جریانهای ضد روانپزشکی گلاسر
آدمهاى ناشادى مثل جان نش و تمام كسانى كه در كتابچهی DSM به عنوان بيمار روانپزشكى تعريف شدهاند، فقط به قدر كافى از نظر روانى سالم نيستند- نه اينكه بيمار باشند-. آنها تنها بوده و از كسانى كه به آنها نيازمندند، جدا شده اند( صفحه ى xxii)
-چندين بار در كتاب گلاسر داستان جان نَش، رياضى دانى كه در ١٩٥٩ به اسكيزوفرنى مبتلا شد و در ١٩٩٤ جايزه نوبل برد، روايت شده است. گلاسر داستان بهبودى نش را جداى از داروهاى مصرفى روانپزشكى اش مى داند و مى گويد شخص مبتلا به اسكيزوفرنى كه قاعدتا نبايد بتواند چنين موفقيت علمى به دست آورد و اين يعنى اصلا چنين تشخيصى درست نبوده و به اجبار تحت درمان قرار مى گرفته است و هيچ روانپزشكى به او كمك نكرده بلكه حمايت هاى همسرش و شادى ناشى از برنده شدن نوبل باعث بهبود او شده است( صفحه ى ٤)
البته روايت هاى خود نش و نويسنده ى زندگى نامه و فيلم معروف " ذهن زيبا" برخى اوقات مغشوش است. مثلا نش مى گويد كه در ١٩٥٩ به اشتباه تحت درمان قرار گرفته و زودتر از ميانه ى دهه ى شصت هيچ توهم و هذيانى را تجربه نكرده است. اما مستمعين سخنرانى او درباره ى فرضيه ى رينمن در رياضيات كه در سال ١٩٥٩ ايراد شد، متوجه ى بهم ريختگى و نامربوط بودن عباراتش شدند و متأسفانه گلاسر توجه ندارد كه اسكيزوفرنى فقط و صرفا توهم و هذيان نيست و كلام آشفته و بي سازمان disorganized هم جزء علايم اصلى اين اختلال است و پيش از بروز هر گونه علايمى مثل توهم و هذيان، متون علمى مربوطه فاز پيش رس prodromal بيمارى را هم به خوبى توصيف كرده اند.
وانگهى نش به خاطر كارى كه در دهه ى پنجاه در رياضيات تئورى بازى ها انجام داده بود برنده جايزه ى نوبل ١٩٩٤ شد و نه كارهاى دوره ى شعله ور شدن اسكيزوفرنى اش و البته احتمالا مصرف آنتى سايكوتيك ها باعث شدند تا پس از ١٩٧٠ ديگر هيچگاه بسترى نشود. گلاسر اگر تاريخ روانپزشكى را مطالعه مى كرد متوجه مى شد كه با معرفى كلرپرومازين توسط هنرى لابورى جراح براى بيماران آشفته ى روانپزشكى، چگونه به يكباره بيمارستانهاى روانپزشكى خالى از بيمار شدند( مؤسسه زدايى). البته حتما روند بهبود بيمارى جان نش پيچيده تر از اين خلاصه ى كلى است كه گفتيم ولى همين اندك تاريخ علم و دانستن سير بيمارى اسكيزوفرنى در تضاد با فرضيات گلاسر است. گلاسر علت بيمارى نش و جميع ناشادان عالم بر اساس DSM را تنهايى و جدايى از ديگران مى داند.از تعميم خطرناك و مفرط اين نظريه كه بگذريم بايد به ايشان يادآورى كرد كه خود بيمارى روانپزشكى با تغيير در خلق و شناخت و روابط بين فردى باعث انزوا و جدايى فرد از ديگران و نزول طبقه ى اجتماعى بيمار مى شود، چيزى كه اصطلاحا در اپيدميولوژى به آن Social drift مى گويند.
گلاسر: " تمام آنچه ما از گهواره تا گور انجام مى دهيم، رفتار است. همه ى رفتارهاى ما " رفتار كلى است" و تمام رفتارهاى كلى ما انتخاب مى شوند"
صفحه ى ١١٠
"آنچه تئورى انتخاب ياد مى دهد اين است كه بجاى فكر كردن به اينكه من افسرده ام،فكر كند كه من افسردگى را انتخاب كرده ام" صفحه ى ١١١
" افسردگى شايعترين علامتى است كه زمان ناشاد بودنمان انتخاب مى كنيم" صفحه ى ١٠٩
" تصور كنيد كه خلاقيت بجاى اينكه توسط فكر يا ايده به ذهنتان برسد، توسط صدايى كه به كورتكس شنوايى مغزتان وارد مى شود خود را نشان دهد" صفحه ى ١١٤
" تقريبا هر امكان خلاقانه اى در مغز آنها با ميزان زياد داروهاى اعصاب از بين مى رود. همانطور كه صداى اضافه شان ( توهم) از بين مى رود، بيشترين چيزى كه باعث انسان بودنشان مى شود يعنى خلاقيت نيز از ميان مى رود" صفحه ى ١١٧
- آقاى گلاسر! شما مى گوييد كه اولين نياز از نيازهاى پنچ گانه طبق تئورى انتخاب، بقا survival است، ما سمپتوم هايمان را خودمان انتخاب مى كنيم و داروهاى آنتى سايكوتيك فقط باعث از بين رفتن خلاقيت مى شوند. آيا مى دانيد ٢٠ تا ٤٠ درصد افراد مبتلا به اسكيزوفرنى خصوصا در مراحل اوليه تشخيص بيمارى اقدام به خودكشى مى كنند؟ و از اين ميزان ٥ درصد خودكشى خود را كامل مى كنند؟ و اين حد اقل ده برابر جمعيت عمومى است؟ و مى دانيد عامل مهم و محافظت كننده كاهش اين ريسك، ميزان پذيرش دارويى بيماران است؟ اگر توهم اسكيزوفرنى به زعم شما صداى خلاقانه اى است كه در كورتكس شنوايى فرد وارد مى شود و باز هم طبق نظريه ى انتخاب اين خلاقيت بايد در خدمت بقا باشد، پس چگونه است كه در خدمت فنا و از بين بردن فرد عمل مى كند؟
اين حرف كه ما سمپتوم ها را خودمان انتخاب مى كنيم، همانقدر غير علمى است كه خطرناك!
مثلا درباره ى بازماندگان ٨٠٠ هزار توتسى كه ١٩٩٤ و فقط ظرف ١٠٠ روز قتل عام شدند و به ٢٠٠ تا ٥٠٠ هزار زن آنها تجاوز شد چه مى توان گفت؟ تصور كنيد آقاى گلاسر كه شما به عنوان روانپزشك يا روان درمانگر به يكى از كمپ هاى صليب سرخ يا سازمان ملل وارد شده ايد تا به افرادى كه بعد از اين فاجعه دچار PTSD شده اند كمك كنيد. شما از تئورى شيك انتخابتان اين جمله را به يكى از اين بازماندگان يا زنان مى گوييد: شما بيمارى نداريد، فقط ناشاد هستيد و اين ناشادى را هم خودتان انتخاب كرده ايد!
درباره ى موضوع انتخاب در بيمارى هاى روانپزشكى، اگر نگاهى به كتابهاى سايكوپاتولوژى انداخته باشيد- كه خيلى از آنها قدمت صد ساله دارند و چيزى مربوط به زمانه ى روانپزشكى بيولوژيك نيستند-، متوجه مى شويد كه در روانپزشكى ، خود مختل disordered self داريم و خود مختل به معناى ضمنى ارده ى مختل و آگاهى مختل است. اصلا فكر كرده ايد چرا چيزى به نام هذيان كنترل در اسكيزوفرنى داريم؟ يا هذيان كاشت افكار يا پخش افكار چطور پيش مى آيد؟ پژوهشگرانى مثل كريس فريس معتقدند در تمام اين علايم، "خود در عمل" self in action و
عامليت فرد agency مختل مى شود و فرايندهاى نورولوژيك و شناختى در اين قضيه نقش دارند.
حال چطور مى توان از " انتخاب سمپتوم ها در اسكيزوفرنى صحبت كرد؟ بيمارى كه يكى از سايكوپاتولوژى هاى اصليش مسأله ى اراده و عامليت است؟
- آقاى گلاسر، شما فكر مى كنيد روانپزشكان بر اساس DSM تشخيص اسكيزوفرنى را جعل كرده اند و چنين تشخيصى در واقع وجود ندارد، بلكه فقط علايمى مثل توهم و هذيان وجود دارند كه آن هم چيزى جز ابراز خلاقيت نيست. خب! بياييد تصور كنيم جهانى بدون روانپزشكى و روانپزشكان وجود داشته باشد. اين البته اصلا فرض محالى نيست و من به شما جاهايى را معرفى مى كنم كه اگر بگوييد روانپزشك، احتمالا با تعجب به شما نگاه خواهند كرد. اسكيموهاى آلاسكا و يوروباهاى نيجريه از اين قبيل هستند. برخى پژوهشگران فرهنگى فكر مى كردند جادوگران و درمانگران بومى اين مناطق احتمالا افراد مبتلا به اسكيزوفرنى بودند كه توهمات آنها نوعى جلوه ى مقدس به آنها مى داده است. ( تا اينجا اگر درست باشد، صحت نظريه توهم و هذيان به مثابه خلاقيت گلاسر است). اما جِين مورفى انسان شناس و روانپزشك، كشف كرد كه يوروباها و اسكيموها برخى افراد قبيله ى خود را ديوانه مى خوانند در حاليكه هيچگاه به پزشك-جادوگران خود چنين عنوانى نمى دهند.( اسكيموها به ديوانگان nuthkavihak و يوروباها به آنها were مى گويند). آنها به حالت خلسه ى شمن- پزشكان خود مى گويند " از خود بيخود شده" نه اينكه ديوانه شده! بنابراين حتى در چنين جوامع ابتدايى مردم بين خلاقيت و جنون فرق مى گذارند و عجيب است كه روانپزشكى به نام گلاسر در قرن بيست و يكم قائل به چنين تفاوتى نيست!سه-گلاسر :" تفكر خلاقانه اطراف ما را فرا گرفته است، از تئورى هايى كه به آزاد سازى انرژى هسته اى ختم مى شوند تا توهم و هذيان در اسكيزو فرنى" صفحه ى ١١٣
-گلاسر به نقل از نانسى آندراسن: " زمانى در قرن بيست و يكم بعد از اينكه پروژه نقشه بردارى ژنوم و مغز انسانى كامل شد، شايد نياز به معكوس طرح مارشال بعد از جنگ جهانى دوم داشته باشيم تا همانطور كه آن دوره آمريكا اقتصاد اروپاى غربى را نجات داد، اروپا بتواند علم آمريكايى را با تشخيص دقيق اسكيزوفرنى و اينكه چه كسى واقعا مبتلا به اسكيزوفرنى است، نجات دهد." صفحه ٢٣٤
-آقاى گلاسر! شما بورد تخصصى روانپزشكى را در سال١٩٦١ گرفته ايد( باز هم همان سال آشنا و پر حادثه). شايد اگر تحولات روانپزشكى را دقيق تر دنبال مى كرديد ، حرف آندراسن را به نفع خود تعبير نمى كرديد. حقيقت آن است كه آندراسن ديدگاه راديكال نوروساينتيفيك به بيمارى هاى روانپزشكى دارد و از نقل قول هاى گهگاهى و كم روحش در نوستالژى پديدارشناسى كه بگذريم، پروژه ى او براى علمى تر شدن روانپزشكى بسيار بلندپروازانه و مبتنى بر علم سفت و سخت است. اتفاقا آندراسن منتقد صورت بندى اسكيزوفرنى بر اساس علايم است و مگر خود گلاسر در نقل قولى كه پيشتر آورديم نگفته بود بيمارى روانى نداريم، بلكه فقط علايمى مثل توهم و هذيان ناشى از ناشادى و خلاقيت مغزى وجود دارد. نظر آندراسن فرسنگ ها دورتر از حرف گلاسر است و در عين انتقاد از ديدگاه سندرميك و كلاستريك (مجموعه علايمى) DSM، در صدد تعريف و تشخيص اسكيزوفرنى بر اساس نقائص بنيادين در مدارهاى مغزى يا مكانيسم هاى شناختى است، شبيه آنچه بلوئر از در هم شكسته شدن ذهن( fragmented phrene )در نظر داشت.
شايد اينجا بد نباشد اشاره كنيم كه بانو نانسى آندراسن دو وجه اشتراك در علايقش با گلاسر دارد؛او يك محقق تمام وقت و حرفه اى اسكيزوفرنى است و در عين حال به مبحث خلاقيت و ارتباطش با بيمارى هاى روانپزشكى علاقه مند است. ( آندراسن ابتدا تحصيلاتش در دكتراى ادبيات انگليسى را تمام كرد و پس از نگارش كتابى در اين حوزه به پزشكى و روانپزشكى وارد شد). آندراسن يكى از اولين پژوهش هاى علمى و نظام مند درباره ى ارتباط اختلال دو قطبى و خلاقيت را در دهه ى هفتاد انجام داد و با بررسى پس گسترانه ى متون مربوط به انسانهاى خلاق قرن گذشته( به ويژه كتاب پزشك عصر ويكتوريا هاولوك اليس با عنوان " نوابغ بريتانيايى" در ١٩٢٦ ) و پرسش نامه هاى خود، ارتباط بين اختلالات خلقى و خلاقيت هنرى را نشان داد. گر چه تأكيد كرد كه اين افراد در دوره ى خلاقيتشان خلق طبيعى داشتند و مبتلا به اختلال سايكوتيك هم نبودند. آندراسن بر اين عقيده است كه دوره هاى خلاقيت مى توانند در طى فرايندهاى بالقوه ى بيمارى روانى به وجود آيند، يعنى زمانى كه ارتباطات در مغز حالت سيال به خود مى گيرند و سازمان بندى هاى عصبى حالت ناخودآگاه سست و متزلزل مى شوند. شايد به همين دليل باشد كه توصيف يوجين بلوئر از اسكيزوفرنى همين سست شدن تداعى ها و ارتباطات loosening of association است كه چه بسا از دل اين حالت شناورى ارتباطات، لحظه ى بينش و خلاقيت به كمك خودسامان دهى مغز brain self organization سر بزند. و اگر چنين نشود يا فرايند خود سامان دهى ايده ى نادرستى را تقويت كند، حاصل كار اختلال سايكوتيك خواهد بود.
اين تفاوت روانپزشكى مثل نانسى آندراسن با گلاسر است، آندراسن درون چهارچوب علمى فكر مى كند، ذهنش به روى ايده هاى جديد گشوده است، مى تواند درباره ى امكان ارتباط خلاقيت و بيمارى هاى روانپزشكى انديشه كند و اين كار را با تلفيق نوروبيولوژى، روانشناسى و مطالعات فرهنگى انجام مى دهد. در عين حال بر عكس گلاسر كه ايده اى خطرناك و آزموده نشده اى درباره ى عدم وجود خارجى بيمارى روانپزشكى و اسكيزوفرنى دارد، آندراسن سالها سر دبير نشريه ى آمريكايى روانپزشكى بود و معيارهاى دقيقى براى سنجش علايم مثبت و منفى اسكيزوفرنى معرفى كرد.
📚
و نتيجه گيرى آخر
روانپزشكى علمى است كه دغدغه ى جستجوى ماهيت بيمارى روانى و كاهش رنج بيماران دارد و در اين راه از هر ابزار علمى و انسانى استفاده مى كند. گلاسر چنان از استفاده از دارو درمانى توسط روانپزشكان انتقاد مى كند و تئورى انتخابش را به عنوان راه حلى براى آن مى داند كه يادش مى رود اكثر شيوه هاى روان درمانه را روانپزشكان بنيان نهاده اند. او به عوارض درمانهاى دارويى مى تازد ولى چيزى كه هم گلاسر و نيز بسيارى ديگر از آن غافلند اين است كه خود درمانهاى غير دارويى يا تراپى هاى ابداعى آنها هم مى توانند عارضه داشته باشند و ما تا حد امكان به برخى از اين عوارض اشاره كرديم؛ فقدان زير بناى علمى، يكجانبه نگرى، تلاش غير اخلاقى براى محروم كردن بيمار از درمان اصلى و بيولوژيك خود به ويژه براى بيمارانى مثل اسكيزوفرنى و مانيك-دپرسيو و كم توجهى به اين نكته كه اين محروميت درمانى مى تواند به بهاى جان بيمار و افزايش مرگ و مير و نرخ خودكشى تمام شود.
روانپزشكى، علمى است كه مى توان به مدد هزاران هزار تحقيق صورت گرفته درباره ى مكانيسم بيمارى ها و نحوه ى اثر داروها و كارايى يا عدم كارايى داروها در نسبت با هم يا دارونما( پلاسبو) از آن انتقاد كرد يا به دفاع پرداخت و در يك كلام بحث علمى كرد. اما گلاسر در سرتاسر كتاب خود حتى يك نمونه تحقيق علمى يا تجربى يا مورد-شاهدى از كارايى تئورى انتخابش choice theory ارائه نمى دهد.
مؤخره
روانپزشكى نيازمند رفرم و پوست اندازى است. آندراسن درست گفته كه روانپزشكى آمريكايى بايد به بصيرت هاى سايكوپاتولوژيك احتمالا از جايى غير از امريكا حساس باشد. روانپزشكى بيولوژيك با ناديده گرفتن پديدارشناسى و تكيه ى بيش از حد بر پرسشنامه ها و ديدگاه آمارى، به نوعى انسداد نزديك مى شود. به قول ادوارد شورتر در كتاب " پيش از پروزاك"، روان پزشكى به هر دليل توانايى اش را براى تشخيص و درمان از دست داده است. شايد زمان آن رسيده كه روانپزشكان راه هاى نويى براى پيشرفت حرفه شان بيابند و يكى از اين راه ها، سنت هاى قدرتمند موجود در تاريخ روانپزشكى است. آر دى لينگ زمانى گفته بود: من آنتى سايكياتريست نيستم، بلكه يك روانپزشك ارتدوكسم. ارتو در لاتين به معناى راست و درست و دوكسا به معناى نظرگاه است. شايد مهمترين بصيرت انتقادات آنتى سايكياترى براى روانپزشكان اين باشد كه در جستجوى سنتى درست و ارتدوكس در حرفه شان باشند.
تجربههای_روانپزشکانه