تاریخ چشمانِ معلم
الهام صالحی
من در چشمان جعفر ابراهیمی گوشههایی از تاریخ ستم حاکمیت شیخ و شاه بر معلمان را میبینم. دست و پای شکسته رشدیه در زمان حاکمیت قاجار، برای آنکه بر تخته سیاه روزگار،کلمات را به نقطه رهایی مردم بدل نکند، میبینم. در خون نشستن لالههای نورس دانشآموزی در مشهد را میبینم که پابهپای رشدیه اعتراض کردند. آری سرکوب معلمان اولین بار نبوده و آخرین بار هم نخواهد بود. خانه به آتش کشیده رشدیه وقتی مرتجعین مذهبی و شاهنشاهی قاجار او را از تمام شهرها راندند و مدارسش را به آتش کشیدند و او اما الفبای مبارزه را بیش از الفبای حروف آموخته بود و باز هم در فتوای مرتجعین سوخت. اگر وضعیت اکنون زاده سرکوب علمای دینی مرتجع است، جعفر ابراهیمی نیز فرزند خلف رشدیه است. اکنون ستمگران بهوضوح میبینند گور رشدیه امروز از قزلحصار تا خیابان در قلب معلمان و دانشآموزان مبارز به آتشی بدل گشته که خاموشی ندارد.
در چشمهای مبارز جعفر ابراهیمی بانو بیبی خانم استرآبادی را میبینم که مدرسه را تبدیل به سنگر مقاومت در برابر ستم مردسالاری حاکم کرد. مدرسهای که آخوندهایی مثل شوشتری آن را فاحشه خانه خواندند و معلم بزرگ ما را فاحشه نامیدند تا هرگز زنی جرئت نکند سنگ سیاه تبعیض جنسی را بردارد و به زنان بگوید: قلم ما نجاتدهنده ماست. زنانی که تمام تنشان در کشاکش مطبخ و زایمان به فراموشی سپرده شده بود. میبینید این تاریخ درخشان ماست که چشمهای روشن معلم ما آن را فریاد میزند. ما برای این تاریخ،هزینه گزافی پرداختهایم. ما قامت ایستاده طوبی آزمون را در چشمان معلم دیدهایم که تا آخرین لحظه خانه را به مدرسه تبدیل کرد درست عکس آنچه شما ستمگران انجام میدهید و مدرسه را به پادگان تبدیل میکنید. فتوا و تکفیر در بی دادگاه ناعادلانهتان تنها به مشروطه ختم نمیشود زیرا که مغز سیاه شما در گذر زمان و تغییرات پیاپی همچنان سفت و تاریک مانده است. اما این تاریکی سرانجام دود میشود و به هوا میرود. پیشینیان شما نهتنها مثل تاریخ حال،مدارس را آتش زدند و معلمان را تکفیر کردند بلکه در مقابل مجلس که نام شیک غارت و دست نامرئی سرکوبتان است، جان خانعلی را نیز گرفتند. آن خون در خیابان بهارستان خشک نشده و حتی با تشویق و تحریک تئوریسینهای شما با اسم رمز سرکوب معلمان( مصرف خیابان و مخالفت مجاز) هم به فراموشی سپرده نشد. شما تظاهرات معلمان را در کمتر از ۱۵ دقیقه به گلوله و باطوم میبستید تا تاریخ ما را از ما بگیرید. من فرزند خلف عشایرم، عشایری که برای شما فرقی با دد و دام نداشت. به وقت صلح دامشان را غارت کردید و به وقت جنگ جانشان را. محمد بهمن بیگی را میشناسید؟
من در چشمان جعفر ابراهیمی سنگر الفبای آگاهی و ترقی را میبینم که محمد بهمن بیگی سالها در برابر ارتجاع حکام وقت آن را پلهپله با کمک زنان و مردان ایل ساخت. تا دست دانشآموز قلم بر سنگ بساید اما جهانش وسعت بگیرد.وسیعتر از قوانین جهالت شما که سنگر به سنگرش سرکوب است و فرمانروایی است و پدری است و سایه است و حجاب است. محمد بهمن بیگی که در برابر قوانین امروز شما اگر زنده بود میگفت: عشایر با لباسش و با لهجهاش و با زبانش مدرسه را از این قوانین دستوپا گیر نجات میدهد. او که در برابر سرکوب مرکزگرایانه حاکمیت شاه و شیخ ایستاد تا دورترین و محرومترین فرزندان دیار زاگرس بتوانند با زمزمه رود و هیاهوی کوه، الفبا را به عصای راستین خود بدل کنند.
من در چشمان جعفر ابراهیمی ارس را میبینم که گویی اکنون طوفانی شده از رقص ماهی کوچولوهای صمد بهرنگی که در خیابان لچک شما را روی چوب میکنند و در مدارس میان حملههای شیمیایی شما سرود زن زندگی آزادی میخوانند. من در چشمان جعفر ابراهیمی،فرزاد کمانگر را میبینم که کودکان آزادیخواه از خیابانهای ونک را به کودکان برابری طلب در خیابانهای شوش پیوند میدهد. نه شما نخواهید توانست چشمان معلم ما را از ما بگیرید زیرا این چشمان تاریخ بلند مبارزهای است که روی کوهی از استقامت دلیرترین و آگاهترین فرزندان این مرزوبوم بناشده و میرود تا به اقیانوس انقلاب رهاییبخش ستمدیدگان بپیوندد. من در چشمان جعفر ابراهیمی کودکان بیپناه و در آرزوی آموختن الفبایی را میبینم که چنبره دستان شما بر کالایی کردن آموزش ، آنان را نهتنها ناامید نکرد بلکه خیابان را بهعنوان مدرسه دوم به آنان نشان داد،آنجا که میلاد سعیدیان جو میگوید: من دانشگاه نرفتم ولی خیابون بهم یاد داد حقم رو اونجا بگیرم.
شما نتوانستید سرود رنگین کمان کیان از ایذه تا تن باطوم خورده نیکای ۱۷ ساله و ساریناها و ابوالفضلهای آدینه را از یاد ما ببرید زیرا که اینهمه را ما در مدارس معلمان مبارز آموختهایم. میبینید ستمگران تاریخ ما به بهای ارزان خریداری نشده زیرا که آگاهی رنج زیستن است و ناگاهی طلابی که به در خواب شتر گونه آمدهاند تا مدارس را تصرف کنند رنج زیسته نمیخواهد بلکه یک بلهقربانگو لازم دارد.
بله من در چشمان معلمم گورهای دستهجمعی دانشآموزان و معلمانی را میبینم که به جرم دگراندیشی کشته شدند. من چشمان نگران و زنده محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، حمید حاجیزاده و کارون را میبینم که چاقوی پر از نفرت کور شما بدن آنان را اگرچه برید اما همچون پرومته در جایجای این سرزمین فریاد میزنند(( من رنج میکشم زیرا که آورنده روشناییام)).
تن کبود معلم ما سرود مبارزه را تا همیشه میخواند. شما محکمتر بر طبل رسوایی خود بکوبید آقا زیرا که ما محکمتر به یکدیگر زنجیرشدهایم.
من در چشمهای معلمم شعر نیما را دوباره میخوانم تا از یاد نبرم شرافت زیستن را:
یاد بعضی نفرات، روشنم میدارد
اعتصام یوسف
حسن رشدیه
قوتم میبخشد
راه میاندازد، و اجاق کهن سرد سرایم
گرم میآید از گرمی عالی دمشان
یاد بعضی نفرات
رزق روحم شده است. وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرأتم میبخشد. روشنم میدارد… 🔻🔻🔻
🆔 @edalatxah