خیام و بی جایی شاعرانه

خیام و بی جایی شاعرانه


سوسن شریعتی

🟢خیام و بی‌‌جایی شاعرانه


✍🏼سوسن‌شریعتی


در بخش نخست آمد که جز وجه علمی خیام در ریاضی و هیئت، سایر مطالب ازجمله شاعری او چندان مسلم نیست.

 خیام نه خواجه نظام‌الملک است که حال و حوصله سازندگی و ورود به حوزه قدرت را داشته باشد و نه غزالی است که وسواس تئوری‌پردازی معطوف به قدرت و اجماع رهایش نکند و نه حسن صباح که سلاح به دست گیرد و مرید و فدائی بخواهد. در میانه این نظام‌ها خیام ضدنظام است. اویی که از استقرار سر بازمی‌زند. نه سامانه نظری دارد و نه کاشانه سیاسی. او متفکر است و شاعر، شاعری متفکر. هایدگر میان شاعر و متفکر شباهتی می‌بیند: «هر دو بی‌جایی را انتخاب می‌کنند.» متفکر موجودی است غیر مسئول. خود مرجعِ خویش است. تفکر برای او یک حرکت فردی، تنها، نومیدکننده و گاه شورانگیزاست؛ متفکری که خطوط فکری تعریف‌شده‌ای ندارد. پرسش‌های فردی او را وامی‌دارد که به همه جا سر بکشد بی‌دغدغة ساخت‌وساز یک نظام. تفکری بی‌قانون و بی‌مرز و گشت و گذاری بی ‌قطب‌نما. بی‌اعتنا به نهادهای رسمی و سنتهای فکری شناخته‌شده. 

خیام شخصیتی است علمی؛ اما چنین پیداست که علم پاسخی به پرسش‌های او ندارد. در آگاهی‌های علمی او هیچ قطعیتی نیست یا اینکه قطعیت‌های علمی‌اش او را شادمانه نساخته است. خیام به همه مباحث نظری زمانه‌اش نظر داشته است: حدوث و قدوم عالم/ جبر و اختیار/ عقل و دین...؛ اما برای پی‌بردن به موقعیت خود در میانة این زندگی مجبور و آن مرگ محتوم، از پذیرش محدودیت‌های این یا آن دستگاه نظری سر باز می‌زند و بی‌جایی را برمی‌گزیند. شاید هم کتمان را. 

نه شادی‌اش را می‌شود باور کرد و نه اندوهش را جدی می‌گیرد. در اینکه آیا مؤمن است و تظاهر به کفرگویی می‌کند، کافرکیش است بی‌آنکه به انکار خالق بپردازد، چون و چرا می‌کند در وجود «غیب» و یا غیبت آن و... هیچ اجماعی نیست. خیام ِ شاعر تبعیدی خودساخته و خودخواسته است. تبعیدی که آن را با دیگری و نامحرم تقسیم نمی‌کند و با دیگری در میان نمی‌گذارد و تعلیق در جهان را می‌پذیرد. از آن دست تجربیاتی که صدایش را نباید درآورد. زیست پنهان را باید پنهان زیست. شعر آن خلوتی است که می‌تواند به یمن آن آزادانه و خودبسنده کفر ورزد، گلایه کند و خود را در موقعیت برابر با آن اراده قدسی که او خود را درگیر هست و نیستش نمی‌کند، قرار دهد. 

معمای دهر 

خیام می‌خواهد بداند؛ اما از کدام راه؟ برای فهم معمای دهر نه دل به او پاسخ می‌دهد و نه از عقل کاری ساخته است. او دل را از درک این معمای هستی، از مقصود آمدن و رفتن، از کجا آمدن و به کجا رفتن، ناتوان می‌بیند و عقل را نیز. بن‌بست تراژیکِ بودن در جهان، همین ندانستن از سویی و نتوانستن از سوی دیگر است. دل‌مشغولی خیام همین ندانستن است؛ ندانستن چرایی هستی و چگونگی آن سوی آن. بودنش را نمی‌تواند ثابت کند و از نبودنش هم مطمئن نیست. موضوع بر سر ایمان داشتن یا نداشتن نیست، بر سر ندانستن است. فرق مؤمن و ملحد در دانستن‌شان نیست. در این است که یکی باور دارد خدا هست حتی اگر بودنش را نداند و دیگری باور ندارد خدایی هست، حتی اگر نتواند نبودنش را ثابت کند. خیام از این ندانستن شاکی است و دلزده. حتی وقتی ادعای دانستن می‌کند، باز هم شادمان نیست و مستی و تعلیق را انتخاب می‌کند:

 من ظاهر نیستی و هستی دانم 

من باطن هر فراز و پستی دانم 

با این‌همه، از دانش خود شرمم باید

 گر مرتبه‌ای ورای مستی دانم 

چرا از دانش خود شرم می‌کند؟ این دانشِ جهان‌شمولِ مدعی، آگاه بر ظاهر و باطن از چه رو شرم‌آور است؟ مگر قرار نیست در برابرِ آن تسلیمِ ناخودآگاهِ قاطع قد برافرازد و رفتاری جدید را رقم زند؟ قرار است، اما کافی نیست و از همین روی، خیام عقل و دین را سه‌طلاقه می‌کند بی‌آنکه معلوم باشد که در نکاح «دختر رَز» آرامشی میسر باشد:

اول سه‌طلاق عقل و دین خواهم داد 

پس دختر رز را به زنی خواهم کرد 

خیام به نام عقل نیست که دین را به پرسش می‌کشد. ندانستنی که پایه تردیدهای اوست، از جنس عقل نیست:

 آنان که اسیر عقل و تمّییز شدند 

در حسرت هست و نیست، ناچیز شدند 

 رو باخبـرا، تو آب انگـور گزیـن

 کان بی‌خبران به غوره، میویز شدند!

عقل را حسرت‌زده می‌داند، در حسرت «هست و نیست» و دل را ناکارآمد. در این بن‌بست عقل و دل، او از حیرتی سخن می‌گوید که به‌رغم وعده‌هایی چون می ‌و ساقی جام و بربط و دعوت به زندگی، خصلتی تراژیک دارد و یکسر تهدید شده است. بی‌هراس «از» و بی‌امید «به». امید و هراسی که دو عنصر اصلی دینداری و در فاصلة ازلیت و ابدیت در نوسان است. خیام می‌خواهد از شر و خیر هر دو بگذرد. دغدغه قدوم و حدوث و امید و بیم را وامی‌نهد. برای او این دو مکان نامعلوم است و از همین روی، دلمشغولی او می‌شود زمان و همه تلاشش اینکه این زمان را که می‌گذرد، از حسرت دیروز و امید به فردا آزاد کند و امکانِ برقراری نسبتی جدید با امروز را فراهم سازد. توصیه می‌کند: 


از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست، فریاد مکن 

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

 حالی خوش باش و عمر بر باد مکن 

تا کجا قادر به این خوشی است؟ پس این خوشیِ معلق چرا او را شادمان نمی‌سازد؟ این مرگ نیست که او را می‌ترساند، آن «از کجا معلوم» است؛ از کجا معلومی که هیچ کس از آنجا خبری نمی‌آورد. خیام در مرکز بحثهای کلامی فردیت متفکر را می‌نشاند و از من ـ هرچند مجبور، هرچند فانی ـ سخن می‌گوید: «چون من رفتم، جهان چه محدَث چه قدیم!» یا اینکه: 

ماییم که اصل شادی و کان غمیم

سـرمایة دردیم و نهـاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آیینة زنگ‌خورده و جام جمیم 

 انسان خیام مجبور به دنیا آمده است و لاجرم از دنیا خواهد رفت؛ اما در عین حال محکوم به انتخاب است. یک خودآگاهی تراژیک (اندوه جهان)، محتومیت مرگ و اختیار و آزادیی مدام تهدیدشده او را وامی‌دارد تا بکوشد اراده‌اش را به کرسی بنشاند و زندگی را انتخاب کند. زندگی؟ یعنی یک نفس، فقط یک نفس در نوسان میان شک و یقین، کفر و دین. خیام در برابر اقتدارِ «گویند»، «من» عاصی را می‌نشاند تا جایی برای اراده و انتخاب انسانی که محکومش می‌پندارد باز کند:

 گویند بهشت عدن با حور خوش است 

من می‌گویم که آب انگور خوش است 

 در این درافتادن با اقتدار مبهم، در ستایش رندی سخن می‌گوید که زهره هیچ کس نبودن را دارد: «نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین/ نی حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین»! 

گر من ز می ‌مغانه مستم، هستم

گر کافر و گبر و بت‌پرستم، هستم

هـر طایفه‌ای به مـن گمانی دارد

 من زانِ خودم، چنان‌که هستم، هستم

با وجود این، این «من»ی را که بر مدار خود می‌چرخد و زهرة هیچ کس بودن دارد و به آن مباهات می‌کند، می‌بینی که در برابر یک منِ دیگرِ مقتدر و ناشناس و غیرمترقبه ناگهان از خود به شک می‌افتد که «من کیم»؟ 

هر یک‌چندی یکی برآید که: منم

با نعمت و با سیم و زر آید که: منم

چون کارَک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید که: منم 

پرسش‌های خیام فردی است و با این پرسش‌های فردی و خاص است که به انسان جهان‌شمول تبدیل می‌شود. خیام نه تنها تناقضات خود را رو می‌کند، که به تناقضات کلامی نیز نظر دارد و آنها را به رخ می‌کشد. 

بر من قلم قضا چو بی ‌من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند؟

دی بی ‌من و امروز چو دی، بی ‌من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند؟

 خیام شاعری اخلاقی است؛ اما از اخلاقی سخن می‌گوید که بر محور آزادی می‌چرخد. در غیبت آزادی و انتخاب، سخن گفتن از اخلاق بی‌معناست. شاید از همین روست که او زیستن در زیر «عَلم نفاق» را برمی‌گزیند تا بتواند آزاد بماند، اگرچه غیر اخلاقی: دربارنشینی و همنشینی با بزرگان و به ریشخند گرفتن آنان در پنهان. آیا حفظ موقعیت اجتماعی و اعتبار علمی‌اش او را به تظاهر وامی‌داشت؟ در هر صورت تردد به دربار، حتی در آن موقع هم امری متداول و ضروری نبود. اگرچه قرار نیست شاعر الزاماً همچون سیاستمداری چون صباح رفتار کند، اما مانند شاعری چون عطار چه؟ درست است که پرداختن به نزاع قدرت به شاعر متفکر فیلسوف، شاید مربوط نباشد، اما نادیده گرفتنِ جوری که شاهان سلجوقی اعمال می‌کردند تا کجا، حتی برای شاعر، مشروعیت دارد؟ مگر نه اینکه حتی غزالی در برابر خشونت سلجوقی لب به اعتراض می‌گشاید، اما خیامِ آزاده، خیر؟ 

چنین پیداست که خیام، خود خیامی نبود! نکند اصلاً زیست خیامی همین باشد؟ زیست در ساحت‌های موازی: سکوت و حتی همنشینی با سلاطین و تمسخر آنان در خفا. تظاهر به راست‌کیشی و پرسش از آن در خلوت. دغدغه شأن و شئون اجتماعی در ملأ عام و بی‌اعتبار دانستن آن در ملأ خاص. در یک کلام یعنی درنیاوردن صدای آنچه هست، آنچه بود. از قضا آنچه شهرت خیام را بقا بخشید، همان بعدی بود که باید پنهان می‌ماند.

کشف خیام

خیامِ پنهان را فیتزجرالد کشف کرد، ترجمه کرد و به غرب شناساند و ای بسا همین جهانی شدن، ما را نیز به یاد او انداخت. انسان قرن نوزدهمیِ غربی معلوم است که در خیام به دنبال چیست: شاعری که هفت قرن پیش از او، پرسش‌های قرن او را بیان کرده است. در همان قرنی که انسانی مشکوک، خودمحور، دوستدار زندگی در همین‌جا و هم اکنون سر زد، خدایان را مرده پنداشت، عرف و قدس را تفکیک کرد، قدس را به خانه راند با این قطعیت که در همان‌جا حتی اگر نمیرد، به خوابی ابدی فرو خواهد رفت. همان قرنی که می‌خواست جا برای انسان باز کند، برای آزادی انسان، اخلاق انسانی و عقلانیتی که تا نداند باور نمی‌کند. 

خیام در خلوت خود پرسید و انسان مدرن بر سر کوی و میدان جار زد و پرسش‌های او را بدل به گفتمان غالبِ دوران کرد.


اما برای انسانِ در جستجوی قطعیت خسته از تردید امروز غربی، پرسش‌های خیام به چه کاری می‌آید؟ اگر تردیدانداختن در عقلانیتی باشد که در حسرت «هست و نیستِ» عالم است که دیگر موضوعیت ندارد؛ عقل پذیرفته است که دایره امکاناتش، محدود است و پاسخ همه پرسش‌های عالم نمی‌تواند باشد. اگر مشروعیت بخشیدن به غنیمت‌شمردن لحظه است که بشر امروز از این لحظات بی‌فردا و بی‌دیروز بیزار است و دغدغه جاودانگی دارد. 

بشریت غربی، افسردگی نوع خیامی را به یمن کشف دوباره افسون و افسانه دارد طی می‌کند. از آن یکه‌گی خیام‌وار حوصله‌اش سر رفته، درنتیجه خیام روی دستش می‌ماند. در جهانی که بر سر این دوراهه رفتن و آمدن از روی نیاز، امید یا ترس (هر سه عنصری که خیام آن را واهی می‌داند)، تعلیق را وانهاده و به دنبال معنای هستی می‌گردد، میل عمومی به قطعیت شاید خیام را بی‌مسمی کرده باشد. 

نسبت ما و خیام

خیام با منِ ایرانی چه نسبتی دارد؟ چگونه است که او، عطار، مولوی، شمس و سهروردی، همگی پا به پای هم جزو مفاخر ایرانی باقی مانده‌اند؟ راز ماندگاری اشعار خیام را می‌گویند از این روست که بر دل می‌نشیند. او بر کدام دل می‌نشیند؟ دلی که هر دو را می‌خواهد: شک را و یقین را، معلق است و به رو نمی‌آورد، در نوسان است میان مولانا و خیام و از انتخاب سر بازمی‌زند. خیام قرنهاست برای ما تبدیل شده است به یک نماد و همین موضوع آرام‌آرام، تاریخیت او را مغشوش کرده است؛ امکانی برای تجربة جور دیگری بودن، دیدن. با نسبت دادنِ همه درددل‌ها، تنهایی‌ها، اضطراب‌ها به او، بخش پنهانیِ همین دل پرتناقض ما پا به پای آن دل قاطعِ مؤمن آمده است تا از خلال آن، نوعی نگاه در سنت فکری ما جای گرفته باشد، نوعی نگاه یا نوعی رفتار و از همین روی، هنوز برای مخاطب هموطن خویش ضرورت دارد. به شرط آنکه از زیست پنهانش به درآید. پرسش‌هایش را از پنهانِ دل به آشکار ِ ذهن بگشاند. 

خیام نشان می‌دهد که زیستِ موقعیت‌های متضاد هم ممکن است سرمنشأ فضیلت باشد و سرفصل اخلاق آزادگی. او به چنین مخاطبی می‌آموزد تا جابجا شود و از پرسش نترسد. به صدای بلند از دغدغه‌ها و اضطراب‌هایش سخن بگوید. از «من» بگوید و با «می‌گویند» درافتد. فضلهای کلیشه‌پرور و آداب دست و پا گیر را رها کند و از سلوک در وادی حیرت نهراسد و از اخلاق مسئولیت بگوید. اصلاً لازم نیست با خیام هم عقیده بود. اگر اینها اشعار او باشد، در این «بی‌جایی شاعرانه» او هیچ عقیده‌ای را از تهاجمات خود مصون نگذاشته است. او فقط از استقرار سر بازمی‌زند و از همین روی برای انسان مستعد مستقرشدن و میان‌مایگی، تذکارهای خود را ضروری می‌سازد.

Report Page