بهینگی پاره‌تو و «شکست» بازار به بیان ساده

بهینگی پاره‌تو و «شکست» بازار به بیان ساده

مهرپویا علا / https://t.me/UTfinance
Robinson Crusoe


یک جزیرۀ منزوی در اقیانوس آرام را در نظر بگیرید با دو نفر جمعیت به نام‌های «رابینسون کوروزوئه» و «جمعه» (جمعه نام نفر دوم در داستان مشهور دانیل دفو است).

به دلایلی ارتباط این دو با باقی نقاط دنیا قطع است.

این دو قصد ضربۀ فیزیکی زدن به یکدیگر را ندارند.

هر کدام از اینها تعدادی کالا در اختیار دارند که آن را به زور از طرف دیگر نگرفته است.


رابینسون این کالاها را دارد: x, y, z.

جمعه این کالاها را دارد: a, b, c.


این دو تصمیم می‌گیرند در روزی مشخص در جایی که نامش را بازار می‌گذارند یکدیگر را ملاقات کنند. در آن روز رابینسون نگاهی به خورجین جمعه می‌اندازد و ناگهان با خود می‌گوید «ای کاش تمام این خورجین مال من بود!» این فکر که به سرش می‌زند دستش سمت سنگ می‌رود که آن را توی کلۀ جمعه بکوبد و خورجینش را مصادره کند که عقلش می‌آید و مانع می‌شود؛ اما چگونه؟ 


رابینسون با خودش اینگونه استدلال می‌کند [منشأ اخلاق؟]: حالا درست است من وجدان ندارم و از کشتن جمعه ناراحت نمی‌شوم و هیچ نفر سومی هم نیست که مجازاتم کند؛ ولی اگر او را بکشم دفعۀ بعدی کی a و b و c بیاورد؟ من که نه بلدم از اینها درست کنم و نه تازه اگر بلد هم بودم تنهایی وقتش را دارم و اگر روی تولید اینها وقت بگذارم از تولید x و y و z که در آن مهارت بیشتری دارم باز می‌مانم. پس عقلش را به کار می‌اندازد، سنگ را رها می‌کند و یک فکر دیگر می‌کند.

به جمعه می‌گوید: «تو هم بیا خورجین من را نگاه کن شاید چیزی دیدی و خوشت آمد.»

جمعه می‌آید و نگاه می‌کند و می‌گوید: «من خیلی به z احتیاج دارم. به من می‌دهی؟»

رابینسون جواب می‌دهد: «آره، به شرطی که در ازای z تو هم c خود را به من بدهی.»

جمعه جواب می‌دهد: «زکی! من هیچ وقت c را در ازای z به تو نمی‌دهم. ارزش c خیلی بیشتر است.»

رابینسون: «لیاقتش را نداری بدبخت! می‌دانی من چقدر برای ساختن همین z زحمت کشیدم؟ من حداقل پنج برابر زمانی که تو برای تولید c گذاشتی برای تولید z وقت صرف کردم. من قبل اینکه در این جزیره با توی احمق گرفتار شوم استاد دانشگاه بودم و کلی مقاله نوشته بودم! بعد تو می‌گویی z ارزشش را ندارد؟»

جمعه: «از نظر من وقتت را تلف کردی. به من چه که تو خودت را علاف ساختن z کردی؟ من حاضر نیستم این دو را با هم عوض کنم. ولی حاضرم c خودم را با x تو عوض کنم.»

رابینسون که این را می‌شنود با خودش می‌گوید باز هم بدک نیست. c خیلی چشم من را گرفته است. ای کاش می‌توانستم با کتک همان z را با c عوض کنم ولی اخلاق دستم را بسته است. اگر این کار را بکنم او دیگر هیچ وقت با من معامله نخواهد کرد و تازه کلی باید وقت بر سر دعوا و کتک‌کاری بگذارم. آن وقت از تولید x و y و z هم می‌مانم [قانون مزیت نسبی]. بسیار خوب سگ خورد! از هیچی بهتر است. بیا این x مال تو و c مال من. به این ترتیب الگوی تازۀ توزیع کالاها این‌گونه می‌شود:

رابینسون کروزوئه: c, y, z.

جمعه: a, b, x.

در این الگوی تازه هر دو نفر نسبت به الگوی قبلی در وضعیت بهتری قرار دارند، زیرا هر دو این وضع تازه را نسبت به وضع قبلی بهتر می‌دانند. بله اگر جمعه به پیشنهاد اولِ رابینسون تن می‌داد و حاضر می‌شد c را در ازای z معامله کند رابینسون راضی‌تر می‌بود. ولی حالا که جمعه راضی به معاوضۀ z با c نمی‌شود اگر با کتک مجبور به این معاوضه می‌شد دیگر نمی‌توان گفت الگوی تازه برای او مطلوب‌تر است. در الگوی تازه‌ای که با کتک به دست بیاید بهینۀ پاره‌تو برقرار نمی‌بود، چون وضع یک نفر به قیمت بدتر شدن وضع کسی دیگر بهتر شده است. اما در الگوی تازۀ بدون کتک بهینۀ پاره‌تو برقرار است، چون وضع هر دو بدون بدتر شدن وضع دیگری بهتر شده است.

نکتۀ مهم این است که بهتر و بدتر در اینجا «ذهنی» هستند. در حکایت بالا دیدید که رابینسون جمعه را احمق می‌دانست چون حاضر نشد c را با z عوض کند. ولی ما و هیچ‌کس دیگری در جایگاهی نیست که تعیین کند کی احمق است و کی نیست. حتی اگر نوبل اقتصاد برده باشیم. حتی اگر رزومۀ پنجاه صفحه‌ای داشته باشیم و در دانشگاه هاروارد تدریس کنیم باز هم حق نداریم بگوییم توی غیرمتخصص احمق هستی چون چیزی را مطلوب می‌دانی که من مطلوب نمی‌دانم. البته هر کس آزادی بیان دارد که هر کسی را خواست بابت رجحان‌هایش احمق خطاب کند (یک بخش تبلیغات در واقع همین است) ولی حق ندارد به زور متوسل شود یا از دولت بخواهد که به زور متوسل شود یا مردم را تحریک کند که اکثریت رأی دهند که دولت به زور متوسل شود تا جمعه را وادار به معاملۀ c با z کند.

اما نتیجۀ اصلی که می‌خواهم از این بحث بگیرم این است که تحقق بهینۀ پاره‌تو - یا دقیق‌تر بگوییم حرکت به سمت آن چون در واقع هیچ‌گاه محقق نمی‌شود - تنها در شرایط بازار (بدون خشونت فیزیکی) امکان‌پذیر است. شاید کسی بگوید این موضوع ربطی به بازار ندارد و در همان حکایت بالا یک نفر سومی هم اگر بود می‌توانست x و c را میان رابینسون و جمعه جابه‌جا کند و هر دو هم راضی باشند. با این حال ورود چنین شخصی در اینجا بیهوده است. اگر مقصود از ورود شخص سوم مثلاً این باشد رابینسون و جمعه نمی‌توانند از کالاهای یکدیگر مطلع شوند و این شخص سوم نقش حامل اطلاعات را ایفا می‌کند در آن صورت ما دیگر دو شخص و شش کالا نداریم بلکه سه شخص داریم و هفت کالا. آن کالای هفتم (یعنی به جز x y z a b c) همان کالایی است که شخص سوم دارد ارائه می‌دهد و نامش «انتقال اطلاعات» است. شخص سوم برده نیست که مجانی انتقال اطلاعات بین رابینسون و جمعه را انجام دهد. بنابراین آن بهینه‌ای که می‌گویند تنها در شرایط بازار امکان وقوع دارد و این حرف نادرستی است که بگوییم موضوع ربطی به بازار ندارد. همچنین این حرف نادرستی است که بگوییم بازار در تحقق چنین بهینه‌ای شکست می‌خورد، چون اتفاقاً برعکس بدون بازار اصلاً تحقق چنین بهینه‌ای حتی قابل تصور نیست.

اما فرض کنید در آن جزیره نه دو نفر که صد میلیون نفر ساکن باشند و نه شش کالا که شصت هزار کالا وجود داشته باشند. اصل قضیه تفاوتی می‌کند؟ می‌گویند بله تفاوت می‌کند چون حضور این همه جمعیت باعث می‌شود همه نتوانند توی «خورجین» یکدیگر را نگاه کنند و ببینند کدام کالا برای‌شان مطلوبیت دارد. یک نفر امکان سرک کشیدنش زیادتر است و یک نفر کمتر. نام این را می‌گذارند نامتقارن بودن اطلاعات. اما این حرف هم نادرست است. نه اینکه ما فرض کنیم اطلاعات همه یکسان است و همه از همه چیز خبر دارند. برعکس چون همه از همه چیز خبر ندارند و در واقع همه از اکثریت قریب به اتفاق چیزها بی‌خبرند ما نیاز به سیگنال‌هایی داریم که قیمت و شاخص‌های روی تابلوی بورس و مانند اینها در اختیار ما قرار می‌دهند.

اقتصاددان هیچ چیزی نمی‌آموزد که او را نسبت به این‌گونه اطلاعات داناتر کند. بوروکرات دولتی هیچ جایگاه به‌خصوصی ندارد که حجم بیشتری از اطلاعات را داشته باشد - مگر از مقرراتی که دولت متبوعش می‌خواهد به جان بازار بیاندازد که مثلاً باعث خواهد شد زمین‌های فلان منطقه یک شبه گران‌تر شود. آن هم مصداق خشونت فیزیکی و نقض بازار است‌. بنابراین مداخلۀ دولت اتفاقاً توزیع اطلاعات را نامتقارن‌تر می‌کند. کاربست توصیه‌های اقتصاددان‌ها شاخص‌ها و قیمت‌ها را تحریف می‌کنند و باعث می‌شوند ما از آن بهینه بیشتر فاصله بگیریم. افزون بر این اقتصاددان در جایگاهی نیست که بداند مطلوبیت رابینسون و جمعه در حکایت بالا چیست. اگر او مطلوبیت دو نفر را نمی‌تواند به جای آنها تشخیص دهد چطور می‌تواند مطلوبیت صد میلیون نفر را بداند؟ می‌بینید که تغییر جمعیت از دو نفر به صد میلیون نفر تازه کار را برای اقتصاددان ما خراب‌تر هم می‌کند. افزایش جمعیت و پیچیده‌تر شدن مناسبات نیاز به بازار را افزایش می‌دهد.

Report Page