کاسته شدنِ پر و بال های اوست. این کاسته شدن در چمِ نبودِ چیزی است که زین پیش در او بوده است و خواستِ روان بازیافتِ آنی است که زمانی داشت.

و خواستِ از دست دادن و کاستن، در چمِ کاستنِ چیزی است که زین پیش نداشت و اکنون دارد و آن همانا تن است.

روان با یادآوریِ آغازه ها، نمی خواهد به چیزی دیگرسان از آنچه که بود دگر شود. او می خواهد آنی شود که در آغازه ها بوده است.

راهِ روان رو به آینده ندارد. او بازگشت را می خواهد. او فروافتاده است و اکنون می خواهد فرارود. این را تنها اِروس است که به فراخواندگانش و به گرفتارآمدگانش پیشکش می کند.

اِروس به روانِ فیلسوف بال و پر می بخشد و آن را در همان حال و هوای گرفتاری به بالا می کشاند.

فلسفه در این راه، همانا در یادآوری و دیوانگی و گرفتاری و رنج و دردِ درآوردنِ بال و پر و پرواز است که چم می یابد.

فلسفه میانِ زمین و آسمان و هنگامِ جداییِ دردناکِ روان و تن است که چم می یابد.

در این راه، درد و رنج و شادی و دهشت و شگفتی هم آمیزند.

فلسفه نه چسبیدن به تن و زمین است و نه پرواز در آسمان. فلسفه خواستِ پروازِ روان است که گرفتارِ تن و زمین است.

فلسفه خواستِ همسانِ.

خدا شدن است. فلسفه رنجی است که شادیِ روان را در پِی خواهد داشت. فلسفه بازگرداندنِ تن به آنی که به راستی است می باشد که همانا لاشه و بی جان و بی چم است.

فلسفه آرزو و خواست و کوشش روان است از برای بازگشت به جایگاه مینوی خویش.

روان به یاریِ فلسفه که پیشکشِ اِروس بود از تن و خاک رهید.

آنگاه که روان به جایگاه خود بازگشت، دیگر نه دیوانه است و نه گرفتارِ اِروس. او دیگر نه فیلسوف است و نه نیازمندِ فلسفه.

تا آنکه در این دورِ نوین چه پیش آید. آیا او خواهد توانست از فراموشی و تباهی و پلیدی دور بمانَد یا دوباره همه چیز از سرگرفته خواهد شد؟.

گویی این فراموشی و تباهی و نیز فرود و فراز جاودانه است و نیازِ به اِروس و گرفتاری و دیوانگی فلسفی نیز به همچنین.

 

[کانون سخن برپایۀ « فایدروس، ۲۵۷ب - ۲۳۷ب » استوار است].

 

Report Page