تلاقی روز پدر و سال نو و نکته ای چند!

تلاقی روز پدر و سال نو و نکته ای چند!

رئوف آذری


مهربان ترین پسر پدر


هر چند شخصا" هر روز و هر لحظه را روز پدر می دانم ولی نامگذاری یک روز خاص در سال نیز به نام پدر یا مادر و ... را از حیثِ تلنگرزنی بر وظایف، تکالیف و رسالت هایی که بر دوش داریم، مفید می دانم!


اجازه دهید در #روز_پدر، یادی کنم از #جوان_رعنایی که در عنفوان جوانی، #پدری_کردن را به کمال رساند!

قبل از معرفی رخصت دهید، خاطره ای واگویم و بعد...:

نهار در خدمت والده گرانسنگ و ابوی بزرگوارم بودیم که انتظارمان برای کامل شدن جمع خانواده بر سفره نهار، به درازا کشید!

ساعاتی گذشت ولی خبری نشد!

مادرجان چون همیشه گوشی را برداشت و شماره گیری کرد و از آن سوی، بدون دادن هیچ رخصتی برای مادرجان، پیام رسید:

"مادرجان آمدم، نزدیکم الان می رسم!"


آمد و از ماجرا گفت:

مغازه بودم که یکی لنگ لنگان خود را به جلو هُل می داد!

جلو رفته و سلام دادم و عرض کردم، پدرجان، کاری از دست من ساخته است؟!

گفت: واقعیت اینکه بیمارم و قصد رفتن به درمانگاه دارم!

بی پرسش اضافی، در کارگاه را بستم و تاکسی ای دربست گرفتم و به درمانگاه رساندم!

اما چون بیمار نیازمند عکسبرداری بود به ناچار دوباره ماشینی دربست کرایه کردم و به بیمارستان (فاصله ۵ کیلومتری با شهر) رساندم!

آنجا، تا مدارک هویتی اش را مشاهده کردند، از ارایه خدمات به دلیل بدهی قبلی و فرار در زمان بستری، خودداری کردند و نزدیک بود دعوایی هم راه بیندازیم که با پا درمیانی مسئولی ختم به خیر شد و مجدد در برگشتنی، ماشینی دربست کرایه کردیم و در خدمت دایی، آن پیرمرد بیمار را تا دم در منزل مشایعت کرده و داروهایش را نیز تهیه کردیم!

بین راه، صحبت مان که گرم گرفت، سرسخن باز کرد و در میانه راه بود که شوک جدی وارد کرد و گفت:

"پسرجان، فکر نکن که فقط من تنها مانده ام و پسرانم رسیدگی نمی کنند بلکه فلانی را ببین که هر روز تک و تنها در پارک شهر ویلان و سرگردان است در حالی که می گویند چند پسر رییس رؤسا و استاد دانشگاه هم دارد!

گفتم کی؟ دوباره اسمش را تکرار کن؟!

گفت:" ......"[اسم پدرم را بر زبان می راند!]

و اینجا بود که من و دایی زدیم زیر قهقهه تا جایی که راننده هم خنده اش گرفت و پرسید واقعا" چی بر سرتان آمد"؟!


دایی ام اجازه نداد پاسخ دهم و گفت:

"آخه همان پسرانی که شما غیبت شان را شروع کرده اید، کوچک ترین و کم ترین شان این است که ناشناس از اول صبح دنبال دارو و دکتر و بیمارستان شماست!

مگر می شود کسی این اندازه در خدمت دیگران باشد اما بابای خودش را ویلان پارک کند و حالش را جویا نباشد؟!"

ادامه داد و گفت: من هم دوام نیاوردم و گفتم ببین پدرجان، چگونه می توانم در خدمت شما باشم اما در خدمت بابای واقعی ام نه؟!!!!!


اینجا که رسیدیم پیرمرد، رنگ عوض کرد و گفت:" ولله می گفتند که حاجی، بالتویی

 دارد که چند میلیون تومان می ارزد[!!!!]

اگر شما پسرانش برایش نمی خریدید، او چگونه می توانست، چنین بالتویی تنش کند؟"[!!!!!] 

در ادامه مشخص شد که ایشان هنوز پدر را هم نمی شناسد و دهن به دهن، چنین پسر نوازی اش را اختیار کرده است!😃


این خاطره را مستقیم و سر سفره و با شهادت دایی عزیزم از #عبدالرحمان، شنیدم و همین را مبنایی قرار می دهم برای بُرشی دیگر از روابط #بابا_حاجی و #پسرانش که یکی "عبدالرحمان"، آن پرستار روز آن پیرمرد پسرنواز حاجی بود!


سال ۱۳۷۲ نگارنده و اخوی بزرگوارم هر دو به استخدام دولت در آمدیم و از آنجا که حقوق شش ماهه اول کاری را جمع شمار در اسفند پرداخت می کردند و آن زمان رقمی قابل توجه می شد، هر دو دو دستی تقدیم پدر بزرگوار کردیم و گفتیم:


 "باباجان! شما از ابتدای زندگی تا امروزمان، از زندگی تان مایه گذاشته اید تا ما را به اینجا برسانید وحالا نوبت ماست، جبران کنیم"


هرچند آن هنگام نپذیرفت و دست رد بر سینه مان زد ولی بعدها با فشار و اجبار و خواهش، ایشان را که در زمینه تبادل ارز، فعال بودند، بازنشست کردیم و مدتی بعد چنان وزن و فشار خونش بالارفت که ناچار مسیر رفت و برگشت به روستا و کار کردن بر روی زمین کشاورزی را اختیار کرد!


آنجا نیز دست تنها، چنان به خود فشار می آورد که رفته رفته نشانه هایی از تحلیل جسمانی بروز کرد و باز با فشار و تمنا، به شهرنشینی و البته خانه نشینی مبتلایش ساختیم!


مدتی به همین منوال نیز طی شد تا اینکه بیکاری وخانه نشینی، رفته رفته به جغرافیای کُنج نشینی و متأسفانه تا آستانه افسردگی پیشش راند به نحوی که حتی عصرگردشی با ماشین را هم طاقت نیاورد و هر لطف و محبتی که ما از سر وظیفه گمان می کردیم در حقش روا می داریم، دردی شد که هم ما و هم دکترها از درمانش عاجز ماندند به نحوی که مجبور شدیم حداقل زمانش را، در منزل نگهداریم و مابقی را به فضاهای سبز داخل شهر و لینک دادن به دوستان قدیمی و هموندان نسلی اش، اختصاص دهیم تا جایی که نگارنده رییس دانشگاه مجبور می شد، بیش از چندین و چندها صبحانه اش را در پارک شهر در خدمت ابوی میل نماید تا بلکه پدر، کمی بیشتر آرام گیرد و از فشار بیکاری و عزلت نشینی رها گردد!


این ها را همه به لطف تخصص علمی به ظاهر حوزه مرتبط اعضای خانواده و نیز سفارش دوستان و آشنایان و تأکیدهای بزرگان فامیل معمول می داشتیم و به زعم خود، بهترین ها را در حقش روا می داشتیم و صدالبته بخشی نیز در راستای رهایی از فشار "تودهنی"هایی که گاه و بیگاه، ناشیانه و ناآگاه از غریبه هایی چون پیرمرد خاطره صدرالذکر می خوردیم، اعمال می کردیم!


همه اینها گذشت و آنچه ما به جهت افتادن در چرخه فعالیت اجتماعی و مدنی و بزرگ و بزرگ شدن جغرافیای کنشگری، نتوانستیم، کوچک ترین های عضوخانواده مان، آستین بالازدند و ما بزرگ ترها"رها از مسئولیت"، به تماشا نشستیم تا پدر، "آنی کند که خود خواهد" و آن تبدیل شدن به منضبط ترین و با برنامه ترین کارمند پارک شهر(نشستن و گردش روزانه) بود که هر اول صبح، شروع و در دو نوبت رفت و برگشت به منزل و تجدید قوا تداوم می یافت!


همان وقت شناسی و وقت نگهداری پدر، سبب شد همواره در پاسخ احوالپرسی اقوام از حال بابایی، اظهارکنم: "کاش دولت جمهوری اسلامی در هر شهر چند کارمند با برنامه، متعهد به برنامه،منظم، دقیق و خالص داشت که اگر چنین بود، ایران مان، گلستان می شد" اما عجبا که چون فضای سیاسی مان، جغرافیای زندگی را نیز آلوده کرده است، شهروندان با برنامه، در خدمت خود و دیگران بودن و منسجم در رفتار را بر نمی تابد و همواره کسی و کسانی چون آن پیرمرد قصه ما، سر از انبان داده های خام و فرافکنی های دیگران در می آورند و حال چون #عبدالرحمان_عزیز را که در عنفوان جوانی چون شایسته ترین پرستارهای روزگار، به نکوترین روش های ممکن و میسور و ایثار جوانی خود، پدرنوازی می کنند، برای دقایقی تلخ می کنند، هرچند که اثرشان ماندگار نیست ولی مگر چند پسر همچون "عبدالرحمان" در دنیای فناوری سیاست زده و کم عاطفه چون امروز داریم که این یک #اسطوره_های_خدمت را نیز با نیش کلام مان می آزاریم؟!


این همه نگاشتم تا دو نکته گفته باشم:


۱• عهد بندیم در سال جدید و سال های متعاقب سال جدید، کم تر در زندگی دیگران رسوخ کنیم و اگر توان #گل_شدن، نداریم، حداقل #خاری در گلستان زندگی دیگران نباشیم!


۲• احترام و نگهداشت منزلت نسل قبل نه به رفاه و مقام و آسایش ظاهری است، بلکه مبتی بر اعطای #فرصت_رهایی و #احترام_قلبی است که صدالبته در این عصر خودخواهی ها، کم تر کسی توفیق آن می یابد و شایسته و ضروری است که نقش الگویی چون #عبدالرحمان_ها را پاس داریم که همین تک فهمیده های روزگارند که جهان فردای نسل بعدمان را عاشقانه تر و صلح آمیزتر و زیباتر می کنند...


روز پدر را اگر خواهیم پاس داریم، شایسته است که #شایسته_پرستاران شان را حرمت نگهداریم که همه کلیک ها و نکته نگاشت ها و تصاویرهای روزپدر،زایل شدنی اند اما آنکه همواره در خدمت #پدر می ماند، فرهیخته دخترانی چون #سرگل و عاشق پسرانی چون #عبدالرحمان اند که فهمیدن رسالت را در حد اعلاء کسب نموده و با خدمات چند وجهی و تیمارگری های چندبعدی شان، عنوان "مهربان ترین دختر و پسر مادر و پدر" را برازنده روح لطیف و مهرورزشان کرده اند...


هزاران سپاس شان باد که ادای "مسئولیت پدر و مادر نوازی" را بر سایر اعضای خانواده تسهیل کرده اند👏❤🌷



رئوف آذری

فعال صلح و مهربانی

۲۹ اسفندماه ۹۷


تجلیل دو اسطوره خدمت و مهربانی در روز پدر


Report Page