«حقیقت» همان «واقعیتِ متعالی‌»ست!

«حقیقت» همان «واقعیتِ متعالی‌»ست!

داروین صبوری

معرفت دینی برای اثبات گزاره‌هایی چون «وجدان» یا «فطرت الهی»، به دنبال نشان‌دادن مخرجی مشترک از موازین اخلاقی می‌گردد. این گفتمان با برشمردن قوانین نسبتا مشترک در دستگاه اخلاق جهانشمول، نشان می‌دهد که فرامینی چون پرهیز از دروغ یا قتل نفس، بدین سبب در میان انسان‌ها مشترک است که ذاتی مشترک و یکتا دارند؛ ذاتی الهی که ودیعه‌ی اخلاقی استعلایی‌ست. چنین برهان‌هایی در دم و دستگاه معرفت مردم‌شناسی، از بیخ و بن ابطال می‌شوند؛ اصول مشترک اخلاقی در میان جوامع امروز یا انسان بدوی، اصل‌بودگی و اشتراک خود را مرهون خاصیت «کارکردی» خویش است. هر چه یک اصل رفتاری برای دوام کلونی‌های انسانی حیاتی‌تر بود، مقدس شد. تقدس یک فرمانِ جمعی بهترین راه و روش برای استمرار و دوام پیکره‌های اجتماعی‌ست.


برای جوامع انسانی، اطلاع دقیق از جهانِ پیرامون، اصلی حیاتی و کارکردی بود. گزارش‌هایی که دیگرانِ حاضر در صحنه از جهان مخابره می‌کردند، می‌توانست به داد دوام جمعیت رسد و آنان را از خطر یا فرصت پیش رو آگاه سازد. تنها به همین دلایل کارکردی بود که عمل «راست‌گویی» از ستون‌های سترگ عمل اخلاقی نام گرفت. آنان که دروغ می‌گفتند، مشغول دستکاری در امر واقع بودند و این کنش، کنشی خطرناک برای امنیت و بقای جمعیت بود. انسان دروغگو می‌تواند تار و پود هر ارتباط جمعی را از هم بدرد. حتا در روابط خصوصی یا زناشویی. دروغ به مثابه‌ی خَشی بر چهره‌ی واقعیت، رابطه‌ی انسان با امر واقع را مخدوش و این کدرشدن، امنیت ذهنی ما را برهم می‌زند. این سرنوشتی هولناک است که در مجاورت کسانی به سر برید که سدی بزرگ و همیشگی در راه شما و واقعیت باشند. این سردردی جانکاه و ابدی‌ست. شاید از همین‌رو باشد که مفهومی به نام «اعتراف» همواره تخفیفی در مجازات‌های انسانی‌ست.


تحلیل بیماری‌های روان‌پریشی می‌تواند سویی فلسفی به خود بگیرد. گزاره‌های انسان شیروفرنیک از جهان،« دروغ» نیستند. او مرز میان «رویا» و «واقعیت» را از دست می‌دهد. گزارش‌هایی که سوژه‌ی شیزوفرنیک از جهان دارد، گزارش‌هایی ذهنی‌ست که فاقد فکت‌های بیرونی برای اثبات خویش است. عملا «جنون» یعنی همین؛ عجز در تطبیق منطقِ ذهنی با منطق حاکم بر جهانِ واقع. کارل گوستاو یونگ در کتاب «دگردیسی‌های روان و نمادهایش» اشاره می‌کند که در چنین وضعیتی، هرچه واقعیت از تاثیر و کارآیی خود عدول کند، دنیای درونیِ انسان شیزوفرنیک قدرت عظیم‌تری به دست می‌آورد. این فرایند آن هنگام که بیمار به دورافتادگی خویش از حقیقت شعور می‌یابد، به اوج شدت می‌رسد. در آن زمان نوعی دهشت بر بیماران مستولی می‌شود که در آن حال، به طرزی بیمارگون می‌کوشند به محیط خویش روی آورند. این تلاش‌ها از خواست‌شان برای بهبودی سرچشمه می‌گیرد. دقت کنید؛ بیمار در تلاش برای بهبود خود، به «محیط» روی می‌آورد. یعنی به جهان، به منطق اجتماعی، به خیابان!


فارغ از جهانِ فرهنگی و روان‌شناختی، جهان سیاست هم دارای چنین وضعیتی‌ست. «حقیقت» چیزی نیست جز واقعیتی متعالی. واقعیتی که در جنگ روایت‌های گوناگون از امر واقع، به ترفندهای متفاوت گوی سبقت را ربوده و اکنون پیروز میدان گشته است. هر نظمی سیاسی که بر ادعای دفاع از حقیقت تاسیس شود، سرانجام واقعیت را مخدوش خواهد کرد. چنین نظام‌هایی جهان اجتماعی را بدل به جهانی شیزوفرنیک می‌کنند. دریافت کارگزاران سیاسی در چنین جوامعی از واقعیت، دریافتی خلافِ واقع از جهانِ تجربی‌ست. آنان ممکن است چیزهایی را منکر شوند که در روز روشن اتفاق افتاده یا از وقوع چیزهایی برای‌تان گزارش دهند که هرگز اتفاق نیفتاده است. شهروند در چنین شرایطی امنیت ذهنی خویش را از کف می‌دهد. او چیزهایی را می‌بیند که نظم سیاسی از اساس منکر آنهاست. واقعیت آنچنان مخدوش می‌شود که سرنوشت هولناک از راه می‌رسد؛ سدی بزرگ و همیشگی در راه شما و واقعیت. این خطرناک‌ترین وضعیتِ حاصل از توتالیتاریسم است؛ فراخواندن جامعه به ساحت شیزوفرنی.




Report Page