تجربه روانپزشکانه از دکتر الهام شانه
![](/file/0571bd420f624e73cce47.jpg)
دکتر الهام شانه (روانپزشک)
وقتی ویزیت بیماران درمانگاه تمام شد روانشناس مرکز گفت: خانم دکتر! بفرمایید چای. به اتاقش رفتم. پرستار مرکز هم آنجا بود. روانشناس گفت: خانم دکتر خیلی امروز حالم بده. گفتم چرا. گفت: دیروز خواب موندم و به کلاس ورزشم نرسیدم. احساس میکنم دنیا رو سرم خراب شده.
همان موقع پرستار گفت: ای بابا! خوش بحالت. میرسی بری کلاس ورزش. من که سه تا بچه دارم که یکیشون دیابت داره فکر نکنم کسی شرایط سختتری از من داشته باشه. من که گوش میدادم گفتم همه تو زندگی، مشکل دارند و داشتم همدلی میکردم با پرستار که روانشناس، گفت: آخه خانم دکتر مثلا مشکل شما چیه؟ همه که مشکل ندارن. غافل از اینکه من در همان لحظه نگران فرزند ناتوان حرکتیم بودم که آیا توانسته تو مدرسه خوراکیهاشو خودش بخوره یا دستشویی بره. لبخندی زدم و ناخودآگاه آهی کشیدم ودر آن لحظه فکر کردم که کسی دیگهای نیست که شرایط به این سختی مرا درک کند، وهمه ظاهر آدمها را میبینند. درهمان لحظه یکی از منشیهای درمانگاه هراسان آمد، و گفت: خیلی حالم بده خانم دکتر! اصلا چندروزه خواب ندارم. پدرم راننده است. تو یه حادثه دوتا دستاش مشکل پیدا کرده و قطع شده. خانم دکتر! یعنی بدشانستر از ما هم کسی هست. او را آرام کردم و توصیههای لازم را انجام دادم. داشتم میرفتم که یک خانم شصت ساله با پسرجوانش رسید و گفت: وای خانم دکتر! آنقدر حرص خوردم نکنه رفته باشید. منم گفتم خیلی دیر اومدید، من داشتم میرفتم و در دل خودم عصبانی و ناراحت از اینکه به زنگ تفریح پسرم نمیرسم، حالا اون چکار میکنه. اگه نرسم بهش، چه جوری تغذیه بخوره. ولی خودم را کنترل کردم و گفتم بفرمایید اشکال نداره دیر شده وقتی شروع به صحبت کردم باپسر جوان فهمیدم ناشنواست و هر چه مادر از صبح اصرار کرده که بیا بریم دکتر قبول نکرده برای همین دیر شده کمی آرامتر شدم و از قضاوت زود هنگام خودم متاثر. وقتی علت آمدنش را پرسیدم خانم گفت خانم دکتر من سه تا پسر ناشنوا دارم که دوتای اونها بعد از شانزده سالگی فلج چهار اندام پیدا کردن وبیماری شارکوت ماری توث دارند واین برادرشون مواظبشونه و کارهاشون را انجام میده. پسر جوان با افکار خودکشی و ترس از اینکه مبادا به بیماری دوبرادر دیگر مبتلا شود، آمده بود...