دختری با دو سرنوشت

دختری با دو سرنوشت

علی کیانی موحد

براساس دو داستان واقعی



اولین سیلی که روی گونه اش نشست، نمی دانست دلیلش چه بود؟! دختر بچه فقط در حفظ جدول ضرب دچار مشکل شده بود و هنگامی که جواب را به پدرش اشتباه گفت، فکر نمی کرد دستان سنگین پدر به جای نوازش، صورتش را لمس کند. اشتباه بعد، سیلی بعد.

آن شب برایش تلخ ترین شب زندگی بود. چند روز مانده به تولدش، دنیایش فرو ریخت. آن روز سرد زمستانی، هیچ گاه از خاطرش نرفت چراکه سرآغاز تهدیدها، فحاشی ها و کتک های دیگر بود.

مادر دختر آنقدر درگیر مشکلات خودش و پسر تازه به دنیا آمده اش بود که وقت نمی کرد به دختربچه برسد و پدر هم تمام مشکلات زندگی را با کتک زدن دختر فراموش می کرد. به تدریج همانند دائم الخمری شده بود که کتک زدن فرزندش، حالش را خوب می کرد!

دختر برای فرار از مشکل به دایی مهربانش پناه برد. مرد جوانی که سعی می کرد با محبت فراوان دخترک را به خود جذب کند اما او هم نیت پلیدی داشت:تعرض! از دختر می خواست روی پایش بنشیند و او هم به اسم نوازش، با دخترک کاری می کرد که...

هنوز سنش دو رقمی نشده بود که به مردن فکر می کرد! افت شدید تحصیلی اش را به پای حسادت به برادر کوچکتر گذاشتند و اینکه چون توجه خانواده به سمت او رفته، دختر می خواهد خودش را لوس کند و درس نخواند. در مدرسه هم تبدیل به دختری تنها شد که برای داشتن یک رفیق، حاضر بود هرکاری بکند. از نوچگی دختران دیگر تا خریدن رفاقت با پول!

روزها آمدند و رفتند. دختر برای خود به نوجوانی بدل شده بود که دیگر عقلش می رسید چه خوب و چه بد است. با بالاتر رفتن سن، از شدت کتک خوردن ها کاسته شد اما بر شدت تحقیرها و مسخره شدن ها افزوده شد. به طوری که پدر در جمع خانوادگی حتی ظاهر دخترش را مسخره می کرد. این چه مدل مویی است که درست کردی؟! این چه لباسی است که می پوشی؟! دخترعموت رو نگاه کن چه خوشگل شده، یه کم از این یادبگیر...

*

شانزده ساله نشده بود که برای اولین بار فرار کرد! چند ماهی می شد با یک پسر نوزده ساله آشنا شده بود. از همان آشنایی های خیابانی همیشگی! از همان ها که پسر دنبال دختر می افتد، شماره رد و بدل می شود، هم را در یک پارک می بینند، بعد دو ماه رابطه به درون خانه منتقل می شود، سپس مشروب، رابطه، مواد، رابطه و فرار...

دختر هم به سرعت همین مسیر را پیمود و سه ماه از آشنایی اش گذشت که همراه پسر فرار کرد. مسافرتی یک هفته ای به شمال. آن یک هفته برایش همانند زندگی در بهشت بود. از جهنم خانه فرار کرده بود و نمی دانست به چه دنیایی پا می گذارد. فقط می خواست خوش باشد و خوش بگذراند. 

هجده ساله بود که از راه تن فروشی خرج زندگی اش در می آورد. اعتیادش شدید شده بود. آن پسر بعد از مسافرت به شمال دختر را به دوست دیگرش معرفی کرد. وارد حلقه دوستان شد. هرشب یک مهمانی، یک پارتی، یک آدم جدید، یک تجربه جدید و سرانجام زمانی که همه وجودش را در اختیار گذاشت او را به گوشه ای پرت کردند و دیگر او را نخواستند. فکر بازگشت به خانه مدتها بود از سرش پریده بود و تنها راه را تن فروشی می دانست تا هزینه موادش تامین شود. چقدر در این مدت تحقیر شد، پولش را ندادند، ازش دزدی کردند، بازهم کتک خورد. گویی سرنوشت او با کتک خوردن و تحقیر شدن پیوند زده شده بود.

بالاخره یک روز تصمیم خود را گرفت. فرار از جهنم زندگی اما پیش از آن باید کار مهمتری انجام می داد: انتقام. قطرات خون روی چاقو دوام نیاورد و در حال چکه کردن بود. نگاهش در لحظات آخر با نگاه پدر تلاقی کرد. وقتی که پدر از سرکار به سمت خانه بازمی گشت، دختری را دید که از روبرو به او نزدیک می شود. چهره دختر برایش آشنا بود اما به یاد نیاورد او را کجا دیده! دختر با لبخندی نزدیک شد و به مرد که رسید چاقو را از کیف در آورد و چند ضربه متوالی به شکم مرد زد. لباس سفید مرد، سرخ شد و دختر زیر گوش پدرش گفت: حیف که نمی توان صدبار کشت و زنده ات کرد و باز کشت، کاری که تو با من کردی!

سپس چاقو را روی دست خود گذاشت و رگش را زد. پدر و دختر با هم بر روی زمین افتادند و رودرروی هم از دنیا رفتند.

*

دخترک پس از آنکه اولین سیلی را از پدر خورد به اتاقش رفت، روی تخت ولو شد و گریه کرد. آنقدر گریه کرد که خوابش برد. صبح با صدای مادر از خواب بیدار شد. وسایلش را جمع کرد و به مدرسه رفت. آن روز نقاشی داشتند. تمام حرص دیشب را روی کاغذ نقاشی پیاده کرد، انگار خالی شده بود. دیگر از پدر ناراحت نبود، حتی در ذهنش به او حق هم داد! آرامشی که در کلاس گرفت را تا به حال تجربه نکرده بود، لذت شیرینی داشت.

چند روز بعد حسابی جلوی فامیل تحقیر شد. این بار هم به اتاق رفت و گریه کرد اما مدتی بعد دفتر نقاشی را باز کرد و نقاشی کشید، همان حس آرامش برگشت. به خاطر ترسی که درون وجودش داشت به هیچ یک از اطرافیان حس و علاقه اش به نقاشی را نگفت تا آنکه شانزده ساله شد. در یک مسابقه نقاشی درون مدرسه شرکت کرد و به قدری کارش خوب بود که نقاشی اش به منطقه راه یافت و جایزه ای گرفت. با شوق و ذوق جایزه را به خانه برد اما برخورد سرد مادر و بازهم تحقیر پدر، حالش را دگرگون کرد. بازهم گریه اینبار تصمیم گرفت انتقام بگیرد:بهترین نقاش شدن. 

با جمع کردن پول توجیبی به کلاس نقاشی رفت و سعی کرد اصولی آن را یاد بگیرد. روزهایی کارش فوق العاده بود و یک روزهایی معمولی. استاد کلاس یک روز پرسید چرا اینقدر کارهایت اختلاف دارد؟! در جواب گفت روزهایی که در خانه مشکل دارم به خاطر خالی کردن بغضم، کارهایم بهتر می شود. استاد نقاشی سعی کرد بیشتر به دختر توجه کند تا جای خالی محبت خانواده را حس نکند. مدتی گذشت و در یک مسابقه نقاشی کشوری توانست جایزه نفر اول را کسب کند.

هجده ساله شده بود که اولین نمایشگاه نقاشی خود را برگزار کرد. استقبال خوبی شده بود و به واسطه حضور در فضای مجازی و معرفی کارهایش در کانالهای مختلف، طرفدارانی هم برای خود به دست آورده بود. حضور همان طرفداران در نمایشگاه و حس خوبی که از آنها می گرفت، باعث شد جدیتش برای ادامه کار بیشتر شود. در دانشگاه رشته هنر را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و هم زمان به صورت حرفه ای نقاشی را ادامه داد.

امروز دخترکی که زمانی سیبل تحقیر و تمسخر خانواده بود، تبدیل به اسطوره ای شده که پدرش به واسطه موفقیت های او برای دیگران به اصطلاح «کلاس» می گذارد و مادرش همه جا از تربیت خوب فرزند صحبت می کند. دختر به این فکر می کرد که اگر نقاشی نبود، چه سرنوشتی برایش رقم می خورد؟!

*

هر دوی این داستانها واقعی بودند. این اتفاق برای بسیاری از اطرافیان ما افتاده و خواهد افتاد. تنها کافی است خودمان انتخاب کنیم که زندگی مان چگونه پیش برود. این ما هستیم که آینده مان را می سازیم، نه دیگران!

Report Page