تجربه تلخ زندگی

تجربه تلخ زندگی

انقلاب زنانه

قسمت اول

به مناسبت درگذشت فرزانه تاییدی مصاحبه ای از وی با ناصر مهاجر در رابطه با شرایط زندگی و سختی های مهاجرت وی از ایران بعد از انقلاب ۵۷ را می خوانیم. فرزانه تاییدی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون بود که در فیلم‌هایی مانند "فریاد زیر آب" و "خاک" ایفای نقش کرد. او از آن دسته بازیگرانی بود که با روی کار آمدن جمهوری اسلامی از ادامه کارشان منع شدند. فرزانه تاییدی در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۲۰ در سن هفتاد و پنج سالگی در شهر لندن انگلیس درگذشت. 


در این گفتگو فرزانه تاییدی از تجربه خودش به عنوان یک زن و بازیگر از رفتار تحقیر آمیز و جنسیت زده با وی تعریف می کند. او به خاطر انواع مزاحمت‌ها، آزار و اذیت‌هاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و ممنوع الکاری تصمیم به مهاجرت از ایران گرفت که این خود شروع کابوسی دردناک تر برای این بازیگر زن شد. در ادامه تعریف می کند که به دلیل شکل ظاهری و صرفا بازیگر زن بودن به چه اندازه از طرف افراد مختلفی در حکومت مورد تحقیر قرار گرفت. 


سرگذشت این بازیگر زن و مشکلات و سختی های که فرزانه تاییدی آن ها تجربه کرده است گوشه از سرگذشت زنان در عمر چهار دهه این حکومت می باشد که به خاطر جنسیتشان، دینشان و حرفه‌شان مورد تحقیر و آزار قرار گرفته اند.



س: چه شد که تصمیم گرفتید ایران را ترک کنید؟

ج: به خاطر این نوع مزاحمت‌ها، آزار و اذیت‌هاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و این که نمى‌گذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. براى خروج از کشور باید پاسپورت اسلامى می‌گرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید می‌رفتم اداره‌ی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگیرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هویت من را تصدیق کنند. عکس با مقنعه هم می‌خواستند. اصل آن عکس را هنوز دارم. در یکی از مجلات این جا و هم چنین در آخر نمایشنامه‌ی دیوار چهارم هم هست. بعد باید ورقه‌هایی از اداره و وزارت ارشاد می‌گرفتم که ثابت شود بدهی‌یی به دولت ندارم. با این مدارک باید به اداره‌ی گذرنامه می‌رفتم تا تقاضای گذرنامه‌ی جمهوری اسلامی بکنم.

در ورودی اداره‌ی گذرنامه‌، باید همه چیزم را روی میز می‌گذاشتم تا بازرسی شود. خودم را هم بازرسى بدنى مى‌کردند. می‌فهمیدم چقدر اغراق‌آمیز دارند مرا می‌گردند. از محل بازرسی تا ساختمان اداره، چهار پنج دقیقه راه بود. اتاق‌ها بر طبق حروف الفبای نام خانوادگى آدم‌ها تقسیم‌بندی شده بود و در طبقات مختلف پخش بود. آسانسور هم نداشتند و باید از پله‌هاى زیادى بالا می‌رفتی. وقتى به سمتى می‌رفتم که پرونده‌ی من در آن جا بود – و این مساله هر بار تکرار می‌‌شد – در میکروفون می‌شنیدم: «فرزانه تائیدی، هنرپیشه‌ی تاتر و سینمای زمان طاغوت، به قسمت “ت” مراجعه می‌کند»! بعد کسى دیگرى میکروفون را می‌گرفت و می‌گفت: «فرزانه تائیدی اسم مستعار است یا اسم واقعی، ما نمی‌دانیم؛ ولی برادر بگید مراجعه ‌کند»! می‌دیدم که صدها نفر به طرف این ساختمان می‌روند؛ اما فقط اسم مرا اعلام می‌کنند. فکرش را بکنید! تا به اتاق مربوطه برسم، این قدر این چیزها را تکرار می‌کردند و آن چنان فضایى مى‌ساختند که دیگر روحیه‌یی برایم باقی نمی‌‌ماند. چهار ستون بدنم می‌لرزید…

س: آمیزه‌یی از ترس و تحقیر که در این گونه وضعیت‌ها بر آدم چیره می‌شود…

ج: دقیقاً. من اسمم فرزانه تائیدی است. با این اسم به دنیا آمده‌ام و با آن هم خواهم مرد. همه‌ی مدارکم به این اسم است. اما پدرم درآمد تا به آن‌ها ثابت کنم که اسم حقیقی من فرزانه تائیدی است! مسئول بخش “ت” و دیگر حروف اول الفبا، کسی بود به نام “نامدار” یا “نامور”، خاطرم نیست. در اثر مراجعات زیاد به این اداره، فهمیدم او و کس دیگری به نام سروان “آبیاری” که با هم دوست بودند [این‌ها را با ذکر نام و مشخصات در سایت خودم آورده‌ام] تصمیم گرفته‌اند مثلاً به قول خودشان بنده را “بلند” کنند!! مرا مرتب به مهمانی دعوت می‌کردند.

س: حزب‌اللهی بودند؟

ج: بله

س: با ریش و همه‌ی تشریفات؟!

ج: جناب سروان هنوز ریش نداشت؛ ولی آن یکی چرا. جناب سروان دنبال من تا حیاط می‌آمد و چیزهایی زیر گوش من می‌گفت. خُب من که خر نیستم! اما من آدمی پریشان و عصبی بودم. روزهایی که باید می‌رفتم به اداره‌ی گذرنامه، قرص والیوم ١٠ می‌خوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمی‌رسید و زور هم می‌دیدم. در جواب دعوت‌های او می‌گفتم: راستش جناب سروان من مریضم؛ حالم خوش نیست. به طور کلی، اصلاً اهل مهمانی و این طور چیزها نیستم.

پس از مدتى پرس و جو فهمیدم کسی به نام سرهنگ شهسواری در این اداره هست که او هم اختیاراتی دارد. یکی از این روزها که دیگر جان به لبم رسیده بود، به در اتاقش رفتم و توانستم او را ببینم. به صورت تند و صریح به او گفتم: جناب سرهنگ! مگر من چه گناهی کرده‌ام؟! مثل فروزان و یا بعضی خواننده‌ها نبودم که سکسی رقصیده باشم. یک هنرپیشه‌ی جدی تاتر بودم. در فیلمی مثل خاک بازی کرده‌ام یا هشتمین روز هفته یا فیلم‌های هنری دیگر. با وجود این، در این اداره‌ی گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگى پشیمان شده‌ام.

بالاخره پاسپورت را دادند. بعد گفتند باید اجازه خروج بگیرى. برای گرفتن اجازه‌ی خروج پاسپورتم را تحویل دادم. اگر رنگ آن پاسپورتی را که عکس من با مقنعه در آن است شما دیده باشید، من هم دیده‌ام! بعد از مدت‌ها مراجعه به اداره‌ی گذرنامه، به من گفتند باید بروی به شعبه‌ی ۴٢ دادستانی و گذرنامه‌ات را از آن جا بگیری.

شعبه‌ی۴٢ دادستانی گویا شعبه‌یی بود که به کار اقلیت‌های مذهبی رسیدگى می‌کرد (جزییات این ماجرا را در مقاله‌ی “مقابله نه معامله” نوشته ام (۴)). مرا به عنوان بهایی به آن‌جا فرستاده بودند. موقع ورود به ساختمان، زنی که مرا بازرسیِ بدنی می‌کرد، وقتی حالت پریشان مرا دید گفت: «اگه می‌خوای این جا کارت را بیفته، یا باید سسک (!!) داشته باشی یا پول»! در شعبه‌ی ۴٢، به اتاق یک آخوند رفتم. تا نشستم، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. یکی از سیگارها را برداشتم و شروع کردم به کشیدن. مدتى فقط به من نگاه می‌کرد. من هیچ وقت به قیافه و خوشگلی در مورد خودم پای‌بند نبوده‌ام. اما به هرحال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت برخوردار بودم. بلوند هم بودم و مردم خوش‌شان می‌آمد. اما این را برای خودم توهین آمیز می‌دانم که بگویند به خاطر خوشگلی رفته و هنرپیشه شده. در مصاحبه‌ای گفته‌ام: خانم‌ها، عوض بدن‌تان، لطفاً مغزهای‌تان را کمی برهنه کنید! بگذارید کارگردان شما را جدی بگیرد! بگذریم. آخوند پس از این که خوب مرا نگاه کرد، پرسید: «هنوز موهاتو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم‌شون کردی؟!». می‌خندید. پرسیدم حاج‌آقا آیا پاسپورت من پیش شماست؟ چرا مرا از اداره‌ی گذرنامه به اینجا فرستاده‌اند؟ خنده‌ی زشتی ‌کرد و ‌گفت: «خانم، معلومه که پیش ماست! والله پیش ماست! خُب ما دل‌مان می‌خواد تورو ببینیم دیگه؛ چه کار کنیم!». مانده بودم چه ‌بگویم؟ این دیگر چه مملکتی ست؟ این دیگر چه دستگاه دولتى ست؟ این نتیجه‌ی انقلابی بدون ریشه و بدون هویت بود. یک بار به حاج‌آقای شعبه‌ی ۴٢ گفتم: چرا این قدر مرا اذیت می‌کنید؟ حقوقم را قطع کرده‌اید، نمی‌گذارید کار کنم، نمی‌گذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آن‌جا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی این جا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتى فهمید که محلش نمی‌گذارم و حاضر نیستم با آن‌ها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمی‌فهمید؛ ما می‌خواهیم این‌قدر شما را خانه‌نشین کنیم، این قدر منزوی کنیم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمی‌کنید؟»

بارها به اداره‌ى گذرنامه رفتم و هر بار دست از پا دراز تر به خانه بر‌گشتم. نمی‌گفتند که ممنوع‌الخروج شده‌ام؛ اما پاسپورتم را هم نمی‌دادند.اذیت و آزارهای دیگری هم بود که نمونه‌یی از وقاحت این رژیم است. با کسی آشنا شده بودیم به نام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت. اول بهروز با او آشنا ‌شد و بعد از مدتى به من هم معرفى‌اش کرد. بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارت‌خانه‌ها، دستگاه‌های ویدیو می‌خرید و به این فرد می‌فروخت. در مقابل، پول و یا لباس می‌گرفت. چون او جنس و لباس از خارج مى‌آورد. این آقا خیلی به ما احترام می‌گذاشت. گاهی هم در مهمانی‌هایی که می‌داد، دعوت‌مان مى‌کرد. یک بار بهروز به من گفت که رفته و جنس‌هایش را دیده و بدش نیامده. پیشنهاد کرد که بروم و آن‌ها را ببینم. من هم رفتم. مثل معمول، وقتی مقنعه‌ی لعنتی را بر سر می‌گذاشتم و روپوش می‌پوشیدم، اگر زمستان بود، یک ژاکت هم رویش به تن می‌کردم. آن روز هم هوا سرد بود. تنها ژاکتی را که داشتم، پوشیدم. آن را از انگلستان خریده بودم و زیرش ریشه داشت. وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که می‌گفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید این جا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه‌اش را برداشت و گذاشت روی میز. دوست‌مان مرا معرفی کرد: «حاج‌آقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشه‌های بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند» (بماند که از این فیلم اصلاً خوشم نمی‌آید و همیشه پشیمان بوده‌ام از این که در آن بازی کرده‌ام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمی‌کنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول می‌کنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم‌شان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر می‌شدم. آدمی که پول اجاره‌ی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه می‌دارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرف‌هایی را بشنود، منفجر می‌شود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاج‌آقا، اشکال کار این است که قر‌های من طاغوتی‌ست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانم‌تان، خانم‌تان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جمله‌هایى‌ست که گفتم. امروز که به آن روزها فکر می‌کنم، گاهی از جرات خودم در آن وضعیت، حیرت می‌کنم. البته بهایش را هم ‌پرداختم. رنگ مجید حسینی پرید و به لکنت افتاد. از آن لحظاتی بود که کسی نمی‌دانست چه بگوید. حاج‌آقا به من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. من آن قدر عصبانی بودم که فکر می‌کردم اگر بیش‌تر بمانم، ممکن است داد و فریاد کنم. به حسینی گفتم: من الان یادم افتاد که کاری دارم و باید بروم. فردا برای دیدن لباس‌ها خواهم آمد. بیرون آمدم. فردایش نرفتم. یک روز فاصله انداختم و پس فردا رفتم. می‌خواستم از پله‌هاى دفترش بالا بروم که یک مرتبه یک ماشین پاسدار جلوی در ترمز کرد. دو سه پاسدار هم‌زمان از ماشین بیرون آمدند و مرا دوره کردند. زنی دست‌هایم را از پشت گرفت و گفت: خودشه! گفتم چه کار می‌کنید؟ یعنی چه، خودشه؟! در ظرف چند دقیقه فهمیدم که مرا به عنوان کولی‌ ولگردی گرفته‌اند که بچه‌یی را دو خانه بالاتر دزدیده‌ است! آن زن مادر بچه بود.

س: چه سالى بود؟

ج: اواخر سال ۶١ یا اوایل ۶٢. یادم هست که هوا سرد بود. حاج‌آقا گلرو خیلی قدرت داشت و هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. در عرض دو دقیقه مرا به عنوان کولی بچه دزد دستگیر کردند! در این گیر و دار دیدم مجید حسینی از پنجره‌ی دفترش ما را نگاه می‌کند. به سرعت خودش را به پایین رساند. پس از کمی صحبت، همگی رفتیم بالا. مجید حسینی به آن‌ها می‌گفت: «برادرها اشتباه می‌کنید! این خانم هنرمند این مملکت است». آن‌ها می‌گفتند: «نه!». آن زنى که در خیابان دست‌هایم را گرفته بود، یک بند می‌گفت: «این همون کولیه که بچه‌مو دزدیده!». وقتی شما چنین دروغ‌هایی می‌شنوید، درمی‌مانید که چه کنید؟ حتا منی که می‌دانم جراتی در وجودم هست و روحی خشمگین دارم، مانده بودم در برابر این وقاحت و این شیوه‌های بدوی چه کنم؟ فکر مى‌کنید چه کسی مرا از این وضعیت نجات داد؟ خود حاج‌آقا گلرو! انتقامش را این طور از من گرفت. یک ساعتی که گذشت، ایشان تشریف آوردند و گفتند: «نه برادرها! فکر می‌کنم اشتباهی پیش آمده. بفرمایید، بفرمایید…!». به من هم نگاهی کرد که معنی‌اش این بود: ادب شدی؟! مادرِ بچه هم اصلاً فراموش کرد که بچه‌اش را دزد برده! حاج گلرو اموالی را که قرار بود به دست جنگ زده‌ها برسد، قاچاقی به حسینی می‌فروخت! یکی دو آخوند دیگر هم بودند که به او پول نزول می‌دادند و او با آن پول‌ها کارهای صادرات و واردات می‌کرد.

این اتفاق‌ها به شکل‌هاى مختلف تکرار مى‌شد. هر روز زندگی من داستانی بود که می‌توانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونه‌ی خروار است. به مرور، از درون تحلیل می‌رفتم. درون و روحم خورده می‌شد. رفته‌رفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جایى رسانده بودند که بشکنیم و تسلیم شویم و یا همه چیز را رها کنیم و از زندگى در مملکت‌مان بگذریم. اول حقوق مرا، کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر را، قطع کردند. بعد کوشیدند که مرا به همکاری بکشانند. موفق نشدند و اذیت و آزارها شدت گرفت. بعد ممنوع‌الچهره شدم. تحقیرها و اذیت و آزارهایی که روزمره اتفاق می‌افتاد؛ ماجرای حاجی گلرو، اداره‌ی گذرنامه، پاسپورت، شعبه‌ی ۴٢ دادستانی، و و و.

زندگی من در این هفت سال این طور گذشت. وضع زندگی مان روز به روز بدتر می‌شد. بهروز به اتفاق دو تا از دوستانش – نصراله شیبانی و شهریار پارسی پور- یک کلوپ ویدیو باز کرد به نام “کینو ویدیو” که به غیر از جنبه‌ی مالی، کاری فرهنگی هم بود. با هزار مکافات فیلم به زبان اصلى تهیه می‌کرد و اجاره مى‌داد. داستان زندگی او داستان جدا و جالبى‌ست که باید از زبان خودش بشنوید. به هرحال، او زندگی مرا هم می‌چرخاند. با همه‌ی این‌ها، زندگى نمی‌گذشت. به اجبار، من هم رفتم به دنبال کار. در یک گل‌فروشی در خیابان پهلوى کاری پیدا کردم. اما مدتى نگذشته بود که پاسدارها آمدند و گفتند: «آمدی این جا چون می‌خواهی تظاهر به فقر کنی؟!». یکی از پاسدارها گفت: «خانم تائیدی، من نوکرتم! هم ترا دوست دارم و هم آقا بهروز را. فیلم‌های ترا هم از بازار سیاه گرفته‌ام و ده بار دیده‌ام. اما اگر این کار را ادامه بدهی، به جایی می‌فرستنت که عرب نی می‌اندازد! برو بنشین خانه‌ات و بیرون نیا!». بهروز را هم یک بار به اتهام “تظاهر به فقر” دستگیر کردند. او با امضای تعهدنامه آزاد شد.


س: بهروز به‌نژاد را هم دستگیر کردند؟

ج: بله. همان طور که گفتم، بهروز و دو دوست دیگرش شرکت “کینو ویدیو” را اداره می‌کردند که البته در ظاهر کارش تولید و پخش نوارهای موسیقی کلاسیک، موسیقی بدون آواز و کتاب و نشریه بود. درآمد نسبتاً خوبی هم داشت. پس از دو یا سه سال کار مخفی (!)، بالاخره کمیته‌چی‌ها انبار و محل نگهداری نوارها را “کشف” کردند و پس از این‌که تمامی نوارها، دستگاه‌های ویدیو و حتا آپارات سی و پنج میلی متری را مصادره کردند و شرکت را بستند. فکر می‌کنم سال ١٣۶٣ بود. آن زمان افرادی که پس از انقلاب از کار اصلی‌شان بی‌کار شده و هنوز هم بی‌کار بودند، در مقابل “بازار صفویه”، کنار خیابان پهلوی اتومبیل شان را پارک می‌کردند و روی طاق یا صندوق عقب اتومبیل، اجناسی را می‌فروختند. بهروز هم همین کار را کرد. اما چون چهره‌یی شناخته شده بود، اتومبیلش را در خیابان شمالی “بازار صفویه” پارک می‌کرد؛ در کوچه‌یی که “تاتر کوچک تهران” در آن قرار داشت! دوستی داشت که کفش‌های زنانه‌ی خارجی در اختیار بهروز می‌گذاشت که در آن جا بفروشد. با این که این کار برایش بسیار سخت بود ولی دو یا سه بعدازظهر برای کار رفت. خانم‌ها دور او جمع می‌شدند. فروشش هم خوب بود. رژیم از این‌گونه حرکت‌ها از سوی هنرمندی شناخته شده اصلاً خوشش نمی‌آمد! فکر می‌کنم روز سوم بود که ماموران کمیته هجوم آوردند به این محل و فقط هم سراغ بهروز رفتند. وقتی با اعتراض شدید مردم روبه‌رو شدند، مردم را متفرق کردند و بهروز را گرفتند و با خود بردند. در کمیته، پس از این که آخوندی کلی “نصایح” اسلامی به او کرد، گفت: این بار از گناه تو می‌گذریم! اما باید یک تعهدنامه امضا کنی. مضمون تعهدنامه‌یی که او امضا کرد این بود که اگر باز هم او را در حین کار ببینند، مستقیم به زندانش خواهند برد. جرم او “تظاهر به فقر” ذکر شده بود! در این میان، کفش‌های گران‌قیمت را هم مصادره کرده و حتماً به زن‌ها و دخترهای آخوندها و پاسدارها دادند تا به پا کنند!

بهروز از کار افتاد و من هم بعد از ماجرای گل‌فروشی، دوباره خانه نشین شدم…

س: در این وضعیت بود که تصمیم به خروج از ایران گرفتید؟

ج: واقعه‌ی دیگری هم اتفاق افتاد. زمستان سال ١٣۶۴ بود؛ یعنی هفت سال و چند ماه پس از انقلاب. شب سال نو مسیحى بود و ما به منزل یکی از دوستان آسوری‌مان رفته بودیم که عزادار بود. مشغول صحبت بودیم که یک باره ریختند به خانه. من و بهروز و صاحب‌خانه و چند مهمان دیگر را به اداره‌ی منکرات بردند. ساختمان بسیار بزرگی بود در خیابان وزرا که پیش از انقلاب متعلق به حبیب ثابت، سرمایه‌دار بزرگ بهایی بود. من و بهروز را چند شب در آن‌جا نگه داشتند. بقیه را به مرور آزاد کردند تا به ما رسید. مرا چند ساعت بعد از بهروز آزاد کردند. بیرونِ در، جلومان را گرفتند و گفتند فعلاً باید منتظر باشید. چند دقیقه نگذشته بود که اتومبیل مرسدس بنزی با سرعت از راه رسید. با همان سرعت دور زد و جلوی ما ایستاد. چند مسلسل به دست از آن بیرون پریدند و از من خواستند که سوار شوم. بهروز به من گفته بود که در این مواقع بگویم من شوهر دارم و بی اجازه او سوار نمی شوم! او را صدا کردند و حکمی نشان دادند که با رنگ قرمز تایپ شده بود! در آن ذکر شده بود که باید مرا باید به دادستانی تحویل بدهند. کسی هم آن را از طرف دادستان کل کشور “موسوی خوئینی‌ها”،امضا کرده بود. چند پاسدار مرا سوار ماشین دادستانی کردند و یکی هم نشست کنار بهروز و به دنبال او به خانه‌مان در میدان فردوسی رفتیم. در خانه بود که “جرم” ما را اعلام کردند. گفتند که “مجهول المکان” بوده‌اید! یعنی آدرس خانه‌ى ما را نداشتند! دروغ از این بزرگ‌تر نمی‌شد. همه، از اداره‌ى تاتر گرفته تا پاسدارها و کمیته‌ی محل، از جا و مکان ما خبر داشتند و حتا می‌دانستند که از شدت احتیاج، اثاث‌مان را می‌فروشیم. حالا به ما تهمت می‌زدند که ” مجهول المکان” هستید!

خانه را گشتند و همه چیز را زیر و رو کردند. یقین دارم دنبال مدرکی می‌گشتند که بفهمند من بهایی‌ هستم یا نه و به محفل می‌روم یا نمی‌روم. پس از ورود فوراً به اطاق خواب رفتم. با ترس و لرز از زیر تشک تنها یادگار پدرم را که نامه‌ی بلندی بود برداشتم و در شورتم قایم کردم و خودم را به حمام رساندم. تنها چاره این بود که آن‌را پاره کنم و در توالت بریزم. پدرم نصایحی به من کرده بود که می‌توانستند از آن بر علیه من استفاده کنند. لحظات غمگینی بود. تنها نامه‌ی پدرم را با دست خودم نابود کردم و دور ریختم. وقتی سیفون را می‌زدم، نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. وقتی از حمام بیرون آمدم دیدم یکی از پاسدارها دقیقاً زیر تشک را دارد می‌گردد. پاسداری دو عکس از شهبانو را در یکی دیگر از اتاق‌ها پیدا کرد و آن‌ها را به بهروز داد. چند پوستر و عکس را هم پاره کردند. چون نتوانستند چیز مهمی پیدا کنند، گفتند برای این که مسایل براى حاج آقا و دادستانی حل شود، باید ما را به آن‌جا ببرند. در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تائیدی به روزنامه‌ها آگهی بدهد که: من از دین ضاله‌ی بهایی منزجر هستم. عکس‌شان را هم باید همراه آگهى به چاپ برسانند. بهروز این را که شنید، گفت: شما چرا می‌خواهید زن مرا بهایی کنید؟ چه کسی گفته که او بهایی‌ست؟ خودش که هیچ وقت نگفته بهایی‌ست. خانواده‌ی من هم او را به عنوان بهایی نمی‌شناسند. آیا می‌خواهید زندگی ما را به هم بزنید؟ آیا اسلام می‌خواهد زندگی آدم‌ها به‌هم بخورد؟ و چیزهایى از این قبیل. با این که ازدواج نکرده بودیم، بهروز گفت که من زنش هستم. پاسدارها بعد از این که حرف‌هاى بهروز را شنیدند، گفتند: خُب، عکس لازم نیست؛ آگهی بدهید بدون عکس. اما من نپذیرفتم. یعنی آن‌ها هیچ وقت نتوانستند امضا و یا نوشته‌یی از من بگیرند که گفته باشم بهایی نیستم و یا این که برای نجات خودم، به اعتقاد دیگران توهینی کرده باشم.

این‌جا باید بر یک نکته تاکید کنم. این که مساله در این‌جا خاتمه پیدا کرد و آن‌ها دنبالش را نگرفتند، دلیل داشت. اگر من در فیلم‌هاى تجارى بازى کرده بودم، اگر سابقه‌ی کثیفی داشتم، اگر عکس “لختی” گرفته بودم و یا حتا اگر باباکرم رقصیده بودم، به این آسانی مرا ول نمی‌کردند. در نمایشنامه‌ی دیوار چهارم، بخشی از داستان دستگیری ما و اداره‌ی منکرات آمده است. اداره‌ی بسیار ترسناکی بود. شلاق می‌زدند و آدم‌ها و به خصوص زن‌ها را آزار می‌دادند. چون هیچ کار خلافی نمی‌توانستند به من نسبت بدهند، ماجرای آدرس را پیش کشیدند که خودش بهانه‌یى بود براى این که مرا مجبور کنند بگویم که از دین بهایی منزجرم! به من می‌گفتند که این آگهی را بده که مساله‌ات حل شود؛ از خانه بیرونت نکنند، پاسپورتت را بدهند و بتوانى دوباره کار کنی!

س: منکرات چه طور فهمیده بود که فرزانه تاییدى بهایى است؟

ج: این مساله در اداره منکرات مطرح نشد. ولی در مدتی که ما آن جا بودیم، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی خبری چاپ کرده بود مبنی بر این که من و بهروز را به اتفاق چند تن از دوستان‌مان در “عشرتکده‌یی”!! دستگیر کرده اند و ما در منکرات هستیم. دادستانی هم با منکرات تماس گرفته بود که آزادشان نکنید تا ما برسیم. ولی از جای دیگری اطلاع پیدا کرده بودند که من بهایی‌زاده‌ام. شاید از وزارت ارشاد، شاید هم از طریق دیگری. من با صاحب‌خانه‌ام که یک حاج آقا بود، درگیری پیدا کرده بودم. می‌خواست مرا از خانه بیرون کند. او هم مثل خیلی‌ها به دنبال این بود که از وضعیت درهم و برهم مملکت استفاده کند و به مقاصدش برسد. وقتی نتوانست، به کمیته رفت و به کمیته‌چی‌ها گفت فرزانه تائیدی بهایی است. کمیته‌چی‌ها که گاهی آدم‌های خوبی هم در میان‌شان پیدا می‌شد، آمدند به من گفتند: «”حاج‌آقا” می‌گوید این خانم بهایی هستند. اگر نمی‌خواهید صاحب‌خانه بیرون‌تان کند، آگهی‌ای در روزنامه بدهید و در آن از “فرقه‌ی ضاله” ابراز انزجار کنید!». ماجرا به همین سادگی و پیش پا افتادگی‌ست!

به هر رو، آن روز در دادستانی، پس از دادن ضمانت و تعهد و امضا که از حوزه‌ی قضایی تهران خارج نمی‌شویم، ول‌مان کردند. در راه خانه بهروز گفت: «فرزانه این دیگر آخر خط است. هفت سال است وضعیت این جور است. پنج سال است که بیکاریم. دیگر نمی‌شود ادامه داد». به خودش فحشِ بد داد و گفت: «نامَردم اگه تا چند هفته‌ی دیگر تو را روانه ‌نکنم بروی». خودم هم فهمیده بودم که دیگر نمی‌شود در ایران ماند. وقتی همه‌ی درها به روی آدم بسته می‌شود، به فکر خروج می‌افتد. من هم بعد از هفت سال و اندی خارج شدم و از راه مرز پاکستان از مملکتم فرار کردم. تبعید تحمیلی و اجباری همین است. ما را به مرور به این نقطه رساندند. نه جایی داشتیم، نه پولی و نه … [گریه]…

س: وقتی به آن دوران فکر می‌کنید، چه چیزی بیش‌تر شما را ناراحت می‌کند؟ چه چیزی این طور شما را به آشوب می‌کشد؟

ج: در درجه‌ی اول نامهربانی و بى معرفتى همکارانم. بعد هم بی حساب و کتابی مملکتی که در آن به دنیا آمده‌ام. امروز وقتی از من می‌پرسند: Where do you come from? خیلى وقت‌ها دلم نمی‌خواهد بگویم ایران. این حاصل همین دوره است و آن چه که آن‌ها با من و ما کردند. یک بار در صحبت‌های‌مان، شما به من گفتید جمهوری اسلامی اخلاق را از بین برده. این را به درستی گفتید. در زمان شاه هم خیلی چیزها بد بود. بدترینش این بود که آزادی نبود و ما به این روز افتادیم. حالا به کجا خواهیم رسید؟! این چیزهاست که مرا واقعاً غمگین می‌کند. ما امروز مال هیچ جا نیستیم. ما بدون مملکت هستیم. هنوز هم که هنوز است، تنها هستیم.

س: خانم تائیدى، گفتید که پس از بازداشت چند روزه، تصمیم به ترک ایران گرفتید. فاصله‌ی بین آزادی و خروج از مملکت را مخفى بودید؟

ج: بله. زیاد تفاوتی هم با زندگیِ مخفی یک چریک، یا یک فعال سیاسیِ آن روزها نداشت. یکى از دوستان قدیمی ما که به نام رضا از او یاد می‌کنم (در دیوار چهارم هم به همین نام آمده) به ما یک اتاق داد. ما مدت دو ماه در اتاقی در خانه‌ی رضا زندگی کردیم. خانه‌ی بزرگی بود که متعلق به پدرش بود و چندین طبقه داشت. یک طبقه‌ی کوچکش متعلق به رضا بود. آن‌جا به ما یک اتاق داد که بتوانیم زندگی کنیم. پس از مدتی، بهروز با همان قاچاقچیِ پاکستانی که قبلاً دو تا از خواهرزاده‌هایش را که سیاسی بودند به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟ از ترکیه، از شرق یا از خلیج فارس. بالاخره به توافق رسیدیم. گفت دو هفته دیگر حاضر شوید. بعد گفت که وضع درست نیست، سه هفته دیگر حاضر شوید. با چند بار عقب و جلو شدن، بالاخره موعدش رسید. خانواده‌هایی بودند که برای این که بچه‌های‌شان به جبهه‌ی جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج می‌فرستادند. در واقع همه چیز تصادفى بود. مثل این می‌ماند که در بازی طاس می‌ریزند و شماره‌یی می‌آید. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخاله‌ی بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. سفر ما به همان شکلی بود که در دیوار چهارم نوشته شده؛ البته صدبار ترسناک‌تر. در تهران سوار هواپیما شدیم. چون آدم‌های شناخته شده‌یی بودیم، قرار گذاشتیم بگوییم که برای تهیه‌ی یک فیلم مستند به ایرانشهر می‌رویم…

س: دقیقاً چه تاریخی بود؟

ج: خرداد سال ١٣۶۵ آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاه‌بهار رسیدیم و بعد به کُنارک رفتیم. با این که در سفر از تهران تا چاه‌بهار با نام خودم سفر می‌کردم، حجاب را هم به شدت رعایت می‌کردم. می‌دانستم که از چاه‌بهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبال‌مان بودند. نه تنها دنبال شخص من. دنبال همه‌ی ما. از تهران تا آن‌جا هنوز هنرپیشه بودیم. دوربین و وسایل داشتیم و چند نامه‌ی جعلی از طرف تلویزیون که از موسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند! وقتی به چاه‌بهار رسیدیم، داستان عوض شد. من قیافه‌ام را تغییر دادم. موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پُر رنگ. برای رفتن به بندر کُنارک، سوار مینی‌بوس شدیم. چهار پنج ساعتى راه بود. در آن‌جا به مهمان‌خانه‌ی بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم. بهروز با صاحبِ آن‌جا آشنا بود؛ چون قبلاً برای ساختن فیلمی در آن‌جا اقامت کرده بود. مهمان‌خانه‌چی با ما همکاریِ کامل کرد. رییس ژاندارمری هم خیلی لطف داشت. چون پاسدارها مرتب به مهمان‌خانه سر مى‌زدند و آن را کنترل می‌کردند، هیچ سر و صدا نمی‌کردیم تا متوجه حضور ما نشوند. دو شب در آن‌جا ماندیم. دوباره سوار مینی‌بوسى ‌شدیم که ما را تا وسط بیابان می‌برد. در یکى از قهوه‌خانه‌هاى سر راه پیاده شدیم. چند دقیقه مانده به ظهر، به محل قرارمان با قاچاق‌چى – یعنى کنار جاده- رفتیم و تظاهر به قدم زدن کردیم. پیکان که رسید ما، یعنی من و کامبیز پسرخاله‌ی بهروز، سوار شدیم. حتا فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد. ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آن قدر که دست‌هایم تاول زد. در مسیر، جوان‌های دیگر به مرور آفتابى شدند. جمع‌مان، جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش مى‌رفتیم. بى هیچ سایه‌بانى. حتا یک تخته سنگ هم نبود که در سایه‌ی آن لحظه‌یی بیاساییم. خیلی گرم بود: «خورشید، خورشید، تصورش، چطورى بگم؟ خورشید… درست مثل این که چسبیده به صورتت»(۵). مدتی راه رفتیم تا به قاچاق‌چی‌ها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش “کهربا” بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسوارى کردیم. روز را خوابیدیم. به خاطر گرما. فقط شب مى‌توانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، باید خیلى آرام حرکت می‌کردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزى ندیدیم. خطِ مرزى‌ی مشخصى وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاق‌چى‌ها مى‌توانستند تشخیص بدهند. می‌گویند: شترسواری دولا دولا نمی‌شود! اما وقتی از مرز رد می‌شدیم، بلوچ‌ها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب می‌گفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمی‌زدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دور دست سو سو می‌زد. ‌گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه می‌کنم…

س: در نمایشنامه‌ نوشته شده: «یه قسمت از کویر که مثلاً خط مرزى بود، باید شب رد می‌کردیم. به خاطر وضع امنیتى. قرار بود فقط یک ساعت رو شتر باشیم. سر برگردوندم و براى آخرین بار نگاهى به کوهاى وطنم کردم. زیر نور مهتاب…». در ادامه مى‌آید: «نزدیک دو ساعت شده بود. دیگه نمى‌شد طاقت آورد. صداى التماس پسرارو مى‌شنوم. حتا صداى گریه…». یکى از پسرهاى جوان همسفرتان به شما می‌گوید: «… تورو خدا شما بگو، شاید به حرف شما گوش بده»! شما به یکى از قاچاق‌چى‌ها التماس می‌کنید: «… آقا چارشنبه، اقلاً پنج دقیقه نیگردار» و می‌شنوید: «به ولله نمی‌شه خانم جان. گشتى‌هاى موتورى فوراً به رگبار می‌بندن». و: «شد دو ساعت و نیم، دو ساعت و چهل… سه ساعت…»(۶(


🔻کیفرخواست علیه چهل سال جنایات سازماندهی شده حکومتی علیه زنان را در لینک زیر امضا کنید

https://goo.gl/qTP3Qn


📲پیامگیر تلگرام @sjktamas و شماره ۰۰۴۶۷۳۹۶۸۱۴۳۸ تلگرام، واتساپ، سیگنال


کانال تلگرام انقلاب زنانه t.me/enghelabezananeh



Report Page