برای ۲۰ سال افسردگیام را پنهان کردم؛ اکنون آمادهام که دربارهی آن حرف بزنم.
✍🏼 Stephanie Reidy
برای سالها رازی در زندگیام داشتم که آن را شرمآور تصور میکردم و هیچگاه دربارهی آن حرف نزدم. تا امروز، که دیگر نمیتوانم به گفتگو دربارهی آن پایان بدهم. یک سال قبل برای اولین بار در یک کلاس جامعه شناسی در دبیرستان، درباره آن حرف زدم. امروز برای دانشجویان سال سوم پزشکی، و هفتهی آینده هم در دانشگاهی دیگر، از رازی خواهم گفت که مدیران این موسسات به این نتیجه رسیدهاند که دانشجویان به شنیدنش نیاز دارند.
در سال آخر دانشگاه، سعی کردم خودم را بکشم. اکنون که دربارهی آن میگویم، مثل یک اتفاق یا حادثه به نظر میرسد، اما در واقع اینطور نبود. مشکلات من در دبیرستان شروع شد، گرچه در آن زمان، آنها را مشکل در نظر نمیگرفتم. فقط فکر میکردم که تنبل و کسل هستم. و هر کس که علاقهای به زندگی نشان میدهد مانند من در حال وانمود کردن و دروغ گفتن است. در پشت صورت یک دانشآموز خوب، چهرهی تاریک و مهآلود یک اختلال روانشناختی قرار داشت. من افسرده بودم.
شروع دانشگاه مانند یک تسکین بود. تنوع افراد، کلاسها و موضوعاتی که با آنها مشغولیت پیدا کردم باعث شد که برای دورهای از زمان خندههایم واقعیتر و جهانم روشنتر شود، اما زمان زیادی نگذشت که تاریکی دوباره برگشت و خود را در پشت نقابی از شادی می دیدم، در حالی که به سختی تلاش می کردم به فعالیتهای اجتماعیام ادامه بدهم.
در سال سوم دانشگاه، نقاب من به آرامی شروع به ترک خوردن کرد و تنها راهی که برای کنار آمدن با شرایطم داشتم، اجتناب بود. با دوستپسرم قطع رابطه کردم و او هم دیگر با من تماس نگرفت. از دوستانم فاصله کردم و از کلاسهای درس گریزان شدم. احساس میکردم از درون شکستهام، و نسبت به هر احساسی جز ترس کرخت شدهام. کمکهای زیادی در دسترسم بود، خانواده، دوستانم، مشاورها، اما از رفتن به سمت آنها برای دریافت کمک شرم داشتم. بهترین راهحلی که برای همه مشکلاتم به ذهنم میرسید خودکشی بود، بنابراین به پزشکم داستانی دربارهی بیخوابی گفتم، نسخهی او را به داروخانه بردم، و با فرض اینکه داروها برای خودکشی کافی نباشند داروهای بدون نسخهی دیگری هم تهیه کردم. به این فکر نمی کردم که بیمار هستم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نمیخواستم با شکست خود در درس و زندگیام باری بر روی دوش خانوادهام باشم، و با تصمیم به کشتن خودم، احساس آرامش میکردم.
اما آن روز خواهرم زودتر از همیشه به خانه آمد، من را در کنار قوطیهای خالی قرص پیدا کرد و در بیمارستان هوشیاریام را دوباره به دست آوردم. در حالی که معدهام پر از شارکول بود همچنان وانمود میکردم که حالم خوب است و این فقط یک اقدام نسنجیده بوده است، چیزی که خانواده ام هم با تمام ناراحتی دوست داشتند باور کنند.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان در چند جلسه مشاوره شرکت کردم، دانشگاه را دوباره شروع کردم، و در حالی که همچنان در سکوت و در اعماق درونم افسردگی در غلیان بود، سفر رفتم، ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم تا زمانی که دوباره دچار افکار خودکشی شدم اما این بار از ترس رها کردن فرزندانم در یک دنیای بدون مادر، به پزشک مراجعه کردم و روح زخمیام را به او نشان دادم. او برای من تشخیص افسردگی اساسی را مطرح کرد و داروهایی برایم تجویز کرد که زندگیام را نجات داد. و بعد از آن توانستم رازم را به همهی دنیا بگویم.
بعد از ۲۰ سال زندگی پنهان با افسردگی، اکنون که با مصرف سه عدد قرص در هر روز و ارتباط منظم با درمانگرم، مهار آن را در دست گرفته ام، مشتاق هستم از آن برای کسانی که به نوعی با یک بیماری روانشناختی درگیر هستند بگویم. به خصوص دانشآموزان و دانشجویانی که مانند من در تمام آن سالها، نیاز به کمک دارند. میخواهم با حرف زدن درباره افسردگیام، به شکسته شدن انگ بیماری روانی در ذهن افراد کمک کنم. تا کسی به خاطر شرم از دریافت کمک، به خاطر ترس از قضاوت و احساس خجالت از شناخته شدن به عنوان یک بیمار روانی، نمیرد.
اگر یک پیام باشد که بخواهم به دیگران برسانم این است که، در نیاز داشتن به کمک، هیچ مشکل یا جایی برای احساس شرم وجود ندارد. این حرفی بود که شاید در ناامیدترین لحظات زندگیام به شنیدنش احتیاج داشتم. همانطور که برای درمان سرفهی مزمن به پزشک مراجعه میکنیم، برای یک احساس اندوه مزمن هم نیاز به دریافت کمک داریم. افسردگی هم یک وضعیت طبی است که اگرچه همیشه نیاز به دریافت دارو ندارد، اما در هر حال، توجه تخصصی به آن برای درمانش لازم است.
انگ بیماری میتواند بزرگترین مانع دریافت کمک برای اختلالات روانشناختی باشد و یکی از بهترین راههای شکسته شدن آن در ذهن افراد، شنیدن داستان امید، بهبودی و تغییر در زندگی مبتلایان دیگر است. بدون استثنا، بعد از تمام سخنرانیهایم گروهی از افراد برای به اشتراک گذاشتن داستانم و کم شدن احساس تنهاییشان در تجربهی افسردگی تشکر میکنند و بسیاری از اوقات بعد از پراکنده شدن همه افراد، یک نفر هست که منتظر مانده تا بتواند حرف هایش را در جایی خلوتتر به من بگوید. یک بار آن یک نفر دانشآموز کلاس دوازدهمی بود که به شدت افسرده، تنها و ترسیده بود. به خودکشی فکر میکرد و میگفت این اولین بار است که درباره اندوه و میلش به مرگ با کسی حرف میزند. با اجازه ی او معلمش را وارد گفتگو کردم و همان روز برای ملاقات او با یک پزشک و شروع درمانش برنامهریزی کردیم.
به خاطر آن دانشآموز، و همه کسانی که تا امروز رازشان را با من در میان گذاشته اند، همچنان انگیزه زیادی برای گفتن داستانم دارم. هر بار که رو به جمعیتی میایستم به آن یک نفر فکر میکنم، و این بزرگترین دلیل من برای شروع صحبتم است.
▫ترجمه توسط کانال تلگرام علی نیکجو:
@alipsychiatrist