خداوند، نور آسمانها و زمین است
علی عبدیدو «متهم» دیگر پرونده را در سالن بیرون دادگاه دیدم. بعد از شانزدهسال از نزدیک میدیدمشان؛ چه در تهران، دوستان همدانشگاهی بودیم. در روزهایی که آزاد شدهبودم از خاطرم گذشتهبود با ایشان تماس بگیرم و جویا شوم چهطور همپرونده شدهایم؛ و مشورت بگیرم برای روز دادگاه. اما گفتم شاید برایشان اضطرابی بیاورد که نالازم است. خوشحال شدم از دیدنشان بعد از سالها و از دختری که به آغوش داشتند. از چهرهشان پیدا بود خستهاند و در حال مبارزه برای زندگی. نوری اگر بود از چشمان درخشان دخترشان بیرون میزد؛ و نیز از چشمان خودشان آن دو باری که خندیدند.
در جلسهی دادگاه، آقایی پشت سرم نشستهبود که بیاندازه شبیه یکی از بازیگرهای معروف بود. خواستم بگویم چهقدر شبیه فلانی هستید اما زبانم نچرخید. انگار هنوز در فضای بند دو-الف بودم و اتاق بازجویی. چند روز پس از بازگشت به اصفهان بازداشتم کردهبودند و صد و چهل روز را در اوین گذراندهبودم که شصت روز آن انفرادی بود. گمان پنهان و آشکارشان این بود که استخدام دولت امریکا (!) هستم و امریکا کمکم کرده از بند طالبان آزاد شوم. در افغانستان هم بودند آدمهایی که تصور میکردند مأمور سپاه (!) هستم و آنها از دست طالبان نجاتم دادهاند.
دولتها با دولتها میجنگند تا ما مردم رنج ببریم.
حین دادگاه با اشارهی قاضی بود که فهمیدم آقایی که صندلی ردیف آخر نشسته از اتفاق همان بازیگر معروف است که برای همدلی با آن دو دوست قدیمی به دادگاه آمده. خانم بازیگری هم آمدهبود؛ گویا ایشان هم معروف بود اما دوری از ایران باعث میشد نشناسمشان. بعدتر فهمیدم هر دو از آدمهای موجه در چشمِ مردم و حاکمیتِ این روزها هستند و همت میکنند و به بعضی از دادگاهها میروند تا فضا تلطیف شود.
تصمیم گرفتهبودم تنها پیش قاضی بروم؛ بیوکیل و بیهمراه؛ که خداوند بهترین وکیل و بهترین همراه است.
اتفاقهای عجیبی حین جلسهی دادگاه افتاد. جایی قاضی از رفیقی که در جایگاه متهم ایستادهبود پرسید شما طرفدار براندازی هستید یا اصلاح وضع موجود؟ سؤال عجیبی بود چون پیش از آنکه از ایران بروم اصلاح وضع موجود و براندازی در واقع یکی بود؛ یا دست کم تعابیری نزدیک به همدیگر تصور میشد. جایی دیگر قاضی به آن بازیگر معروف اشاره کرد و گفت ایشان امکان اعتراض به وضعیت موجود را دارند چون در حمایت از غزه هم مینویسند. عجیب بود چون در بند دو-الف برای کارشناسِ کماطلاعِ پرونده مطلقاً اهمیتی نداشت که علی عبدی چه اندازه علیه امریکا و اسرائیل نوشتهاست. میگفت «شاید آن فعالیتها را برای رد گمکردن انجام دادهای.»
با آنکه «جاسوسی برای امریکا» جزو اتهامهای پرونده نبود، گویی که در پاسخ به این اتهام در دادگاه حاضر شدهبودم.
خبری که رسانهها نشر کردهبودند که چشم راستم را در اوین از دست دادهام نا-راست است. دو بار برای معاینهی چشم به بیمارستان بقیهالله اعزام شدم و دارویی اگر لازم داشتم به دستم رسیدهاست.
روز بعد از دادگاه رفتم کافهی نزدیک خانه. دومین بار بود آنجا میرفتم. مرد جوانی در کافه کار میکرد که دفعهی پیش دانههای دلش را دیدهبودم وقتی برای دو کودک اهل افغانستان اسنپ میگرفت. مطمئن نبودم چرا رفتهام آنجا. پیش در ایستادهبودم که پرسید چیزی میل دارید؟ سکوتم را که دید پرسید خوب هستید آقا؟ گفتم دیروز بعد از پنج ماه بازداشت در دادگاهی حاضر بودهام و احساس میکنم روحم به چیزی آلوده شدهاست. جز ما دو نفر کسی در کافه نبود. از آن سوی پیشخوان این طرف آمد و نگاهی از سر مهر کرد. نگاهش را پاسخ دادم و شانههایم لرزید. گریهام گرفتهبود. گفت بنشینم تا برایم دمنوشِ آویشن و لیمو بیاورد.
در مظلومیت ایران در عالم شکی نیست: پایگاههای نظامی امریکا دورتادور ایران است؛ تحریمهای کمرشکنی علیه مردم وضع شده؛ و خبرهای نا-راستی از ایران در رسانهها نشر میشود. این گزارههای درست اما مطلقاً این مجوز را به نهادی داخل کشور نمیدهد که به خاطر تأمین امنیت، کرامت ایرانیان را نقض کند؛ که پروردگار همهی فرزندان آدم را کرامت دادهاست.
صد و چهل روزی که در اوین گذشت آسان نبود اما برکتهایی داشت. پیداست که ندیدنِ آسمانِ آبی برای هفتهها چیز خوشایندی نیست. برکت داشت اما چون بی آنکه اراده کنم فرصتی برای تنهایی داشتم. در روزهای پیش از بازداشت درگیر غفلتهایی در اصفهان شدهبودم و به نظرم تدبیر پروردگار بود که از جمع جدایم کند و خلوتی در انفرادی برایم بیاورد. نشانههای جانداری دیدم که هستی مراقبم است و بی آنکه اختیاری داشته باشم رنجی را برایم خواسته تا چیزهایی از نفس برایم آشکارتر شود؛ که «عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه / چون گواهت نیست، شد دعوی تباه / چون گواهت خواهد این قاضی مرنج / بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج / آن جفا با تو نباشد ای پسر / بلکه با وصف بدی اندر تو در / بر نمد چوبی که آن را مرد زد / بر نمد آن را نزد بر گرد زد.»
خداوند نور آسمانها و زمین است. آن ده نفری که موقع بازداشت به خانهمان در اصفهان آمدند، نگهبانهای بازداشتگاه و کارشناسهایی که صدای ایشان را از پشت شیشههای مات میشنیدم، همگی نوری در وجودشان داشتند؛ درست مثل جنگجویان طالب درهی شیخعلی بامیان؛ مثل پزشکی که چشمم را در استانبول عمل کرد؛ مثل مادر و پدرم؛ و مثل شمایی که این چند خط را میخوانید. انسانها به دلایلی که شاید برای خودشان هم معلوم نباشد مشغول ایفای نقشهای متفاوتی در بازیهای آدمیزادیاند. یکی نانواست؛ یکی کافهدار؛ یکی بازیگر؛ یکی نگهبان زندان؛ یکی قاضی؛ و یکی کارشناس پروندههای بند دو-الف. آدمها به صورت متفاوتاند اما به حقیقت همه تجلی خداوندند. آنچه ایشان را از یکدیگر سوا میکند نه نقش و بازیهای ایشان، که شفقت و نور چشمانشان است؛ که هر چه حجاب دلشان نازکتر باشد، ایشان خداییترند.
نتیجهی دادگاه هر چه باشد، راضی هستم به تدبیر هستی؛ که چه بسیار چیزها که از آن بد میبریم و خیر ما در آن است. دعای یوسف است بعد از آنکه عزیز مصر شد که «پروردگارا! مرا تسلیم بمیران!» که این عالم موقتی است. میلیاردها انسان پیش از این از خاک برآمدهاند و زیر خاک رفتهاند؛ من و شما هم زیر خاک میرویم. آن چه دست آخر باقی میماند نه جهان که جان جهان است؛ که کل شیء هالک الا وجهه.
اگر بیرون از زندان باشم، میخواهم سفر کنم و موسیقی یاد بگیرم. اگر هم نه، شکرِ آن حکیمی که رحمت و نعمتش بیمنتهاست. زندان حقیقی نه اوین و قزلحصار، که زندانِ نفسِ ماست. ما همه طائر گلشن قدس بودهایم و بیاختیار در دامگه حادثه افتادهایم. خوشا به سعادت آنها که در زندان حقیقی خویش حفره میزنند برای رهایی.