(تجربه‌ای از دکتر ایمان فیضی)

(تجربه‌ای از دکتر ایمان فیضی)






رزيدنت سال ٢ بودم،بخش مسموميت بيمارستان لقمان،دخترى را آوردند كه قرص برنج خورده بود،نوجوان بود١٤-١٥ ساله،روى تخت كه خوابيد بالاى سرش رفتم و حرف كه ميزد بوى تلخ مرگ بلند ميشد بوى فسفين!

پاسخ اولين ABG كه آماده شد اسيدوز متابوليك داشت،نشانه راه افتادن آبشار بد انجام قرص برنج،فشار خون هم پايين آمده بود بالاى سرش رفتم بايد RSI ميكردم(فرآيند بيدرد كردن بيمار و لوله گذارى داخل تراشه)،نگاهم كرد و پرسيد"خوب ميشم؟"،پلك زدم و هرچه اميد و فريب در آن عصر اواخر اسفند در وجودم سراغ داشتم در نگاهم ريختم و با اعتماد به نفس گفتم"آره دخترم،الآن دارو ميزنيم برات و درست ميشه همه چيز"،لبخندى زد دخترك...باور كرد حرفم را،يك ساعت بعد شايد هم كمتر...فوت كرد،پرستار بخش گفت:چرا راستش رو نگفتى دكتر!؟

چندين دليل برايش آوردم ولى واقعيتش اين بود كه نميتوانستم راستش را بگويم!!از توانم خارج بود گرفتن اميد از نگاهى اميدوار...


Report Page