تحقق یک رویا

تحقق یک رویا

روزنامه شریف | sharifdaily

اول دفتر

تابستان امسال و بعد از کنکور، تابستان خوبی بود. قبل از آمدنش، برای صعود به سه قله بلند ایران (دماوند، علم‌کوه و سبلان) برنامه‌ریزی کرده بودم. اول به سبلان صعود کردم و بعد از آن به همراه یکی از دوستانم، برای صعود به دماوند تلاش کردیم و موفق شدیم در زمان حدود ۱۲ ساعت و به صورت یک‌روزه به قله برسیم. به علت نداشتن هم‌هوایی(تطابق با شرایط آب‌وهوای ارتفاع در کوه) و کاهش فشار هوا، در قدم‌های آخر حال بسیار بدی داشتیم و در مرز اِدِم ریوی و مغزی بودیم!

اما آنچه حین بالا رفتن برایم جالب بود و با خود تکرار می‌کردم این بود وه اینجا در زمستان چه شکلی‌ست؟! آیا صعود به دماوند، در زمستان هم ممکن است؟!

تمرین اورست

از آن زمان، با کوه‌نوردان برجسته کشور و هیمالیانوردان ایرانی صحبت‌های زیادی کردم تا ببینم صعود زمستانی این آتش‌فشان مخروطی چه شرایطی دارد.

راستش را بخواهید، در ابتدای صحبت‌هایم کمی ترسیدم؛ از کفش‌های دوپوش سنگین کوهنوردی می‌گفتند، از دمای منفی چهل تا منفی شصت درجه، باد و کولاک‌های شدید، سقوط در یخچال، نیاز به لباس‌های پر، قطع شدن انگشتان دست در اثر سرما و… و خلاصه می‌گفتند صعود زمستانی دماوند تمرینی است برای تابستان اورست.

با رسول در خیابان گاندی

کم‌کم بیخیال ماجرا شدم. تا این‌که پس از آمدن به تهران و خوابگاهی شدن، با رسول آشنا شدم. رسول فرامرزپور را بیشتر کوهنوردان می‌شناسند. قرارگاه رینه دماوند از بدو تاسیس در سال ۱۳۱۸، در اختیار پدربزرگ رسول بوده است. پس از وی، عموی رسول مسئولیت را عهده‌دار شد. متاسفانه عمو و پسرعموی او در حادثه دلخراشی در فاصله کمپ دوم و سوم دماوند گرفتار طوفان شدند و جان خود را از دست دادند. سپس پدرِ رسول، مدیریت را به دوش کشید و حالا هم خود رسول! کسی که در دوران حرفه‌ای‌اش به قله آمادابلام در رشته‌کوه‌های هیمالیا هم صعود کرده است.

اولین باری که او را دیدم، به کافه‌ای در خیابان گاندی رفتیم. آنجا از پیشینه و برنامه‌هایمان صحبت کردیم و از آن پس، او راهنمای من بود. برنامه‌های تمرینی می‌رفتیم و با راهنمایی او، تجهیزاتی خریداری کردم و هرچه نداشتم، او از تجهیزات اضافی خود به من امانت می‌داد.

یک صعود تمرینی

۲۹ دی زمانی بود که برای دماوند برنامه‌ریزی کرده بودیم. نیمه شب نگهبان خوابگاه را راضی کردم که بزنم بیرون! پس از طلوع آفتاب از پای کوه تا کمپ ۳ یا همان بارگاه سوم در ارتفاع ۴۲۰۰ متر پیمایش کردیم. پیمایشی که در طول آن، کفش‌هایم که از نوع تک‌پوش بود دوام نیاوردند و خاصیت ضد آبی خود را از دست دادند! بنابراین تصمیم گرفتیم که فردا در پناهگاه کمپ سه مانده و صعود نکنم؛چراکه به علت دمای بسیار پایین، امکان یخ‌زدگی پا و از دست دادن آن‌ها وجود داشت. صبح فردا که کفش‌هایم خشک شد، برای آمادگی بیشتر برنامه‌های بعدی و هم‌هوایی، تا ارتفاع ۴۷۰۰ متر رفتم؛ آنجا بود که با بی‌سیم مطلع شدیم، رسول هم از ارتفاع ۵۳۰۰ متر بازگشته و یک نفر که حال وخیمی داشته را پایین می‌آورد و خلاصه باهم برگشتیم.

تصمیم و اجرای نهایی

برای ۱۹ و ۲۰ بهمن برنامه‌ریزی کردیم تا این تابو را بشکنیم. تمرینات زیادی در توچال و کوه‌های زنجان انجام دادم و بالاخره چهارشنبه ۱۸ بهمن فرا رسید. به دانشگاه رفتم و کلنگ آلپاین و کیسه خواب را از گروه کوه امانت گرفتم، راهی منیریه شدم و کفش دوپوش را تهیه کردم.

بامداد پنجشنبه از تهران به رینه رفتم و پس از پوشیدن لباس‌ها، صعود را آغاز کردیم. بعدازظهر به کمپ سه رسیدیم و کیسه خواب‌ها را برای استراحت آماده کردیم. باید نیمه شب صعود را آغاز می‌کردیم تا ظهر به قله برسیم. با لباس‌ها و دستکش پر، وارد کیسه خواب شدم. شب سردی بود.

جمعه ۲۰ بهمن/روز تلاش نهایی

ساعت ۴ بامداد است و در کمپ سوم هستیم. رسول به دلیل عملیات‌های امدادی قرار است دیرتر راه بیفتد. با خوردن صبحانه و آماده کردن تجهیزات، راهی می‌شوم تا تلاش نهایی برای صعود را انجام دهم. هوا سرد است و دلم گرم رسیدن. پس از ساعت‌ها دست و پنجه نرم کردن با برف و یخ، به ارتفاع ۵۳۰۰ متر و آغاز تپه‌های گوگردی می‌رسم و سنگ‌های قله، روبرویم نمایان می‌شوند. قسمت آخر کار، قسمت سختی است؛ کمبود اکسیژن و کاهش فشار هوا از طرفی، و باد شدید و دمای حدود ۴۰- درجه از طرف دیگر، سرعتم را کم کرده‌اند. بالاخره و مس از سختی‌های بسیار، ساعت ۱۵:۲۰ را نشان می‌دهد که به صخره‌های قله می‌رسم و با دست‌به‌سنگ شدن، از آن‌ها گذر می‌کنم!

حالا بر فراز بام ایرانم!

حال بر فراز بام ایران زمینم. دست را که بالا می‌بری، انگار آسمان را لمس می‌کنی. اطراف قله، گازهای آتش‌فشانی از دهانه‌های بزرگ و کوچک کوه خارج می‌شوند. در افسانه‌ها آمده که فریدون، ضحاک را در یک غار مخفی در دماوند به بند کشیده و محلیان باور دارند که این گازها نفس‌های ضحاک ماردوش‌اند.

دلم برای ضحاک و مارهای روی دوشش می‌سوزد، بعید می‌دانم او هم کاپشن پر داشته باشد در این هوا. هوایی که وقتی دستکش‌ها را که چند لحظه برای تنظیم موبایل و عکس گرفتن در می‌آورم، دست‌هایم از حرکت می‌ایستند و دردی وجودم را فرا می‌گیرد.

منظره سفید پوش اطراف و رشته کوه البرز، به قدری زیباست که دلم می‌خواهد برای همیشه اینجا بمانم، اما نمی‌شود؛ سرد است و باید برای فردا به کلاس‌های آنلاین دانشگاه برسم. کاش فکری به حال اینترنت این‌جا کنند!

اینجاست که با اوج خداحافظی می‌کنم و راهی ادامه زندگی می‌شوم...

Report Page