تابستان خود را چگونه بگذرانیم؟
محسن آزرمآخرِ دههی ۱۳۴۰ که فیروز شیروانلو و همکارانش بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را راه انداختند، به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلمهایی دربارهی کودکان و نوجوان و فیلمهایی برای کودکان و نوجوانان و این دستهی دوم میتوانست فیلمهایی کاملاً داستانی باشد یا فیلمهایی کاملاً آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلمشان در کلاس درس هم شنیدهاند، اما درست بهخاطر معلم بودنِ معلمشان و داستان تکراری خطکش و کتک و تنبیه و چیزهایی مثل اینها، ترجیح دادهاند آن چیزها را یاد نگیرند و به دست فراموشی بسپارند. فیلمها هستند که این وقتها به کار میآیند و بیشتر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود در یاد دانشآموزان میمانند.
نکتهی اساسیِ این فیلمها تاکید روی جنبههای آموزشی بود، بیآنکه بخواهند وقایع و چیزهایی مثل اینها را هیجانانگیزتر از آنچه در زندگی رخ میدهند بازسازی کنند. قرار نبود در اصل وقایع دخالت کنند. بچهها ممکن است همانطور که دارند بازی میکنند و کیف میکنند، شروع کنند به دعوا و کتککاری و کارِ این فیلمها، بهقول عباس کیارستمی، چیزی جز این نبود که «یک اسلاید متحرک» را پیش چشم بچهها بگذارد و نشان بدهد که دعوا و کتککاری البته یکی از پرطرفدارترین راههاییست که آدمها در زندگی انتخاب میکنند، اما تنها راه نیست و راههای مسالمتآمیزی هست که بد نیست دستکم یکبار امتحانشان کنند و ببینند چه نتیجهای دارد. به چشم بزرگترها این چیزها را نباید جدی گرفت و فیلم قاعدتاً چیز مهمتری باید پیش روی تماشاگرش بگذارد.
همین بود که وقتی دو راهحل برای یک مسئلهی کیارستمی را در جشنوارهی فیلمهای کودکان و نوجوانان نمایش دادند، تماشاگرانِ بزرگسالی که به امید دیدن فیلمهای کاملاً داستانی دربارهی کودکان و نوجوانان روی صندلیهایشان لم داده بودند، با دیدن آن فیلمِ کاملاً آموزشی اخم کردند و وول خوردند و دستآخر شروع کردند به هو کردن فیلم که معنیاش قاعدتاً چیزی جز این نبود که این تصویر متحرک فیلم نیست و قاعدتاً آنچه روی پرده رفته بود، فیلم بود؛ فیلمی کاملاً آموزشی که بچهدبستانیها خوب میفهمیدند چرا ساخته شده و چه چیزی را قرار است یادشان بدهد. گفتار متن فیلم برای بزرگترها متن خوشآهنگی نبود و بچهها، درست بهعکس بزرگترها، با لحن و شیوهاش هیچ مشکلی نداشتند. برای کیارستمی همین کافی بود؛ چون خوب میدانست که «فیلم آموزشیِ مستقیم فقط باید آموزش بدهد. بنابراین حتا میتواند «فیلم استریپ» [مثل کُمیک استریپ] باشد؛ یعنی چند اسلاید همراه با گفتار روی پرده بیاید.»
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دستکم در آن سالها، مجالی بود برای بچههایی که میخواستند چیزی بیاموزند و بیشترِ آنها که به کلاسها و کارگاهها و اردوهای کانون میرفتند بچههای طبقهی متوسط و طبقهی فرودست بودند که بزرگترهایشان پولی برای کلاسهای خصوصیِ زبان انگلیسی و فرانسه و موسیقی و نقاشی و عکاسی و فیلمسازی و داستاننویسی و چیزهایی مثل اینها نداشتند. همیشه و هر روز هم که نمیشد سرِ کلاسهای کانون نشست، اما آنها که بخت بلندتری داشتند و در این کلاسها و کارگاهها و اردوهای رایگان شرکت میکردند، چیزهایی را فرا میگرفتند که قاعدتاً در هیچ مدرسهای، حتا مدرسههای خصوصی، نشانی از آنها نبود؛ بچهها در اردوی فیلمسازی با دوربینهای هشت میلیمتری از دارودرخت و کوه و تپه و البته بچههایی مثل خودشان فیلم میگرفتند؛ الفبای موسیقی و عکاسی و داستاننویسی و چیزهایی مثل اینها را میآموختند و دنیا و آدمها از آن به بعد برایشان معنای دیگری پیدا میکرد.
تجربهی ساختن فیلمهایی مثل دو راهحل برای یک مسئله، منم میتونم و رنگها، فیلمهایی کاملاً آموزشی، کیارستمی را به صرافت ساختن از اوقات فراغت چگونه استفاده کنیم ـ رنگ زنی انداخت؛ فیلمی که در بیشترِ کتابها دربارهی کیارستمی نشانی از آن نیست؛ چرا که تا همین چند وقت پیش نسخهی کاملی از آن در دسترس نبود و حالا که بههمت مؤسسهی فیلمسازی امکا۲، تهیهکنندهی مشترک همهی فیلمهای کیارستمی از باد ما را خواهد برد به بعد، نسخهی ترمیمشدهاش را میشود تماشا کرد، فرصت خوبیست برای اینکه ببینیم کیارستمی در این فیلمِ هفده دقیقهای، که احتمالاً آخرین فیلم آموزشیِ کاملش پیش از انقلاب است، دست به چه تجربهای زده؛ تجربهی ساختن فیلم دیگری برای نوجوانان: احتمالاً بچههایی که آن سالها کلاسِ هشتم و نهم و دهم را میخواندهاند؛ فیلمی برای نوجوانهایی که نمیدانند تابستان خود را چگونه بگذرانند و شرح این تابستان را همان هفتهی اولِ مهر، در اولین انشای بیمزهای که به دستور معلمشان و از سرِ بیحوصلگی مینویسند، بگنجانند.
«در دنیا کارهای مختلفی هست که برای انجام آن باید متخصص بود؛ مثل این خلبان؛ مثل این قاضی؛ مثل این متخصص آزمایشگاه. این کارها از آن کارهاییست که برای انجام دادن آن باید زحمت زیاد کشید و متخصص شد. یعنی برای اینکه شما بتوانید هواپیما را هدایت کنید، احتیاج به تخصص و تجربهی فراوان دارید. در مقایسه با این شغلها، شغلهای سادهتری هم هست که اشخاص کمتجربه هم میتوانند از آن استفاده کنند. ما میخواهیم یکی از آن شغلها را به شما یاد بدهیم: رنگ زدن.»
از اوقات فراغت چگونه استفاده کنیم ـ رنگ زنی با این جملهها شروع میشود و جنبههای آموزشیاش از همان ابتدای کار پیداست؛ درست وقتی که گوینده، با لحنی که نشانی از احساس را نمیشود در آن دید، میگوید «مثل این خلبان» واقعاً خلبان را میبینیم و طبعاً قاضی و متخصص آزمایشگاه را هم نشان میدهد؛ چون اینها متخصصهایی هستند که سالهای سال زحمت کشیدهاند و صاحب چنین جایگاهی شدهاند.
اما هدفِ فیلم روی یکی از آن «شغلهای سادهتری»ست که «اشخاص کمتجربه هم میتوانند» آنها را یاد بگیرند، اما درست در لحظهای که مخاطب نوجوان فیلم قند در دلش آب میشود که بهعنوان یک شخص کمتجربه میتواند از پسِ رنگ زدن بربیاید، گوینده ادامه میدهد که «گفتیم این کار آنقدرها پیچیده نیست، ولی آنقدرها هم ساده نیست. احتیاج به ممارست، دقت و تجربه دارد. برای حرفهایها این شغل است و برای شما میتواند یک سرگرمی مفید باشد.»
سالها پیش از این فیلمْ تام سایر، در رمانِ مارک تواین، مجبور شد نردههای حیاط را رنگ بزند و چون علاقهای به این کار نداشت پیش دوستانش طوری وانمود کرد که رنگ زدن کار لذتبخشیست و دوستانش سیب و تیله و سازدهنیشان را به تام دادند و التماس کردند که بهجای اینها نردهها را رنگ کنند.
در فیلم کیارستمی هم نوجوانها قرار است یاد بگیرند که با یک قوطی رنگ و یک قلممو میشود «همهچیز را نو کرد»؛ بهخصوص «چیزهای مستعمل»ی که خستهکننده بهنظر میرسند. باقی فیلم دقیقاً شرحِ رنگ زدن است؛ آشنایی با انواع رنگ و انواع قلممو و بتونهکاری و سنبادهکاری و رنگِ آستر و همهی آنچه به رنگ زدن ربط پیدا میکند؛ بهخصوص باید و نبایدهایی که نوجوانانها دربارهی خشک شدن یا خیس ماندن رنگ و قلممو باید بیاموزند.
اما در این میان، بین اینهمه رنگ و بنزین و روغن و قلممو، چیزی هست که تماشاگرش را یکراست به دنیای کیارستمیِ سالهای بعد نزدیک میکند؛ درِ کهنه و قدیمیای که «بهعلت نخوردنِ رنگ پوسیده است و اگر باز هم رنگ نخورد، بیشتر میپوسد.» حسنِ دوازدهساله و برادر شانزدهسالهاش دستآخر قرار است این در را رنگ کنند و قبلِ آن شروع میکنند به رنگ زدن «چیزهای مستعمل» تا آمادهی عملیات بزرگ شوند.
این در شباهت زیادی دارد به درهایی که سالها بعد یکی از پروژههای عکاسی کیارستمی شدند؛ درهایی که بهقول داریوش شایگان «درهایی همه بیادعا و بیادا، بیزرقوبرق و بیزیور، با سادگیِ باورنکردنی، تجسّد تواضعی ناب که تا مقام رفیع آزادگی سر برمیکشد.» [نوشتهی شایگان را در کتاب در جستوجوی فضاهای گمشده بخوانید]. این درِ کهنه و پوسیده یکی از همان درهاست و هیچ بعید نیست کیارستمی با دیدنِ این در، یا دری شبیه آن، با آنهمه پوسیدگی و کهنگی، از اوقات فراغت چگونه استفاده کنیم ـ رنگ زنی را ساخته باشد؛ فیلمی برای نجات دادن آن درِ کهنهی پوسیده.
آخرین جملهی گویندهی گفتار متن، وقتی تصویرِ حسن روی صفحه ثابت میماند، این است: «همیشه بعد از اتمامِ کار به آدم مسرّتی دست میدهد که فقط بعد از اتمامِ کار دست میدهد.»
منتشرشده در وبسایت نامه به سینما، یازدهم شهریور ۹۹