دربارۀ افسانهزدایی از رویدادهای تاریخی
مهرپویا علااینکه دربارۀ یک رویداد تاریخی هفتاد سال پس از وقوع آن کماکان مناقشه و بحث و جدال و تفسیر و ضدتفسیر وجود داشته باشد امری بد یا حتی غیرعادی نیست. با رعایت شروطی میتواند خوب هم باشد و در ادامه به چند مورد از آن شروط اشاره خواهم کرد؛ اما پیش از آن خوب است مثالی را ذکر کنم که نشان میدهد این رویکرد نسبت به رویدادهای تاریخی که به هر دلیلی مهم تلقی میشوند تنها مختص ایران نیست. برای مثال انقلاب فرانسه را در نظر بگیرید. از همان سال ۱۷۸۹ که اولین مرحلۀ انقلاب در گرفت تحلیلهای مفصل در تأیید یا رد آن در خود فرانسه و حتی بیشتر از فرانسه در کشورهای دیگری مثل انگلیس و آمریکا نوشته شدهاند و نوشتن این تحلیلها تا امروز که قرن ۲۱ام است هنوز هم ادامه دارد. هنوز کارهای پژوهشی دامنهدار و ژرفی پیرامون رویدادهای مرتبط با انقلاب فرانسه یا پیامدهای آن بیرون میآیند. در کنار این تحلیلها شمار بسیاری بالایی رمان، تابلوی نقاشی، شعر، نمایشنامه و بعدها فیلم و سریال آن رویداد را موضوع کار هنری و فکری خود قرار دادهاند. بعضی نامهای بسیار بزرگی که در ادبیات، فلسفه، تاریخ، نقاشی، دانش اجتماعی و سیاسی و دیگر شاخهها میشناسیم یا تمام توان فکریشان را مستقیم و غیرمستقیم بر روی فهم انقلاب فرانسه گذاشتند (مثل آلکسی توکویل) یا دستکم آثاری مرتبط با آن رویداد پدیده آوردند (مثل ویکتور هوگو). عدهای با ۱۷۸۹ - یعنی سال سقوط باستیل و مشروطه شدن نظام فرانسه - همدلی دارند و در مقابل ۱۷۹۲ - یعنی سال سقوط کاخ تویلری و سپس گردن زدن پادشاه (در ۱۷۹۳) - را رد میکنند. عدهای دیگر ۱۷۹۲ را نتیجۀ طبیعی و کاملکنندۀ ۱۷۸۹ میدانند. خود این دستۀ اخیر عبارت از دو گروه متضاد است: یک گروه با هدف تأیید ۱۷۹۲ و نیز ۱۷۹۳ - دوران موسوم به ترور (وحشت) و حکومت روبسپیر - چنین موضعی را اتخاذ میکنند و گروهی دیگر در مقابل با هدف تخطئۀ خود ۱۷۸۹. گروه اول ژاکوبنها و سپس میراثداران سوسیالیست و کمونیست آنها در قرنهای نوزدهم و بیستم هستند و گروه دوم رویالیستها و کاتولیکها و سپس میراثداران محافظهکار و فاشیست آنها در قرنهای نوزدهم و بیستم.
همین بحثهای دامنهدار را میتوان در مورد رویدادهای تاریخی مهم یا مهم انگاشتهشدۀ دیگر مثل انقلاب آمریکا، جنگ داخلی آمریکا، انقلاب روسیه، دو جنگ جهانی و رویدادهای مرتبط با آنها، جنگ داخلی اسپانیا، مناقشۀ اسرائیل و فلسطین و خلاصه انواع و اقسام جنگها، کودتاها، انقلابها و رقابتها دید. فروپاشی بلوک شرق و بحران مالی سال ۲۰۰۸ دو مورد از تازهترین رویدادهای دورانسازی هستند که احتمالاً سالها و شاید قرنها دربارۀ آنها بنویسند. جنگ اوکراین اگر به رویدادی دورانساز منتهی شود و همچنین چهبسا اگر حال و روز کنونی خود ما در ایران و خاورمیانه پیامدهای دامنهدار و شدید پیدا کند، باز موضوعات دیگری هستند که دربارۀ آن بسیار خواهند نوشت و مناقشهها خواهند کرد. نفس اینکه دربارۀ رویدادهای تاریخی دائماً تحلیل و نظر متفاوت بیرون بیاید نشان میدهد که نوعی پویایی و حیات هنوز در جامعه وجود دارد و ذهنها در حال کار کردن هستند و اجازۀ چیرگی کامل یک روایت دستوری واحد و از بالا را نمیدهند، ولو اینکه نظام آموزشی و رسانهای رسمی در انحصار یک گروه خاص و فعلاً اسلحه به دست باشد. تحلیل تاریخ تحلیل رویدادهای معاصر است. حتی اگر بخواهیم دقیق صحبت کنیم - به تعبیر لودویگ فون میزس - هر نوع «داده/fact» در واقع دادۀ تاریخی است. دادۀ آینده معنا ندارد. به محض آنکه ما از چیزی مطلع شدیم آن چیز جزئی از تاریخ است.
ما با همان ذهنی که سراغ رویدادهای تاریخی میرویم سراغ رویدادهای سیاسی روزمره هم میرویم و از تحلیل یک نفر از تاریخ میتوان تا حد مناسبی مواضع سیاسی او در آینده را هم پیشبینی کرد - البته نه به طور قطعی، چون گاهی ممکن است تفاوت در تحلیل تاریخی صرفاً بهدلیل تفاوت در دادههایی باشد که به آنها رجوع شده است و لزوماً بیانگر تفاوت در قالبهای فکری نباشد.
پس رواج تفسیر و بازتفسیر رویدادهای تاریخی در یک جامعه نهتنها امر بدی نیست بلکه خاص جوامع توسعهیافته است. به ندرت تحلیلگر شناختهشدهای از آفریقا را میشناسیم که رویدادهای تاریخی مهم جامعۀ خود را تحلیل کرده باشد. اگر هم چیزهایی نوشته باشند اغلب بیشتر از اینکه تحلیل تاریخی باشند نالهاند و حتی همان نالهها را هم اول طیفی از غربیها سر دادهاند و بعد اینها از روی دست آنها نوشتهاند. در مقابل غرب دائماً در حال محکوم کردن خود بوده است.
شاید در هیچ جایی به اندازۀ سینمای خود آمریکا جنگ ویتنام محکوم نشده باشد. چند فیلم ضد جنگ دربارۀ جنگ ویتنام میشناسید؟ آیا تاریخ شرکت آمریکا در جنگ ویتنام به همان سیاهی است که هالیوود نمایش میدهد؟ من شخصاً چون مطالعهای دربارۀ آن رویداد خاص نکردهام قضاوتی نمیکنم و موضوع بحث حاضر هم این نیست. مهم برای ما در اینجا این است که امکان چنین نقدهایی در آمریکا وجود دارد، ولی برای مثال کسی در چین جرأت روایت آنچه را که دولت کمونیستی مائو بر سر مردمان تبت و فرهنگ و هویتشان آورد ندارد؛ یا بهعنوان مثال دیگر کارگردان ایرانی اصلاً حق ساختن فیلم ضد جنگ ندارد. درگیری جامعۀ ایران در جنگ با کشور همسایهاش بهمراتب بیشتر از درگیری جامعۀ آمریکا در جنگی با کشوری در آن طرف دنیا بود. پیامدهای جانی و مالی جنگ ایران و عراق برای دو طرف بهمراتب بیشتر از پیامدهای جانی و مالی جنگ ویتنام برای آمریکا بود. حالا چند تا فیلم ایرانی یا عراقی دیدهاید که رفتار طرف خودی در آن جنگ را به اندازۀ یک صدم آنچه در سینمای آمریکا اتفاق میافتد نقد کرده باشد؟ چه کسی جرأت چنین کاری را دارد؟
«انسان غربی» تفاوت ژنتیکی با «انسان شرقی» ندارد. ساختار مغز سیاهپوست با سفیدپوست یکسان است. اما انسان غربی مدتهای طولانی در معرض یک مناسبات اجتماعی قرار گرفته است که دائماً از ذهنش افسانهزدایی میکند و این در طولانیمدت چنان تفاوتی ایجاد کرده است که بعضیها از آن نتیجۀ نژادی گرفتند. وگرنه در میان همان سفیدها توهمات فراگیر میان روسها را نگاه کنید. این حرف به این معنی نیست که با هر نقد و تحلیل تاریخی که در آنجا نوشته میشود موافق باشیم یا معتقد باشیم هر که تحلیلی تاریخی مینویسد ذهنیت اسطورهای ندارد یا حتی امکان ندارد خودش بهشدت جزماندیش و متوهم باشد. موضوع این است که در یک جا امکان به دست دادن روایتهای متفاوت بیشتر از جای دیگر فراهم است، ولو اینکه عدهای از آن روایت متفاوت آزرده شوند، احساس ناامنی کنند و آن را توهینی به باورها و ارزشهای خودشان یا جامعه تلقی کنند؛ ولو اینکه آن روایتهای متفاوت لزوماً غیرمتوهمانه هم نباشند. بحث در نهایت همان آزادی است و نه درست یا غلط بودن حرفی که ذیل آزادی گفته میشود. خیلی از فیلسوفان و نویسندگان و کارگردانان بزرگ غربی افراد متوهمی بودند، افکار سیاسی و اجتماعی بهشدت نادرست داشتند و کمترین تصوری از اینکه اقتصاد چگونه کار میکند نداشتند. اما آزاد بودند که حرفشان را بزنند و این چیزی است که آن دست از ایرانیهایی که چندان لزومی به آزادی و دمکراسی نمیبیند باید همچون میخ هم که شده در مغزشان فرو کنند. بدون آزادی مغز و ذهن انسان رشد نمیکند، حتی اگر آن آزادی به معنای این باشد که چند نفر نادان هم حرف بزنند یا حتی نادانها بیشتر و بلندتر از عاقلها حرف بزنند؛ چون مسئلۀ اساسی در اینجا قرار گرفتن ذهن در معرض حرفهای متفاوت است. حکومت حق و وظیفه ندارد دهان احمقها را ببندد تا فقط صدای عاقلها شنیده شود؛ چون این در نهایت به احمق شدن همه میانجامد. مخاطب ایرانی گفته شدن سخنان متفاوت و گاه غلط یا حتی مضحک را در غرب میبیند، کشمکشها را در آنجا میبیند و فوراً «انحطاط غرب» و سقوط قریبالوقوع آنجا و شکست دمکراسی را نتیجه میگیرد. اما در بلندمدت تفاوت جامعۀ «غربی» از «شرقی» همین است. چنین صداهای متفاوت و نقدهای بنیادینی مخاطب سادهلوح را دچار سوگیری شناختی میکند و به این نتیجه میرساند که تاریخ «غرب» سراسر خونریزی بوده است و در مقابل مردمان «شرقی» معصوم و ساده بودند. افسانۀ مصدق هم از محصولات همین سوگیری شناختی است و تا نیم قرن ابتدای پدید آمدنش اصلاً مورد نقادی قرار نگرفت. ناسزاهایی که حکومت پیشین و حکومت کنونی هرکدام با انگیزههای خاص خودشان به مصدق میدادند هم نقد و افسانهزدایی نبودند. چون آنها اصلاً دنبال افسانهزدایی نبودند و دولت نمیتواند چنین کاری انجام دهد. آنها صرفاً دنبال جایگزینی افسانۀ خودشان با افسانۀ رایج در میان مردم و روشنفکران بودند. بسیاری از رفتارهای حاکمان پیشین و کنونی را در واقع میتوان با تلاششان برای اثبات «بهتر از مصدق بودن» توضیح داد. یعنی همزمان که به او دشنام میدهند افسانه (اسطوره) او در اعماق ذهنشان ریشه کرده است. برای همین است که میگوییم دولت افزون بر اینکه مدیر خوبی نیست، افسانهزدا و روشنگر خوبی هم نیست.
پایان