بغض وطن

بغض وطن

یک دانشجوی دور از وطن

در پاسخ به اشاره‌های آقای پزشکیان به مسئله مهاجرت.

به عقب نگاه میکنم و چیزی از روزهای قشنگ جوانی نمی‌بینم. من هم یکی از هزارانی هستم که ده سال طلایی بین بیست تا سی سالگی را صبح تا ظهر یک جا کار کردیم، ظهر تا عصر را جای دیگر، جمعه‌ها به دنبال کار و مهارت جدید در آرزوی ساده-ترین‌های زندگی اما نرسیدیم. من هم مثل خیلی‌های دیگر، کانال‌های خبری را در موبایلم خاموش کردم که دیگر امید واهی تغییر دلم را آشوب نکند. سال پیش همین روزها با یک پرواز ارزان قیمت به اروپا آمدم تا جایی باشم که بتوانم شغلی متناسب با مهارت-هایم داشته باشم و در حسرت خانه و تعطیلاتی حداقلی نمانم. این متن دل نوشته‌ای است به امید شروع سخن با میلیون‌ها خانواده ایرانی که درگیر همین قصه هستند، همداستان‌هایی که بعضی از چیزها را در دل‌مان نگه داشتیم و هیچ وقت به زبان نیاوردیم. 

بعد از مهاجرت، سه بار با تلخ‌ترین کابوس تنهایی مواجه شدم. اولین بار در راه بازگشت از جشن سال نو بود. تصمیم گرفته بودم خانه بمانم و کمی درس بخوانم. اما به دعوت دوستان نوشناخته به میدان اصلی شهر رفتم. صحنه مثل همان چیزی بود که این چند سال اخیر در صفحه اینستاگرام دوستانی دیده بودم که یکی پس از دیگری به شهری دور مهاجرت کرده بودند. کمی نور، کمی آهنگ و کمی منور، جیغ و چیزی که همه پنهان کرده بودند: تنهایی مطلق. انگار سال‌ها طول کشید تا بتوانم تن سنگینم را به اتاقم برسانم، به‌خصوص در ساعت سیاه شبانه‌روز، آن ساعتی که بخاطر اختلاف زمانی دیگر نمی‌توانم به خانه، آخرین پناه، زنگ بزنم. بعد از آن روز هر بار تصویر بچه محل‌ها و همکلاسی‌های سابق را در جشن‌های مختلف در اروپا و آمریکا دیدم، غصه‌ام گرفت. غصه‌ام گرفت که بعد از هر کدام از این عکس‌ها، پشت همه لبخندها چقدر جای خالی دوستان حقیقی روزهای جوانی و خانواده دلشان را فشرده است. غصه‌ام گرفت که در فاصله بین این عکس‌ها چقدر تنهایی بر پیشانی‌شان نشسته است. حالا میفهمیدم چقدر باید از زیاد شدن استوری‌های کریسمسی نگران شوم. 

بار دوم زمانی بود که دلم گرفته بود و با دوستی افغان شروع کردم به درد دل کردن. در این موارد تقریبا ممکن نیست غم دل را با دوستان اروپایی باز کنی. دست در جیبش کرد و عکسهای محله و خانه‌شان را در موبایلش نشانم داد. گفت:«رای نزن لالا جان. هر وقت که غم درون بودی، فاصله‌ات تا خانه یک پرواز است. اما من چه کنم که دیگر وطنی ندارم؟ همان دیوارها و خانه‌ها هنوز آنجا آن سوی زمین هستند اما هیچ کدام از آدم‌ها دیگر آنجا نیستند.» بعد توضیح داد که هر کدام از اعضای خانواده‌اش یک جای دنیا آواره هستند. بعد از این‌ مکالمه‌مان هر بار که با هیجان در مورد جزئیات سیاست داخلی افغانستان و برنامه‌های مذاکرات با طالبان برای به رسمیت شناختن حق همه اقوام صحبت می‌کرد، متوجه غمِ درونش شدم. پشت همه این خبرها دنبال همان خانه و دیوارها بود که ساکنانش به همان شکلی که به یاد داشت، بازگردند. حسرت روزی که رفته است و عقل می‌داند که دیگر بازگشت و وطنی نیست. اما دلش می‌خواست یکی از همین روزها قبل از اینکه موهایش سفید و دلش خسته شود و پایش گیر وام و مشغله-های روز شود، راه بازگشتی باشد. برای من از دورتر روشن بود که کار به این راحتی نیست و فقط برای همدردی به اخبار و تحلیل‌هایش گوش کردم. اما هر بار من هم در باتلاق غم فروتر رفتم که شاید همین تابستان آخر فرصت برگشت من هم باشد. شاید یکی از همین زنجیره بحران‌هایی که دستمایه شوخی توییتری هموطنانم می‌شوند، همان موجی باشد که وطنم را برای همیشه از من می‌گیرد. شاید دیگر خانه‌ای برای بازگشت نباشد. خانه، نه فولاد و قیر و سیمان.

سومین کابوس در بیداری، بغض بیمارستان شفای غزه بود. تمام شب خوابم نبرد. در دوره چنین فجایعی که ساعت‌ها تمام مدت ذهنت مطلقا بر یک چیز متمرکز بوده است، در هر مکالمه و هر شخصی در اطرافت دنبال جواب همان اضطراب‌ها و تنش‌ها هستی که در تنهایی تحمل‌شان کردی. آن روز هم یک درس خردکننده دیگر گرفتم. برای هیچ کسی از مردم اروپایی، موضوع حتی کنجکاوکننده هم نبود. هر کدام بعد از چند دقیقه بهانه‌ای پیدا می‌کردند تا بحث را به احمقانه‌ترین جزئیات زندگی شخصی‌شان، نتیجه فوتبال یا نمره امتحان بکشند. خیلی ساده است. بدبختی‌های شما مردم سرزمین‌های دور هیجانی ندارد. با این حال، آن روز دلش را نداشتم تا قبل از ساعات پایان روز به تنهاییِ اتاقم بازگردم. در این روزهای در سالن مطالعه ماندن، از دور یک همدانشگاهی فلسطینی را می‌دیدم که هر بار مادرش تماس می‌گرفت تا خبر مرگ و قطع عضو و بی‌خانه شدن یک عضو دیگر اقوام دور یا نزدیک را برساند. این مشاهده را هم نمی‌توانستم با ایرانی‌های همدانشگاهی در میان بگذارم. آن‌ها که با بی‌خیالی هنوز خودشان را جزوی از طرف غربی مجادله می‌دانستند و با بی‌مسئولیتی تمام اظهار می‌کردند که کاش یک روز بمب‌های آمریکایی آن‌ها را هم آزاد کند. بعدها فهمیدم با اینکه دانشگاه به ده‌ها شکل از دانشجویان اکراینی و حتی اسرائیلی حمایت می‌کرد، اما هیچ ملاحظه‌ای در مورد همکلاسی‌های فلسیطینی نداشتند. به هر زبانی صریحا می‌گفتند شعارهای حقوق بشری و حتی اصول اساسی انسانیت صرفا برای ملت‌های همراه ناتو است. حتی آزادی بیان اعتراض به نسل‌کشی و جنایت هم محدود به موارد خاص می‌شد. از همان روز کابوس دیگری ذهنم را مشغول کرد. 

آرام آرام دورم پر شد از «غم‌درون‌ها»یی که سرگذشت آوارگی‌هایشان، ترس از سرنوشت شوم آینده را در دلم برمی‌افروخت. ماجرا در سوریه، عراق، لیبی و لبنان و هزار شهر دیگر مشابه هم بود. پرده اول دولتی که نمی‌تواند کاری برای بیکاری و فقر فزاینده انجام دهد. پرده دوم خروش خشم مردم عاصی. و پرده سوم فروپاشی همه رویاها. در تمام پایتخت‌های اروپایی، هموطنان ایرانی هم هر روز از کنار سیلی از این اشباح بی‌آرزو می‌گذرند و هیچ وقت نمی‌ایستند تا بپرسند ای آواره از کجا آمده‌ای؟ چه کسی وطنت را از تو گرفت؟ اخبار ایرانمان را می‌شنیدم و به‌تدریج من هم به رنگ اشباح درآمدم. اخبار تهدید جنگ از خارج که هر روز باید با ترس دنبال می‌کردم و مثل تصویر بیمارستان شفا باید پشت دیوار بلند شیشه‌ای پیش خودم نگه می‌داشتم. اخبار دولت‌مردان کم-مهارتی که اصلا متوجه نیستند با هر اشتباه و هر ناکارآمدی چه موجی از خشم را می‌انگیزانند. و اخبار هموطنان کلافه‌ای که از روی استیصال دل به حمایت خارجی و جنگ و فروپاشی بسته‌اند، بدون اینکه تبعاتش را برای ملت‌های همسایه ببینند. پاییز، زمستان، بهار و بالاخره تابستانی که خالی از امید و زندگی شدم. 

اما ناگهان یک روزنه کوچک امید پدیدار شد. بخشی از تصمیم‌گیران کلان کشور تصمیم گرفته‌اند که فردی با جهت‌گیری متفاوت به عرصه رقابت بر سر دست فرمان دولت وارد شود. این روزها هر بار که با خانه تماس می‌گیرم، مادرم با هیجان از مرد سالم و پاک دستی می‌گوید که ممکن است به همت ما رئیس جمهور شود. انگار دقیقا همین را می‌خواستیم، کلمات صادقانه‌ای با یک لهجه ترکی که دل را همراه می‌کند. تن زخم‌ خورده وطن هم همین را می‌خواهد: شکستن چرخه شوم اقتدارگرایی، ناکارآمدی، فساد، بیکاری، مهاجرت، طوفان خشم. شاید بعدا در کلاس‌های تاریخ‌مان بنویسیم راه بلند توسعه ایران از یک تغییر فرمان ساده در سال هشتم تیر 1403 آغاز شد. شاید این بار سیل نیمی از کشور را برندارد، ترامپ تنفس تجارت‌مان را نبندد، ویروس شومی سیاه-پوشمان نکند و بعد از برداشتن قدم اول با شیب ملایمی بتوانیم قدم به قدم سیاهی‌ها را کمرنگ کنیم و ایران را به خانه‌ای پر از نور و رنگ برای زندگی بدل سازیم. 

آقای پزشکیان ما چیز زیادی نمی‌خواهیم که دلمان دوباره پرآرزو شود. برداشتن تحریم و سلامت اداری با شما، باقی را ما بچه‌های ایران جلو می‌بریم. آقای پزشکیان کابوس شوم بی‌وطنی را از سر ما بردار، چرخه خشم را بشکن.


غربت جنت اولسا، گینه وطن یاخشیدور.


Report Page