به نام پدر

به نام پدر

علی فرنود

یکم. از بیمارستان که آمدیم بیرون، ساعت حدود هشت و نیم صبح بود و نور آفتاب زمستان هنوز چندان قوتی نداشت. ‌‌‌‌سه نفری ساکت از پیاده‌رو گذشتیم و به خیابان که رسیدیم، برگشتم و به ساختمان نگاه کردم. تازه‌ساز بود و شش طبقه و از کران تا کران. نور کمرنگ آفتاب ساختمان آجری را روشن کرده بود و فکر کردم که روز اولی است در این دنیا که من هستم ولی پدر نیست. ایستادم و چند لحظه‌ای گذاشتم که این فکر غرقم کند. نه که هگل و هایدگر و اسپینوزا به سرم بزنند.‌‌ صرفا نگاه کردم به بارقه بیجان آفتاب که مثلث مانند میان ساختمان شکسته بود و به دری نگاه کردم که عصر روز اول واردش شدم و در دیگری که یک هفته بعد، صبح زودش داریم خارج می‌شویم. حضور جسمانی پدر یک جایی مانده بود بین این دو تا در و این ورود و خروج، و من سعی می‌کردم بفهمم رفتن پدر کلا یعنی چه. دقیقا چه مانده، چه رفته، و من کجای کائناتم. 

دوم. تابستان ۱۳۶۵ خزر کولاک بود و من نرم نرمک شنا می‌کردم و ناگهان دیدم که هر چه کردم نشد که برگردم. تازگی فرزند یکی از رفقا غرق شده بود و قیافه‌اش صاف آمد جلوی چشمم. چسبیدم به یکی از دیوارهایی که قرار بود زنانه و مردانه را از هم جدا کنند و حالا فقط ستونشان مانده بود. پدر داشت با برادر که آن زمان سه سالش بود بازی می‌کرد ‌‌و یک چشمش به من بود و دید که زیادی رفته‌ام جلو. یک طوری بعد از سه بار آمدن توی آب و برگشتن بچه سه ساله را قانع کرد که منتظر بماند و آمد دنبال من. پشت پدر را گرفتم و شنا کرد و رفتیم ساحل. وقتی رسیدیم مثل جوجه‌های ماشینی شش روزه می‌لرزیدم. توی ماشین فکر کردم عصبانی باشد ولی توی مسیر لبخند بر لبش بود و آخرش گفت که «یادت باشه که دریا همیشه از آدم قویتره». هفته پیش دم بیمارستان همین یادم آمد که کائنات هم همان دریاست. مسیر طبیعیش را طی می‌کند، و ما خیره می‌مانیم به بارقه بیجان آفتاب. 

سوم. پدر شهرهای مختلف گیلان محاکمه داشت و گاهی من را می‌نشاند توی ماشین و از سیاهکل و لشت‌نشا و رودسر و لنگرود رد می‌شدیم و هر شهر که می‌رسیدیم صدای «آقا رضا، چایی حاضره. بفرما.»ی مغازه‌دارها بلند بود. اینکه پدر چطور نام و یاد و‌ داستان این همه آدم را به خاطر می‌آورد برایم هنوز معماست‌. ناگهان ماشین را دم یک زرگری در رضوانشهر می‌زد کنار که «فلانی خیلی پسر خوبیه. بیا باهاش آشنا شو». سالها بعد که آمدم امریکا و مدام برایمان سر کار از اهمیت «نت‌ورکینگ» گفتند، مدام آن روزهای گیلان یادم بود. یک عکسی دارد که با برادر در یک شهر اوهایو رفته‌اند بیرون و با یک آقای آمریکایی آشنا شده و نشسته‌اند روی نیمکت گرم بحث. همان آدمِ شهرهای مختلف گیلان در مکان جغرافیایی متفاوت. 

چهارم. تا روزی که دیگر نتوانست، دوید. اگر پدر را از دست نداده‌اید، برایتان تعریف کنم که مدام ذهن این طرف و آن طرف دنبالش می‌گردد. ذهن من هر بار که بیرون خانه‌ام، ناخودآگاه چشم‌ را می‌فرستد توی خیابانهای اطراف دنبال پدر که الان از دویدن برمی‌گردد. روزی شش کیلومترش را تا ۷۳ سالگی یک روز هم کنار نگذاشت. بچه که بودم دور زمین فوتبال استادیوم انزلی می‌دوید، بزرگتر شدم توی پارکهای تهران، چند سال آخر در خیابان و پارکهای مریلند. یک روزی چند سال پیش توپ فوتبال یک عده جوان از زمین افتاده بود بیرون و شوت کرده بود توی زمین و با همان یک شوت دعوت شده بود به بازی. چند باری پیشنهاد کرده بودم مسابقه دو ده‌هزار متر ثبت‌نام کند و برود باشگاه فوتبال پیشکسوتان برای سرگرمی، که کائنات پیش آمد. 

پنجم. هر بار که خواستم سکوت را بشکنم از انزلی پرسیدم. تا روز آخر. صورتش می‌شکفت و از این و آن می‌گفت. از زرگریهای خیابان سپه و از وضع و قیمت ماهی سفید و از بلوار‌ و از مرداب و از خاطرات شکار و از تبدیل خانه‌ها به آپارتمان و از موج‌شکنها و چای خوردن آخر بلوار و‌ از رفقای قدیم و از جگرکی سر میدان و از موزیک‌جگا ‌‌و از کمیته انضباطی هیات فوتبال انزلی ‌‌و از هر آنچه نو و کهنه توی شهر می‌گذشت و گذشته بود. فوتبال بود و شنا و شکار و سالهای وکالت و رفقا و هزاران هزار یاد و خاطره که دلش به آنها بسته بود. بد هم نیست دل آدمی همیشه یک جا گرو باشد. اگر آن یک جا انزلی باشد که هزار بار بهتر.

 ششم. چهار روز که گذشته بود بیدار شدم دمغ و فکر کردم که چگونه سوگواری کنم. فکر کردم که پدر اگر بود الان رفته بود که بدود. بساط را جمع کردم و رفتم باشگاه. بعد فکر کردم برای بزرگداشت یاد یکی از کوشاترین انسانهایی که می‌شناختم که نمی‌شود از کار مرخصی گرفت. نشستم به کار. آن وسط برف آمد و یادم افتاد که پدر سال قبل با دخترک دم در برف‌بازی می‌کرد و با دخترک رفتم بیرون. بعد نگاه می‌کنی و می‌‌بینی که روزت شد شبیه روزهای دیگرت. ورزش سنگین و کار سخت و وقت گذاشتن با فرزند گرامی. تازه می‌فهمی که روتین روزانه‌ات را از چه کسی آموخته بودی و هرگز نمی‌دانستی. پدر چند سال پیش برایم نامه کوتاهی نوشته بود که من نگفتم چه رشته‌ای بخوان و با که دوست شو و با چه کسی زندگی کن، ولی همیشه بنویس. این نوشته مال پدر، که نمی‌دانم کجا دارد می‌دود. یادش اما همیشه اینجاست. 

@Farnoudian

@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده


Report Page