خیالی بود یا افسانهای؟
ماندانا جعفریانساعت دوازده ظهر میراندم به سمت فرودگاه. توی سرم پر بود از کارهایی که باید میکردم. از ثبت نام کلاس شنا و فرانسه بچهها تا نوبت دندانپزشکی و چشمپزشکیشان. از کارهای عقب مانده خودم. فکر میکردم این دو هفته چقدر طولانی گذشته و چقدر خستهام. فکر میکردم کامبیز که بیاید دو سه روز میروم مرخصی. تنهای تنها. به این تنها بودنها خیلی نیاز دارم. یک وقتهایی نمیخواهم، نمیتوانم هیچ کس را ببینم، میخواهم صبح هر وقت دلم خواست بیدار شوم و شب هر وقتی که خواستم بخوابم. میخواهم صدایی نباشد جز سکوت. با کتابها میروم . میخوانم، مینویسم و نفس میکشم. دوستم یک اسپای خوب سراغ داشت، یک جای دنج. فکر میکردم دو سه روز بعد بروم آنجا.
این دو هفته را چهار موتوره کار کردم. میترسیدم بچهها دلشان برای پدرشان تنگ بشود. میترسیدم بگویند بابا فلان کار رو بهتر از تو میکرد! نگفتند. دور و برشان شلوغ بود. از صبح تا شب مشغولشان کردم. ورق بازی، دبنا، پارک آبی، پیاده روی، اردوی تابستانی فوتبال و بسکتبال، رستوران ایتالیایی که خوراک صدف داشته باشد – پسر کوچیکه این روزها یک بند توی نخ صدف دریایی است، رفتیم دریاچه آب بازی، با هم آشپزی کردیم، نیمرو و سالاد و همبرگر درست کردیم، با هم رفتیم خرید، لیست نوشتند گفتند خمیر پیتزا بخریم، پیتزا درست کردیم، بوم خریدیم نقاشی کشیدند، با دوستانشان قرار مدار گذاشتیم، کتابخانه رفتیم، درباره کشتی تایتانیک و دایناسورهای ماقبل تاریخ کتاب خواندیم، سریال آن شرلی را با هم نگاه کردیم، گروه موسیقی درست کردیم، با سه تار و یوکِلیلی و ساز دهنی و سطل آشغالهای وارو شده در نقش درام، زدیم و خواندیم و رقصیدیم، پارک رفتیم، بستنی خوردیم، تا شب بپر بپر کردند، هر شب سه تایی روی تخت با هم خوابیدیم. حرف زدیم، خندیدیم، داد کشیدم و بلاخره خوابیدند. نصفه شبها چند بار بیدار شدم رویشان را کشیدم، پس زدند، کولر را روشن کردم، کز کردند، کولر را خاموش کردم. صبح ظرف غذای ناهارشان را آماده کردم، بردمشان کمپ، آوردم، وسطش هم هول هولکی رفتم سر کار. نفهمیدم چطور گذشت اما خیلی جاها نفس کم آوردم. نگفتند تو فلان چیز را خوب انجام نمیدهی اما هر وقت خوش میگذشت گفتند کاش بابا هم بود. از من قول گرفتند وقتی پدرشان برگشت همه با هم برویم همان رستوران ایتالیایی و همان آب تنی توی دریاچه و همان پیتزای خانگی را هم برایش درست کنیم. گفتند تو و کامبیز دیگر نباید مسافرت خارج از کشور بروید، هر جا میروید باید داخل کانادا باشد. حالا فقط منتظرم کامبیز بیاید تا نفس حبس شدهام آزاد شود.
حال و هوای چهل سالگی هم این وسط دست بردار نیست. هزار کار نکرده و راه نرفته هر روز جلوی چشمم رژه میروند. از زمان عقبم. تند میگذرد. همهی زندگی انگار دویدیم تا سر کوه، حالا بالای قله ایستادهام، نگاه میکنم و میبینم فقط سراشیبی تندش مانده. میبینم هنوز خودم را نشناختهام، هنوز نمیدانم از زندگی واقعا چه میخواهم. تعریفم از آرامش چیست؟ هدفم کدام است؟ چیزهایی که واقعا میخواستم یک جایی در لایههای سالها و آدمها مخفی شده، و من گم شدهام. حالا زمان است که با بیرحمی میگذرد. و زنگهاست که هی به صدا در میآید. دستم روی فرمان بود، همهی این چیزها توی رگهای شقیقام بالا و پایین میشد، فکر میکردم فقط دو روز باید خوب بخوابم. مرخصی از همه چیز.
ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه، کامبیز با رنگ پریده و بدن لرزان رسید. صاف از همانجا بردمش بیمارستان. مسمومیت غذایی بود یا ویروس وطنی، هیچ وقت حالش به این بدی نبوده. از تهران تا تورونتو، هفت هشت بار در طول سفر حالش بد شده بود و بالا آورده بود. گفت نمیتوانست حرف بزند. نمیتوانست تکان بخورد یا از کسی کمک بخواهد. ترسیده بود. درجه کولر ماشین را تا آخر زیاد کردم، صندلیاش را خواباندم، آب سرد گرفتم، سرراه رفتم داروخانه چند جور قرص موقتی ضد تهوع براش گرفتم. یکی دو تا خروجی را اشتباه رفتم. خیلی احمقانه است اما چیزی شبیه حس پایان زندگی یک آن به من نزدیک شد. به چشم دیدمش. ترسی در کار نبود، بهت بود، حیرت محض بود. جلوی چشمم زندگی مثل نور کوتاهی برق زد و تمام شد. تمام کارهای کرده و نکردهام از ذهنم محو و نابود شد. هیچ کدامشان دیگر مهم نبود. اصلا هیچ چیزی و هیچ کسی مهم نبود. تمام کسانی که آنقدر دوستشان دارم –کسانی که همیشه فکر میکنم قبل از مرگ بهشان فکر خواهم کرد– و کسانی که آنقدر دلم ازشان پر است، همه از ذهنم گریخته بودند. زندگی و تمام داستانهایش، نه اینکه بگویم مضحک و کوچک و مسخره شد، نه؛ اصلا هیچ شد. جلوی چشمم هیچ چیزی نبود غیر از هیچ. چهل سال هیچ بود در فاصله بین تولد و نیستی. مثل پرتو نوری و طنین خندهای که تمام زندگی بود در پهنه فراخ آسمانی که تا ابد ادامه داشت. یک نور کوچک کوتاه بود که در چشم به هم زدنی گذشته بود و فقط حیرت و ناباوریاش برایم مانده بود.
تا ساعت هفت شب، بچهها را از کمپ گرفته بودم، کامبیز را از بیمارستان. با هم شام خوردیم، و چهارتایی چپیدیم توی تخت دونفرهمان. آرامش و زندگی برگشته بود. یک شب عادی دیگر هم گذشت.
* عنوان: ندانم ماجرای زندگانی ... خیالی بود یا افسانهای بود ...
@duringtheduring