ترازوی خودارزیابی در زندگی

ترازوی خودارزیابی در زندگی

پانته‌آ وزیری

این مطلبی که مینویسم خیلی طولانیه اما از اونهاییه که آرزومه ایکاش بیست ساله که بودم کسی منو کنار میکشید و برام میگفت. به همین دلیل در آخر مطلب هم لینک و ساعت قرار میتینگ آنلاین رو میگذارم که جمع بشیم و بیشتر بازش کنیم. 🌱

با عقلِ الان من از زندگی، به نظر من در معادله رابطه‌ای که هر آدم با خودش داره و اون موقع‌هایی که میشینیم خط‌کش به دست به زندگیمون نگاه میکنیم، سه ترازوی متمایز ارزیابی وجود دارند که اگرچه تا حدودی مرتبط هستند اما هرچی ذهن بتونه در مورد هرکدوم شفافتر و مجزاتر فکر کنه بهتره. اما در ذهن اکثر آدمها اینها قاطی هستند:

۱. حس موفقیت در زندگی

۲. حس رضایت در زندگی

۳. حس ارزشمندی در زندگی

اجازه بدید اول تعاریف رو از دید خودم باز کنم: 

موفقیت: موفقیت نماد بیرونی داره. در تعامل شما با جامعه تعریف میشه. قابل اندازه‌گیریه و رسیدن یا نرسیدن بهش برای جامعه قابل مشاهده است. پول، قدرت، تحصیلات، سمت شغلی، نمره درسی، و نزدیکی به معیارهای زیبایی جامعه مثالهایی از معیارهای موفقیت هستند. شما و خانواده‌تون چه بخواهید و چه نخواهید هر روز بر اساس این معیارها وزن میشید و این وزن شدن اثر واقعی در زندگیتون میگذاره. نظر شخص شما رو هم در این وزن کردن نمیپرسند. 

رضایت: رضایت یک احساس درونیه. جامعه هیچ دیدی بهش نداره اگرچه نشانه‌های اون رو در سکنات فرد میتونه ببینه. واژه‌‌هایی مثل خردمند و آدم‌حسابی رو ممکنه به کسانی که از رضایت عمیق از زندگی بهره‌مند هستند بدیم. اما در کل جامعه معیار مشخصی برای دیکته کردن راه رسیدن به رضایت نداره و مسیرِ هر فردی مخصوص به خودشه.

ارزشمندی: ارزشمندی عمیقترین رابطه هر فرد با خودشه و احتمالا خیلی قبل از اینکه حتی آگاه بشه توسط پدر و مادر و شرایط کودکی شکل گرفته. ممکنه زیرلایه دلایل خیلی از کارهایی که میکنیم یا نمیکنیم این باشه که خودمون رو لایقش میبینیم یا نمیبینیم. به تجربه شخصیِ من، آگاهی از اینکه درجاهایی خودمون رو ارزشمند نمیبینیم اولین قدم برای تغییر این نگرشه. وقتی به خودآگاه میاد راحت‌تر میشه روی تغییرش کار کرد. جامعه اطراف ما از نتایج این حس تاثیر میپذیره. مثلا ممکنه از رابطه سمی بیاییم بیرون یا برعکس بخواهیم احساس خلا رو با دستاوردهای موفقیت بیشتر برای خودمون یا از راه بچه‌هامون پر کنیم. 

هدف من از این نوشته چیه؟

اگر زندگی رو سفر روحمون روی یک کشتی مجسم کنیم، به تجربه من زمانهایی روح دچار تلاطمه که یکی یا چندتا از این سه اهرم از محدوده امن خارج شده‌اند. زندگی به یک طرف زیادی کج شده. هدف من از نوشتن این متن اینه که به شما ابزاری برای منظم کردن فکرتون بدم. یک ابزارِفکری ارائه بدم که از طریق اون بتونید شرایط مختلف رو آنالیز کنید، تصمیم بگیرید که کجا نیاز به تغییر دارید تا بتونید روحا احساس تعادل کنید. 

چرا فکر میکنم من کوالیفاید هستم که این متن رو بنویسم؟ چون خودم تا همین چند سال پیش علی‌رغم موفقیت‌های ظاهری رضایت و خوشحالی نداشتم و با فهمیدن نکات این متن الان در مجموع حال خوبی دارم. ترجیح میدم بقیه بیست سال زمان صرفش نکنند. 😊

ارتباط این سه معیار

فرمولی که من بهش رسیده‌ام دو قسمت داره:

۱. همه آدمها به یک مقدار "مینیمم موردنیاز موفقیت" احتیاج دارند

۲. بعد از رسیدن به حد مینیمم، هرچه راههایی پیدا کنیم که رضایت و ارزشمندی رو مستقل از موفقیت بالا ببریم، نسبت به موفقیت استغنای بیشتری داریم.  

مینیمم موفقیت

اولین ابزار فکری که میخوام بهتون بدم اینه که بشینین و صادقانه مقدار مینیمم موفقیتی که باید تو زندگی بهش برسین رو تعریف کنین. حد "مینیمم" باید تعریف بشه چون اگر ما تعریفش نکنیم، به تعریف جامعه تن میدیم. 

مثلا من مینیممهایی که من تونسته‌ام تعریف کنم اینهاست: بتونم بچه‌ام رو هر کلاسی خواستم اسم بنویسم و مدرسه دولتی خوب بره، بتونم در صورت نبود همسرم زندگی راحتی برای بچه‌ام فراهم کنم، وقتی لازم شد بتونم از پدر و مادرم در شانشون مراقبت کنم، سالی یک سفر خوب برم، لازم نباشه برای کلاس ورزش و کرم پوست هی حساب و کتاب کنم. در محل کارم مورد احترام باشم، تواناییها و مسئولیتهام در شغلم همسنگ باشند، بچه‌ام و همسرم توجه کافی ببینند. در ۴۳ سالگی به بعضیها رسیده‌ام و به بعضیها نرسیده‌ام. اما تکلیفم با خودم معلومه.

مینیمی که نتونسته‌ام هنوز تعریف کنم در مورد زیبایی و فیتنسه. هنوز که هنوزه من نمیدونم بالاخره از جون خودم چی میخوام. 

نتیجه‌اش چیه؟ در مورد اونهایی که تعریف مشخص داشته‌ام راحت میتونم به محرکهای بیرونی پاسخ بدم. مثلا ما از کالیفرنیا که خیلی گرون بود آمده‌ایم شهری که خیلی ارزونتره که با همون درآمد بتونیم راحتتر زندگی کنیم. یا من حدود چهل سالگی بالاخره تلاش دائم برای رسیدن به پوزیشنهای بالای شغلی رو رها کردم. الان چهل و سه سالمه. پارسال خوندن ام‌بی‌ای رو قطع کردم چون اگرچه من رو در موقعیتهای شغلی کمک میکرد اما باعث میشد از مینیمم لازم برای دخترم بزنم و شغل و درآمد فعلیم برای مینیمم رفاه تعریف شده کافیه. یا در عرض شش ماه گذشته چندین و چند موقعیت به ظاهر بهتر شغلی رو رد کردم چون احساس کردم تکرار کارهای گذشته هستند. اما همونطور که در این صفحه هم واضحه، هر روز در مورد فیتنس بالبال میزنم چون ته دلم معیارهای جامعه رو قبول کرده‌ام و از خودم مینیمم قابل قبول ندارم. در نتیجه دائما دنبال سراب میدوم. 

پس اولین قدم: صادقانه مینیمم موفقیت مورد نیازتون رو تعریف کنید. 

مینیمم را چطور تعریف کنیم؟ اینجاست که بحث ارزشها مطرح میشه. اگر شما بتونید بر اساس ارزشهای فردیتون جلو برید، میتونید مینیمم شفافی تعریف کنید. مثلا مراقبت ارزشه، خانواده ارزشه، استقلال مالی معیار مشخصه و بر اساس اینها مینیمم تعریف میشه. اما اگر مبنای تعریف از جامعه مستقل نباشه و وابسته به مقایسه یا تایید اطرافیان باشه، نمیتونیم مینیمم تعریف کنیم. مثلا نمیشه گفت میخوام در کارم موفق باشم یا پولدار باشم. چون همیشه یکی هست که از شما موفقتر یا پولدارتره. دوم اینکه واقع‌گرا باشید. داریم مینیمم تعریف میکنیم نه سقف آرزوهاتون رو. یادتون باشه که موفقیت بنا به تعریف ته نداره. 

رابطه موفقیت و رضایت

من فکر میکنم تا قبل از رسیدن به مینیممِ مورد نیاز، موفقیت بر میزان رضایت تاثیر مستقیم داره. برای من خیلی مشکل بود وقتی برای خوردن یک لیوان قهوه احساس گناه میکردم یا نمیتونستم مانیشا رو کلاس ورزش یا مهد خوب اسم بنویسم چون پول کم داشتیم. 

اما شما میتونید کارهایی بکنید یا فکرتون رو جوری بچینید که مستقل از میزان موفقیت، رضایت بیشتری رو تجربه کنید.

مثال کارهایی که رضایت از زندگی رو بالا میبرند:

خود-مراقبتی مثلا خوابِ کافی، مراقبت از بهداشت و سلامت، خوردن آبِ کافی و غذای مغذی و تازه به جای فست‌فود

تولید به جای مصرف

مراقبه

ورزش

یادگیری مطالب جدید

یادگیری مهارتهای جدید و احساس پیشرفت

معاشرت با دوستان خوب

فاصله گرفتن از محیطهای سمی

کمک بی‌چشمداشت به دیگران

ارتباط با طبیعت

داشتن سرگرمی جانبی (hobby)

مثالهایی از اصول فکری که به من کمک کرده‌اند رضایت از زندگیم بالاتر بره:

- دیگران ممکنه به آدم مدیون باشند اما مهم اینه که خودمون به خودمون مدیون نمونیم

- ‏مهم اینه که من بهترین کاری که از دستم بربیاد رو انجام بدم. اگر به نتیجه نرسم ذهنا رهاش میکنم چون میدونم کار بیشتری از من بر نمیامد

- ‏من نمیتونم گذشته رو عوض کنم. من نمیتونم آینده رو کنترل کنم. من هیچ کنترلی روی رفتار و نظر بقیه ندارم. 

- ‏مهمتر از اتفاقی که میفته، داستانیه که از اون اتفاق برای خودمون میگیم

- ‏کمک گرفتن در وقت نیاز نشانه مدیریت قویه

- ‏یه چیزهایی رو نمیتونم کاریش کنم. فقط میتونم قبولشون کنم و رد بشم.

- ‏آخرش همه میمیریم

- ‏جهت داشتن مهمه اما هدفهای میان راه برای آدمهای معمولی هر لحظه ممکنه تغییر کنه. سعی کن به استقبال تغییر بری.

- ‏با احساس بلدنبودن و تازه‌کار بودن کنار بیا. دنیا دائم درحال عوض شدنه و اگر رفاه و انعطاف‌پذیری مالی میخواهی، باید دائم آماده تغییر شغل باشی. برای آماده بودن هم دائم باید در حال یادگیری باشی. 

- در تصمیمات سخت، معیار تصمیم‌گیری ارزشها هستند

اما جنبه دیگه که به نظر من ظاهر خوبی داره اما باز هم خطرناکه اینه که تعریف موفقیت و رضایت رو ادغام کنیم. بگیم فلانی در زندگیش موفق نیست چون رضایت نداره یا بگیم موفقیت یک امر درونیه. چرا؟ چون ترکیب مفاهیم استقلال ما رو در مدیریتشون میگیره. میشه در زندگی وقتهایی موفق نبود اما راضی و ارزشمند بود. و اغلب وقتی تعاریفی که از اساس متفاوتند ادغام کنیم (موفقیت بیرونیه، رضایت و ارزش درونی) اونی که فدا میشه رضایته نه موفقیت.

پس نتیجه‌گیری دوم: بعد از تعیین میزان موفقیت مینیمم، شروع کنید برای رسیدن بهش تلاش کنید. درکنارش سعی کنید تا جایی که میتونید به روزمره زندگی کردنتون و تفکرتون تنوع بدین که با راههای زیادی بتونین احساس رضایت رو تجربه کنید. اینجوری از وابستگی به موفق بودن درمیایین. علاوه بر اون، وقتهایی که زندگی روی سختش رو نشون میده جایی هست که بهش پناه ببرین. 

شما ارزشمند و کافی هستید حتی اگر هیچ پُخی نشوید

این تعریفِ عشق بی‌قید و شرطه. اکثر ماها حتی از پدر و مادرمون هم عشقِ بی‌قید و شرط نمیگیریم. اینه که به جا آوردن چیزی که هیچوقت طعمش رو نچشیده‌ایم خیلی برامون مشکله. اغلب‌ما احساس رضایت از زندگی رو گروگان و مشروط به موفقیت میکنیم و از شکست واهمه داریم. رابطه ما با خودمون مهمترین، طولانی‌ترین و اغلب پیچیده‌ترین رابطه زندگیمونه. پیام من برای شما اینه که سعی کنین خودتون رو مثل یک ناظر فقط مشاهده کنید. دوست عزیزی برای من تعریف میکرد که وقتی از کار اخراجم کردند، ورزش رو هم قطع کردم. انگار دیگه لیاقت ورزش کردن نداشتم. من خودم چند سال پیش، در اوج افسردگی، دکتر بهم تلنگر زد که "حتی به اندازه خوردن یک قرص هم برای خودت ارزش قائل نیستی؟"

از کارهای کوچیک شروع کنید. شما ارزش روزی یک لیوان آب خوردن، پنج دقیقه با خودتون خلوت کردن، موهاتون رو شونه کردن، یا مسواک مرتب زدن رو دارید. 

کلام آخر: پذیرش قلبی و ذهن سیال

هدف از نوشتن این متن این بود که در تلاطمهای روحی به شما ابزاری بدم که بتونید شفافتر و سیالتر فکر کنید. آنالیز کنید که چرا ناراحتم، از کجا احساس کمبود میکنم. چطور میتونم مستقلتر مانور بدم.

فقط به دوتا نکته حواستون باشه. یکی اینکه پذیرش قلبیه که باعث تغییر در رفتار میشه. همه ماها تئوری بلدیم که چکار باید بکنیم. اما قلبمون ترسیده، صدمه خورده و نابلده. به قلبتون زمان بدین تا بپذیره و اعتماد کنه. دوم اینکه یادتون باشه در کدوم فصل از زندگیتون هستید. هر فصلی مزایا و نیازهای خودش رو داره. جوون بیست ساله با دوستاش که باشه به تَرَکِ دیوار هم میخنده، سطح انرژی بیشتری داره و درنتیجه ظرفیتش برای تلاش و پیگیری موفقیت بیشتره. مادر یا پدر شاغل چهل ساله به موفقیتهای بیشتری رسیده اما محدودیتهای زندگیش بیشتره و احتمالا بیشتر هم باید وقت بگذاره تا شادی رو حس کنه. دیگه کاریش نمیشه کرد. فقط میشه اگر هم‌مسیر شدیم دست همدیگه رو بگیریم و برای همدیگه همسفرهای خوبی باشیم.


قرار ما برای صحبت و همفکری بیشتر:

یکشنبه سی‌ام ژانویه، ساعت یازده صبح تا دوازده ظهر به وقت شیکاگو (هشت و نیم تا نه و نیم شب به وقت ایران) در گوگل‌میت: meet.google.com/hdb-psdx-fsj

Report Page