خداحافظ قاصدکِ بهار ۲۰۲۳
قاصدکم پر کشید و رفت..
برایم از قاصدکی که ۲۵ روز پیش پیدایش کرده بود میگفت.
لحظه اول فکر کردم خب قاصدک است دیگر.. مگر یک قاصدک که در گوشه کنار آسفالتهای خیابان هم پیدا میشود چه دارد که اینگونه برایم میگوید؟
گفت و گفت و گفت و قلب من هم برای قاصدکِ ۲۵ روزهاش تنگ شده بود.
با خودم گفته بودم قاصدک قاصدک است دیگر.. اما قاصدکِ ۲۵ روزهی او چیزی فراتر از یک گل خیابانی بود.
وقتی در روزهای بهاری در خیابانها قدم میزنی ممکن است قاصدکی ببینی، آن را بچینی و پس از چند قدم بعد از هدیه دادن آرزویت به پرهای آن گل رهایش کنی.
اما او زمانی که بهار بر لب همه خنده میآورد غمی به پهنای لبخندش پیدا کرده بود. وقتی به افتادن از آن پلههای مرتفع فکر میکرد، قاصدک را دید که برایش دست تکان میدهد.
آن گل مانند لکهای رنگ در صفحه سیاهِ روزش بود که باعث شد سمتش رود و آن را بچیند.
آرزوها در دل داشت، میتوانست قاصدک را فوت گند و اجازه بدهد آرزوهایش را بدست خدا برساند. اما گل آنقدر زیبا و رویایی بنظر میرسید که میخواست برای خودش نگهش دارد.
همانطور که گل را در بغلش نگه داشته بود قدمهای حسابشده ای برمیداشت تا مبادا جهت باد پری از پرهای گل کم کند. به خانه که رسید ظرفی شیشه برایش پیدا کرد و گل را در آن قرار داد.
احساس کرد آنقدر آرزوهایش زیاد است که یک گل کم است.. پس با خود قرار گذاشت که هرروز یکی از آرزوهایش را به دست پرهای گل بسپارد.
آرزوهای اولش شبیه آرزو نبودند. اگر آنها را میشنیدی بیشتر حدس میزدی نامه خودکشی باشند تا یک آرزو. قدم به قدم آرزوهایش رنگ و بو گرفت. تا جایی که دیگر با هر آرزویی که در خیابان به دست گل میسپرد با لبخند رهسپارش میکرد.
با گل دوست شده بود.. هربار که پری را در دل باد رها میکرد با خود میگفت که مبادا فردا آرزویی نمانده باشد تا به دست گل دهم؟ بیحواس از این موضوع که گل برای آرزوهایش نیامده بود.. قاصدک آمدهبود تا تسکین روزهای سختش باشد، حال چه پری باشد، چه نباشد.
روزهای آخر برگهای گل پژمرده شده بود.. اما ساقهاش هنور به شادابی روز اول در برابر قامتش صاف ایستاده بود و گویی میگفت که من هنوز حالم خوب است. من هنوز حالم خوب است.
قول و قرارشان تا تمام شدن آرزوهایش بود، اما گل دیگر پری نداشت تا به او هدیه دهد. اشکالی نبود. خودش هم رغبتی به تمام کردن آرزوهایش نداشت، چرا که فکر میکرد با تمام شدن پرهای گل آرزوهایش تمام میشود.
روزهای آخر به سختی آرزویی را فوت میکرد.
یادم است که به من گفت که آرزوی آخرش این بود که قاصدک برای همیشه با او بماند. آخر سر آن گل تنها یک قاصدک نبود. گلی بود که او را از افتادن از پله ها با آن افکار ترسناک نجات داد، گلی بود که به او گفت در بهارِ تاریکش میتواند آرزوهایش را سوار بر باد رهسپار دوردست ها کند و امید داشته باشد. آن گل دوستی بود که مرهم زخمهای کوچک و بزرگ بود حتی با آنکه یک گل بود.
گفتش که آن روز وقتی حواسش به گل نبود و از او غافل شده بود، دیگر پیدایش نکرد. شاید چون از حضور قاصدک اطمینان داشت، فکر میکرد همیشه برایش میماند، اصلا مگر آرزوی آخرش نبود که پیشش بماند؟ پس چرا محقق نشد؟ بعد از آن هرچه به دنبال گل گشت چیزی پیدا نکرد جز پر پرندهای که در ظرفِ قاصدک افتاده بود. گویی پرندهای گل را با خود برده بود. حتما گل رفته بود تا آرزوی آخر با را به نحوی دیگر اجرا کند. از پرنده خواسته بود تا پرهایش شود -آخر دیگر پری در دست و بالش نداشت، همهاش صرف آرزوهای دوستش شده بود- و او را به آسمانها ببرد.
به نحوی از گل تعریف میکرد که احساس کردم جای ۲۵ روز و ۲۵ آرزو، بیست و پنج سال است که با او دوست است. حق میدادم که چرا چنین اشک میریزد. اشکهاش برای دوستی بود که مسکن دردهایش بود اما کاری از دستش بر نمی آمد تا نرود. شاید اگد کمی بیشتر حواسش جمع بود میتوانست گل را بیشتر پیش خودش نگه دارد.
آخرسر وقتی نگاهش به آسمان بود و گویی منتظر بود اینکه پرنده قاصدک را به آغوشش بازگرداند به او گفتم میدانی معنای قاصدک چیست؟ تسلیم نشدن. حتی اگر تاریکترین بهار زندگیت را میگذرانی تصور کن که سال دیگر باز قاصدکی رشد میکند تا یاریات کند. قاصدکی دیگر میآید تا بگوید زندگی در جریان است و ما انسانهایی هستیم که در این راه یکدگیر را یاری میکنیم. قاصدک روزهای زیبای زندگیش را با تو گذراند و بدون پشیمانی برای آرزوی آخرت رفت.
خداحافظ گلِ قاصدک.