حسین تکاور

حسین تکاور

سِتوان کُلُمبو



"حسین تکاور"


سارقی حین سرقتِ منزل یکی از شهروندان دستگیر شده بود و برای انجام تحقیقات پلیسی به اداره آگاهی اعزام شد.

سوابق متهم نشان می‌داد سارق سابقه‌داری است که سالهاست در مسیرِ خانه مردم، اداره آگاهی و زندان در تردد است و به علت اعتیاد به موادمخدر قادر به اصلاح خودش نبوده. در بازجویی‌ از سارق از او خواستم سایر سرقت‌های ارتکابی‌اش را اقرار کند. ابتدا قصد انکار داشت اما از آنجا که سارق سابقه‌دار و توجیهی نسبت به شرایط حاکم بود، مقاومتی نکرد و تا آنجا که حافظه‌اش یاری می‌کرد سرقت‌های ارتکابی‌اش را اقرار کرد. تنها درخواستش این بود که؛ برای‏سبک شدن بار پرونده‌اش مالخر اموال مسروقه را هم دستگیر کنیم. از آنجا که این موضوع جز روال پرونده بود به وی قول همکاری دادم.

با راهنمایی سارق در حدود ده یا دوازده محل سرقت شناسایی شد. همه چیز، سرقت کرده بود از رسیور ماهواره تا ساعت مچی گران قیمت و گوشی موبایل و طلاجات. سارق عنوان کرد تمام اموال مسروقه را به مالخری به نام کاظم در محدوده خیابان جیحون فروخته است که در زمینه مالخری و فروش موادمخدر فعالیت می‌کند. با هدایت سارق آدرس دقیق محل سکونت کاظم شناسایی شد. خانه‌ای کلنگی و قدیمی که نکبت از در و دیوارش می‌بارید. با تحقیقات نامحسوس صحت گفته‌های سارق، تایید شد و مشخص شد منزل کاظم پاتوق افراد خلافکار است و در همانجا هم موادمخدر مصرف می‌کنند، سارق‌ها اموال مسروقه را به کاظم می‌دادند و بابتش مواد مصرفی‌اشان را دریافت می‌کردند و مشخص شد در ساعات اولیه صبح بیشترین تجمع را در منزل کاظم دارند.‏ طی گزارشی به دادسرا با هماهنگی مقام قضایی حکم ورود به منزل و مخفیگاه کاظم و دستگیری کل ساکنین منزل صادر شد.

گرگ و میش صبح پیش از طلوع آفتاب به همراه تیمی از همکاران اداره سرقت جهت دستگیری، عازم منزل کاظم مالخر شدیم.

در ورودی خانه با ورود یکی از همکاران از روی دیوار به داخل حیاط به راحتی باز شد و با حمله‌ای سریع و غافلگیرانه داخل خانه شدیم. حدود ۸ نفر عملی و سارق به همراه کاظم داخل خانه بودند که همگی قبل از یافتن هر فرصتی برای مقاومت دستبند و دستگیر شدند.

داخل خانه هر آشغالی پیدا می‌شد از کیس کامپیوتر گرفته، ال سی دی تلویزیون، دوچرخه تا قمه و شمشیر پخش خودرو و موادمخدر و وسایل مصرف آن. همه را صورتجلسه کردیم. در حین انتقال متهمین یکی از آنها که مرد میانسالی بود می‌لنگید و نمی توانست درست راه برود که به خاطر الاف کردن همکاران چند سیلی پس گردنی خورد و نقش زمین شد ولی واکنشی نشان نداد.

دستگیر شدگان را به اداره آگاهی انتقال دادیم تک به تک متهمین بازجویی شدند و هرکدام مقداری موادمخدر ضمیمه پرونده‌شان شد تا فعلا در اختیار آگاهی بمانند و تحقیقات فنی در مورد سرقت بر روی آنها انجام شود. مرد میانسالِ لنگ جیب‌هایش را روی میز خالی کرد. اما دیدم چیزی را داخل جیبش پنهان کرد. وسایلش را صورتجلسه کردم. دست در جیبش کردم و چیزِ مخفی را بیرون آوردم. نگاه کردم دیدم دو برگ کارت شناسایی است. هویت مندرج بر روی هر دو کارت یکی بود. حسین ... یکی کارت ایثارگری جانبازی ۴۵ درصد و دیگری کارت شناسایی بازنشستگی پرسنل نیروی زمینی ارتش!

عکس مندرج بر روی کارت خود مرد میانسال بوداما کمی سرحال‌تر و تمیزتر.

پرسیدم: نظامی هستی؟

مرد میانسال با شرم جواب داد: بله جناب سروان.

حالم گرفته شد.

به حسین گفتم: تو بین این اراذل چکار می‌کنی؟

گفت: بدبختی جناب سروان.

پرسیدم کجا جانباز شدی؟

گفت سال ۶۵ ، عملیات کربلای ۶ در منطقه سومار.‏

چند وقت است مصرف می‌کنی؟

حدود ۷ یا ۸ سالی می‌شود.

فقط مصرف می‌کنی؟

بله جناب سروان.

چرا در خانه خودت مصرف نمی‌کنی؟

خانه‌ و زن و بچه‌ای ندارم در خانه برادرم زندگی می‌کنم.

در فکر فرو رفتم. این آدم نباید در چنین جایی دستگیر می‌شد. موضوع را به رئیس آگاهی اطلاع دام. تاسف خورد و ناراحت شد. گفت چون در خانه کاظم دستگیر شده نمی توانیم آزادش کنیم. امشب را باید بازداشت باشد ولی هیچ جرمی بهش منتسب نکن، شرح حالش را برای بازپرس بنویس فردا آزاد شود.

تمام متهمین دستگیر شده را روانه بازداستگاه کردیم و طبق دستور رئیس آگاهی هیچ جرمی به حسین منتسب نکردم. همان شب افسرنگهبان بودم. شب برای سرکشی و بازدید به بازداشتگاه رفتم.

حسین حالش خراب و خمار بود. صورتش خیس عرق شده بود و نای حرف زدن نداشت.

با خودم گفتم ببرمش بیرون هوایی بخورد شاید حالش بهتر شود. حسین را صدا زدم. لنگان لنگان با لباس بازداشتی ها دم در آمد. با هماهنگی افسرنگهبان بازداشتگاه حسین را بیرون بردم و داخل افسرنگهبانی رفتیم.

حسین بی‌حال، خیس عرق بود و بیقراری داشت. پرسیدم چطوری؟

گفت: خیلی خرابم جناب سروان، درد دارم. کل بدنم تیر میکشه.

حال نداشت حرف بزند.

گفتم: کاری از دستم برمیاد؟

گفت: جناب سروان من طاقت زندان ندارم روزی یک مشت قرص مسکن و اعصاب میخورم بی‌زحمت زنگ بزن برادرم قرص هایم را بیاورد.

گفتم: فقط قرص؟

گفت: اگر مردی کنی بزاری کمی جنس هم بیاره مردونگی کردی.

نگاهی به استخوان‌بندی درشت و قامت کشیده حسین کردم که خمیده شده بود.

به خودش می‌پیچید. سبیل‌هایش را با لبهایش می‌گرفت که صدایش ناله‌اش بلند نشود. با خودم گفتم: خدایا این هم مثل من نظامی بوده، ببین به چه روزی افتاده ...

روحم درد گرفت برای حسین.

گفتم: پاشو با من بیا.

حسین لنگان لنگان دنبالم داخل اتاق آمد.

داخل لوازم مکشوفه آن روز را گشتم. چند بست هروئین پیدا کردم. یکی‌شان را کف دست حسین گذاشتم. حسین با ناباوری نگاهی به کف دستش کرد.

گفتم: چیز دیگری می‌خواهی؟

گفت: یه کم زرورق.

گشتم. پیدا کردم و با پاکتی سیگار زیکا جلوی دست حسین گذاشتم.

حسین مشغول کارش شد و گفت خدا از مردی کمت نکنه جناب سروان.

کمی که حالش بهتر شد و جانی گرفت.

پرسیدم: حسین چند سال جبهه بودی؟

گفت: ۶ سال تو خط بودم بعد از مجروحیت دیگر نتوانستم بمانم و خانه نشین شدم.

پرسیدم: زن و بچه نداری؟

گفت: نه بعد از مجروحیت سربار مادرم شدم و کسی حاضر نبود زنم شود چند سال پیش بعد از فوت مادرم، به خانه برادرم رفتم و اتاقی بهم دادند که همان هم نباشد بهتر است، زنِ برادرم به برادرم گفته باید اینو بیرون کنی.

نگاهی به پای حسین کردم پایش از زانو خشک شده بودو قادر به تا کردنش نبود.

پرسیدم: چطور مجروح شدی؟

گفت: "داستان دارد در عملیات کربلای ۶ نیروی گروهان تکاور بودیم در حین عبور از معبر میدان مین، نیروهای تخریب یک مین را خنثی نکرده بودند که روی مین رفتم و هم‌زمان با آتش سنگین دشمن مواجهه شدیم. نیروها عقب نشینی کردند و من جا ماندم. بر اثر انفجار چشم‌هایم هیچ جا را نمیدید قادر به تکان خوردن نبودم. با دست‌هایم اطرافم را لمس می‌کردم ببینم کسی زنده است ازش کمک بگیرم یا نه. همه مُرده بودند. می دانستم داخل میدان مین هستم.

می‌ترسیدم جابجا شوم روی مین بروم. چشم هایم هیچ جا را نمی‌دید.

در حالت خواب و بیداری بودم نمی‌دانستم کجا هستم‌. ضربه‌ای به سرم خورد. فکر کردم به سرم شلیک کرده‌اند و مرده‌ام. دوباره ضربه‌ای به سرم خورد ، می ترسیدم تکان بخورم فکر می‌کردم عراقی ها هستن که بالای سرم ایستاده‌اند.

صدایی گفت: "برادر ما بچه‌های اطلاعات عملیاتیم بیرون میدان ایستادیم نمی‌تونیم داخل میدان مین بیایم، خودت را سینه خیز به سمت راستت بکش و بیا جلو تا ببریم پشت خط".

با مکافاتی خودم را به سمتی که آنها گفته بودند کشیدم و از میدان مین بیرون رفتم.

همان بچه‌ها کولم کردند و مرا به عقب انتقال دادند.

پرسیدم داستان ضربه به سرت چه بود؟

گفت برای اینکه به هوش بیایم با سنگ کوچک از دور به سرم ضربه زده بودند. ۴ عمل جراحی روی پایم انجام شد ولی پا برای من دیگر پایی نشد.

بر اثر موج انفجار دچار آسیب مغزی شدم و بعدها به اسکیزوفرنی مبتلا شدم.

حسین تا صبح از دردها و ناراحتی‌هایش گفت که چطور برای تسکین دردهای جسمی و مشکلات روحی به موادمخدر پناه برده. دم دم‌های صبح حسین را تا دم در بازداشتگاه بدرقه کردم و بدون اینکه چیزی در مورد پرونده‌اش بپرسد داخل بند رفت.‌ باقی‌مانده پاکت سیگار را به افسرنگهبان بازداشتگاه دادم و گفتم: هر وقت حسین سیگار خواست بهش بده.

گزارش پرونده را تنظیم کردم و صبح به دادسرا ارسال شد.حسین به طور بلاقید آزاد شد. پس از تحویل لباس‌هایش بدون اینکه کسی سراغش بیاید، حسین لنگ لنگان تنها رفت. چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر.


گرامی باد یاد و خاطر ۴۸ هزار شهید خونین کفن و جانبازان دلیر ارتش که برای دفاع از خاک و ناموس وطن چنین غریبانه پَرپَر شدند.

Report Page