#داستانهای_شاهنامه

#داستانهای_شاهنامه

سیاوش

💠داستان سیاوش در شاهنامه

سیاوخش (پهلوی) ، سیاوُش، سیاووش یا سیاورشَن (اوستایی) یکی از مهم‌ترین و محوری‌ترین از شخصیت‌های پهلوانی و اسطوره‌ای شاهنامه‌ی فردوسی که از پدری ایرانی و مادری تورانی به دنیا می‌آید.


او فرزند کیکاووس شاه و از مادری کنیز از نژاد افراسیاب شاهِ توران است که در شاهنامه نام مادرش مشخص نشده است.


سیاوخش یکی از بزرگ‌ترین قهرمانان و شخصیت‌های حماسه ملی ایران است که گفته می شود اگر شاهنامه تنها سیاوش را در خود پرورده بود، باز هم گران‌قدر در خور ستایش بود



داستانِ سیاوش از آن‌جا آغاز می‌گردد که چند پهلوانِ ایران ازجمله طوس و گیو همراهِ سپاهی کوچک برای شکار و خوشگذرانی به نزدیکیِ مرزِ توران می‌روند. در آن‌جا زیبارویی را می‌بینند که می‌گوید خویشاوندِ کرسیوز (برادرِ افراسیاب) است و به‌دلیلِ تندخوییِ دیشبِ پدرِ مَستش از خانه فرار کرده، در راه اسبش وامانده، راهزنان جواهراتِ او را دزدیده‌اند و او در این بیشه پناه گرفته تا مستی از سرِ پدر بپرد و دنبالِ او بفرستد. طوس و گیو هر یک او را ازآنِ خود می‌خوانند و بین‌شان حرف بالا می‌گیرد. کسی می‌گوید او را پیشِ کاوس ببرید و حکم حکمِ او باشد. اما کاوس خود شیفته‌ی زیبارو می‌شود و او را به حرمسرای خود می‌فرستد! و این زن مادرِ سیاوش می‌گردد. اما پیش‌تر که برویم بیش‌تر حس می‌کنیم که مادرِ سیاوش باید همان سودابه باشد که عاشقِ فرزندِ خود شده. این روایتِ عشقِ مادر به فرزند را بعدتر، البته که بسیار پیش از زمانه‌ی فردوسی، روا ندیده و تغییر داده‌اند و مادری جدید به این‌شکل که دیدیم برای سیاوش ساخته‌اند که حتی نامی هم ندارد و بعدتر هم در طولِ داستانِ سیاوش و اتفاقاتِ بسیارش دیگر اثری از او نیست؛ برخی کاتبان برای توجیهِ نبودنِ این مادر در ادامه‌ی داستانِ قدیمی، او را پس از زادنِ سیاوش، یا بعدتر، کُشته‌اند.


✔️آغاز داستان ؛ داستان مادر سیاوش🔻

🍃روزی توس، گیو و گودرز و چند پهلوان دیگر در حال شکار در نخچیرگاهی نزدیکی مرز توران هستند که در هنگام شکار با دختری زیبارو مواجه شدند که بخاطر خشم پدرش (گرسیورز برادر افراسیاب) به ایران گریخته‌بود.

چنین گفت موبد که یک روز طوس

بدانگه که برخاست بانگ خروس

خود و گیو گودرز و چندی سوار

برفتند شاد از در شهریار

به نخچیر گوران به دشت دغوی

ابا باز و یوزان نخچیر جوی

فراوان گرفتند و انداختند

علوفه چهل روزه را ساختند

بدان جایگه ترک نزدیک بود

زمینش ز خرگاه تاریک بود

یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور

به نزدیک مرز سواران تور

همی راند در پیش با طوس گیو

پس اندر پرستنده‌ای چند نیو

بران بیشه رفتند هر دو سوار

بگشتند بر گرد آن مرغزار

به بیشه یکی خوب رخ یافتند

پر از خنده لب هر دو بشتافتند

به دیدار او در زمانه نبود

برو بر ز خوبی بهانه نبود

بدو گفت گیوای فریبنده ماه

ترا سوی این بیشه چون بود راه

چنین داد پاسخ که ما را پدر

بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

شب تیره مست آمد از دشت سور

همان چون مرا دید جوشان ز دور

یکی خنجری آبگون برکشید

همان خواست از تن سرم را برید

بپرسید زو پهلوان از نژاد

برو سروبن یک به یک کرد یاد

بدو گفت من خویش گرسیوزم

به شاه آفریدون کشد پروزم

پیاده بدو گفت چون آمدی

که بی‌باره و رهنمون آمدی

چنین داد پاسخ که اسپم بماند

ز سستی مرا بر زمین برنشاند

بی‌اندازه زر و گهر داشتم

به سر بر یکی تاج زر داشتم

بران روی بالا ز من بستدند

نیام یکی تیغ بر من زدند

چو هشیار گردد پدر بی‌گمان

سواری فرستد پس من دمان

بیید همی تازیان مادرم

نخواهد کزین بوم و بر بگذرم

دل پهلوانان بدو نرم گشت

سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت

شه نوذری گفت من یافتم

از ایرا چنین تیز بشتافتم

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه

نه با من برابر بدی بی‌سپاه

همان طوس نوذر بدان بستهید

کجا پیش اسپ من اینجا رسید

بدو گیو گفت این سخن خودمگوی

که من تاختم پیش نخچیرجوی

ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی

نگردد جوانمرد پرخاشجوی

🍃دل توس و گیو به عشق او سوخت و چون از نسبش پرسیدند و فهمیدند که از نژاد فریدون است، هر یک خواستند او را به همسری بگیرند. اما هیچ‌کدام به جای شخص دیگر کناره گیری نمی کرد. شخصی به آنها گفت:

من به شما مشاوره می دهم، بگذارید کی کاووس (پادشاه آن زمان) بین شما تصمیم بگیرد. هر دو به سخن مشاور گوش دادند و زن را با خود نزد کی کاووس بردند و آنچه را که پیش آمد برای او بازگو کردند.

اما کی-کاووس وقتی زیبایی کنیز را دید، گفت که او شایسته تاج و تخت است و او را به همسری گرفته و به خانه زنان خود برد

سخن‌شان به تندی بجایی رسید

که این ماه را سر بباید برید

میانشان چو آن داوری شد دراز

میانجی برآمد یکی سرفراز

که این را بر شاه ایران برید

بدان کاو دهد هر دو فرمان برید

نگشتند هر دو ز گفتار اوی

بر شاه ایران نهادند روی

چو کاووس روی کنیزک بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

بهر دو سپهبد چنین گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

برین داستان بگذارنیم روز

که خورشید گیرند گردان بیوز

گوزنست اگر آهوی دلبرست

شکاری چنین از در مهترست

بدو گفت خسرو نژاد تو چیست

که چهرت همانند چهر پریست

ورا گفت از مام خاتونیم

ز سوی پدر بر فریدونیم

نیایم سپهدار گرسیوزست

بران مرز خرگاه او مرکزست

بدو گفت کاین روی و موی و نژاد

همی خواستی داد هر سه به باد

به مشکوی زرین کنم شایدت

سر ماه رویان کنم بایدت

چنین داد پاسخ که دیدم ترا

ز گردنکشان برگزیدم ترا

بت اندر شبستان فرستاد شاه

بفرمود تا برنشیند به گاه

بیراستندش به دیبای زرد

به یاقوت و پیروزه و لاجورد

دگر ایزدی هر چه بایست بود

یکی سرخ یاقوت بد نابسود

💠زادن سیاوش از مادر

🍀کاووس با دیدن آن دختر ماهرویی او را برای خود میخواهد و با موافقت خود آن بانو، اورا به شبستان کاووس می برند. مدتی می گذرد و آن بانو باردار می شود و از پسری بدنیا می آید زیبا همچون پری که کاووس او را سیاووش نام نهاد. موبدان ستاره شناسان اقبال او را سیاه و تیره دیدند.

بسی برنیامد برین روزگار

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری

به چهره بسان بت آزری

بگفتند با شاه کاووس کی

که برخوردی از ماه فرخنده‌پی

یکی بچهٔ فرخ آمد پدید

کنون تخت بر ابر باید کشید

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی

کزان گونه نشنید کس موی و روی

جهاندار نامش سیاوخش کرد

برو چرخ گردنده را بخش کرد

ازان کاو شمارد سپهر بلند

بدانست نیک و بد و چون و چند

ستاره بران بچه آشفته دید

غمی گشت چون بخت او خفته دید

بدید از بد و نیک آزار او

به یزدان پناهید از کار او

🍃چندی می گذرد تا رستم به بارگاه آمده از کاووس می خواهد که تربیت سیاووش را بدو بسپارد زیرا در آن درگاه کسی را که لایق پرورش این کودک باشد نمی بیند،کاووس موافقت می کند. رستم سیاووش را به زابلستان برده و به تربیت او همت می گمارد. تمام دانش و فنون لازم از سواری ، تیر وکمان و کمند.را به او می آموزد. نحوه و شیوه آداب و رسوم مجلس داری، تا شیوه سخن وری و سپاه داری. تلاش رستم به بار می نشیند و سیاووش جوانی می شود که در آن روزگار هماورد و مانند او نبود.

چنین تا برآمد برین روزگار

تهمتن بیامد بر شهریار

چنین گفت کاین کودک شیرفش

مرا پرورانید باید به کش

چو دارندگان ترا مایه نیست

مر او را بگیتی چو من دایه نیست

بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن

نیمد همی بر دلش برگران

به رستم سپردش دل و دیده را

جهانجوی گرد پسندیده را

تهمتن ببردش به زابلستان

نشستن‌گهش ساخت در گلستان

سواری و تیر و کمان و کمند

عنان و رکیب و چه و چون و چند

نشستن‌گه مجلس و میگسار

همان باز و شاهین و کار شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه

سخن گفتن ززم و راندن سپاه

هنرها بیاموختش سر به سر

بسی رنج برداشت و آمد به بر

سیاوش چنان شد که اندر جهان

به مانند او کس نبود از مهان

🍃سیاووش از رستم می خواهد که او را نزد پدر خویش باز فرستد رستم با خدم و حشم و تشریفات تمام سیاووش را نزد کاووس کی می فرستد

چو یک چند بگذشت و او شد بلند

سوی گردن شیر شد با کمند

چنین گفت با رستم سرفراز

که آمد به دیدار شاهم نیاز

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اکنون که بیند ز من

هنرهای آموزش پیلتن

گو شیردل کار او را بساخت

فرستادگان را ز هر سو بتاخت

ز اسپ و پرستنده و سیم و زر

ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز هر سو بیورد آوردنی

ازین هر چه در گنج رستم نبود

ز گیتی فرستاد و آورد زود

گسی کرد ازان گونه او را به راه

که شد بر سیاوش نظاره سپاه

همی رفت با او تهمتن به هم

بدان تا نباشد سپهبد دژم

جهانی به آیین بیراستند

چو خشنودی نامور خواستند

همه زر به عنبر برآمیختند

ز گنبد به سر بر همی ریختند

جهان گشته پر شادی و خواسته

در و بام هر برزن آراسته

به زیر پی تازی اسپان درم

به ایران نبودند یک تن دژم

همه یال اسپ از کران تا کران

براندوه مشک و می و زعفران

🍃کاووس نیز به محض با خبر شدن از آمدن سیاووش از او استقبال گرمی می کند سیاووش در بدو ورود پدر را ستایش کرده و او را نماز می برد کاووس به مدت یک هفته جشنی بر پا می سازد. هفت سال کاووس سیاووش را می آزماید و کارهای زیادی به او می سپارد که از پس همگی آنها بر می آید و در سال هشتم تاج شاهی بر سر او نهاد او را ولیعهد خود می سازد.

چو آمد به کاووس شاه آگهی

که آمد سیاووش با فرهی

بفرمود تا با سپه گیو و طوس

برفتند با نای رویین و کوس

همه نامداران شدند انجمن

چو گرگین و خراد لشکرشکن

پذیره برفتند یکسر ز جای

به نزد سیاووش فرخنده رای

چو دیدند گردان گو پور شاه

خروش آمد و برگشادند راه

پرستار با مجمر و بوی خوش

نظاره برو دست کرده به کش

بهر کنج در سیصد استاده بود

میان در سیاووش آزاده بود

بسی زر و گوهر برافشاندند

سراسر همه آفرین خواندند

چو کاووس را دید بر تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

نخست آفرین کرد و بردش نماز

زمانی همی گفت با خاک راز

وزان پس بیمد بر شهریار

سپهبد گرفتش سر اندر کنار

شگفتی ز دیدار او خیره ماند

بروبر همی نام یزدان بخواند

بدان اندکی سال و چندان خرد

که گفتی روانش خرد پرورد

بسی آفرین بر جهان آفرین

بخواند و بمالید رخ بر زمین

همی گفت کای کردگار سپهر

خداوند هوش و خداوند مهر

همه نیکویها به گیتی ز تست

نیایش ز فرزند گیرم نخست

ز رستم بپرسید و بنواختش

بران تخت پیروزه بنشاختش

بزرگان ایران همه با نثار

برفتند شادان بر شهریار

ز فر سیاوش فرو ماندند

بدادار برآفرین خواندند

بفرمود تا پیشش ایرانیان

ببستند گردان لشکر میان

به کاخ و به باغ و به میدان اوی

جهانی به شادی نهادند روی

به هر جای جشنی بیراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یکی سور فرمود کاندر جهان

کسی پیش از وی نکرد از مهان

به یک هفته زان گونه بودند شاد

به هشتم در گنجها برگشاد

ز هر چیز گنجی بفرمود شاه

ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه

از اسپان تازی به زین پلنگ

ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

ز دینار و از بدره‌های درم

ز دیبای و از گوهر بیش و کم

جز افسر که هنگام افسر نبود

بدان کودکی تاج در خور نبود

سیاووش را داد و کردش نوید

ز خوبی بدادش فراوان امید

چنین هفت سالش همی آزمود

به هر کار جز پاک زاده نبود

بهشتم بفرمود تا تاج زر

ز گوهر درافشان کلاه و کمر

نبشتند منشور بر پرنیان

به رسم بزرگان و فر کیان

زمین کهستان ورا داد شاه

که بود او سزای بزرگی و گاه

چنین خواندندش همی پیشتر

که خوانی ورا ماوراء النهر بر


✔️پایان قسمت ۶۰


ادامه دارد....

Report Page