برای لیلی مادر سام

برای لیلی مادر سام

گیسو فغفوری

سال نفس‌گیر ۱۳۸۸ بود. در مجله ایراندخت صفحه‌ای داشتم برای گفت‌وگوی خانوادگی با چهره‌ها. به خانه‌شان می‌رفتم و گزارشی از آن دیدار را می‌نوشتم. یکی از آن روزها همراه همسرم، سراغ پرویز رجبی، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و همسرش «لیلی هوشمند‌افشار» رفتیم که دیروز از دنیای ما رفت. این روزها لیلی هوشمند‌افشار به‌خاطر پسرش سام رجبی، یکی از زندانیان محیط زیست، شناخته می‌شود، اما او جدا از شرايط این روزهایش هم شخصیتی مستقل داشت. هزار روز آخرش زندگی او پر از رنج و درد بود و با آن بانوی سرحال و پرحوصله آن دیدار فرق داشت.

آن روز از یک سربالایی تند و نفس‌گیر گذشتیم و رسیدیم به خانه باصفای آنان. دیر رسیده بودیم و پرویز رجبی بعد از یک سکته مغزی بدنش فلج بود و بداخلاقی می‌کرد. این را خودش می‌گفت، اما بیشتر نمایش بداخلاقی بود. او که با لباس رسمی منتظر مانده بود و بعد وقتی ما رسیدیم، لباس رسمی را از تن کنده و لباس خواب پوشیده بود، وقتی که عکاس آمد، نمی‌خواست لباس بپوشد، زیرا لباس‌پوشیدن برای او دشوار بود. لیلی خانم واسطه شد تا بداخلاقی نمایشی استاد تغییر کند و با اصرار ما و او بالاخره پیراهنش را پوشید. ما روبه‌روی زن و مردی نشستیم که همین دو روز پیش چمدان سفر پسرشان را بسته‌ بودند و او را راهی زلاندنو کرده‌ بودند تا مهندسی محیط زیست بخواند و برگردد و هنوز خانه‌شان رنگ‌و‌بوی میهمانی خداحافظی او را داشت.

از بچه‌های دیگرشان پرسیدیم؛ از دو دخترشان گفتند که یکی در آلمان بود و دیگری در تهران.

او تأکید کرد: «دو دخترم از همسر آلمانی‌ام هستند، اما آنها را هم لیلی بزرگ کرده و مادر واقعی‌شان لیلاست» و بعد از همین‌جا گریز زد به بزرگواری همسرش و رنجی که در زندگی‌اش کشیده بود و گفت: «زحمت کشید، خیلی زحمت کشید. فقط زحمت نکشید، خون دل هم خورد». از همین‌جا لیلی خانم هم وارد بحث شد و حرف‌های او را با بزرگواری رد کرد و گفت: «نه خون دل نخوردم! من برای بچه‌ها احترام قائلم. واقعا خوشحال می‌شوم که ببینم بچه‌ها راضی‌اند. هیچ‌وقت نمی‌گویم چه‌جوری باشند یا چه کاره باشند، می‌گویم راضی باشند». رجبی تأکید کرد: «اگر همسرم نبود، من راه دیگری را می‌رفتم و به اینجا نمی‌رسیدم». بعد هم گفت: «روز به روز عشقم به خانمم بیشتر می‌شود».

لیلی هوشمندافشار زبان و ادبیات روسی خوانده بود و مدتی را در رادیو و تلویزیون به کار تحقیقی و ویرایش اشتغال داشت، اما بعد‌ها اختلاف پیدا کرده و از آنجا بیرون آمده بود و بعد‌تر هم به‌خاطر بچه‌ها در خانه مانده بود. او گفت: «اصولا آدمی نیستم که بخواهم مطرح باشم!». وقتی پرسیدیم چرا، جواب روشنی نداشت. گفت: «هرکسی شخصیتی دارد و شخصیت من این‌جوری است». از آشنایی‌شان پرسیدیم. پرویز رجبی با خنده گفت: «لیلی عاشق من شد».

او خندید و گفت: «راست می‌گوید، گولش زدم».

و ما آخرش هم نفهمیدیم که شوخی بود یا جدی، اما لیلی خانم جدی جدی گفت: «ما وقتی با هم آشنا شدیم، پرویز خیلی آرام‌تر، ساکت‌تر و افتاده‌تر بود».

به شوخی گفتیم: «پس همنشینی با شما این تأثیر را روی ایشان گذاشته».

رجبی خندید و گفت: «وقتی ازدواج کردم، همه مسئولیت افتاد گردن لیلی، من‌‌ رها شدم، زنجیر پاره کردم». بعد هم تأکید کرد که حتما بنویسید زنجیر پاره کردم. ما در آن گفت‌وگوی مفصل از خیلی چیزها حرف زدیم، اما یکی از جالب‌ترین بخش‌هایش به تأسیس مهدکودک توسط لیلی خانم و استاد پرویز رجبی برمی‌گشت. آنها که در آلمان زندگی کرده و به ایران برگشته بودند، پس از انقلاب اسلامی زندگی‌شان با دشواری روبه‌رو شده بود و از راه نوشتن چرخ زندگی‌شان نمی‌چرخید، پس با تجربه‌ای که از آلمان داشتند و با تجربه‌ای که از برخورد با کودکان داشتند، بزرگ‌ترین مهدکودک ایران را با نام لیلی تأسیس کردند.

پرسیدیم آقای رجبی در آن مهد‌کودک چه کار می‌کردند؟ لیلی خانم: «آقایی می‌کردند»، اما رجبی می‌گفت: «رانندگی». او هم از یادآوری مهدکودک گل از گلش شکفته بود: «ما پول درنمی‌آوردیم، عشق می‌کردیم. ما از بس با بچه‌ها سروکله زدیم آنجا، خودمان هم شبیه بچه‌ها شدیم». بعد صدایمان ‌زد پشت کامپیوترش و ایمیلی را از خانمی ایرانی در لندن نشان داد که پس از خواندن گفت‌و‌گوی رجبی در روزنامه اعتماد، از او پرسیده بود آیا او‌‌ همان پرویز رجبی مهدکودک لیلی است؟ عکسی هم ضمیمه کرده بود که در آن پرویز رجبی جوان در حال اهدای جایزه‌ای به دختربچه‌ای است که صاحب ایمیل بود.

بخشی از گفت‌وگوی ما درباره رابطه آنان با فرزندانشان بود. لیلی خانم روزهای مدرسه دختر‌ها را به یاد می‌آورد: «خیلی باهوش بودند، ولی در درس‌خواندن مشکل داشتند». پرویز رجبی میان حرف‌هایش دوید که: «اوضاعشان پریشان بود»، اما لیلی خانم قبول نمی‌کرد و تأکید می‌کرد: «پریشان نبود». بعد توضیح داد و از پسرشان گفت. لیلی گفت: «سام هم درس نمی‌خواند و شاگرد اول بود. همین امسال لای کتاب را باز نکرد، ولی نفر بیستم کنکور فوق‌لیسانس شد». پرویز رجبی گفت که بیشتر بار روی دوش لیلی بوده، اما او معتقد بود پرویز هم وظایف پدری‌اش را به‌خوبی انجام داده است.

پرویز رجبی گفت: «من نمی‌دانم چه کار کرده‌ام، اما فکر می‌کنم که آدم باگذشت و بی‌کینه‌ای هستم و همین اگر به بچه‌ها منتقل شود خوب است. گاهی شده بین من و پسرم دعوا شده، وقتی پسرم برگشته خانه رفته‌ام دستش را بوسیده‌ام و گفته‌ام من اشتباه کرده‌ام که او خجالت نکشد». درباره کتاب‌های پرویز رجبی هم حرف زدیم، اما گفت‌وگو درباره کویرهای ایران به لیلی خانم گره خورد. اگرچه قبل از کویرهای ایران پرویز رجبی سه کتاب منتشرشده داشت و کتاب‌هایش را ناشری مانند امیرکبیر چاپ کرده بود که از معتبر‌ترین ناشران آن روز ایران بود، اما کتاب چهارم چیز دیگری بود. او وقتی کتاب چهارمش را شروع کرد که با لیلی هوشمندافشار ازدواج کرده بود و با هم سفر به دور ایران را شروع کرده بودند. آنها بسیار سفر کرده‌اند. پرویز رجبی می‌گفت: «تمام ایران را الک کرده‌ایم! اولین انسان‌های تحصیل‌کرده ایرانی هستیم که از کویر نمک گذشته‌ایم». لیلی نیز دشواری‌های این سفر را به یاد می‌آورد و خطر مرگ را که هنوز خبری از جاده‌ای نبود.

پرویز رجبی که چند سالی را برای تحصیل و کار در آلمان گذرانده بود، بار دیگر فیلش یاد آلمان می‌کند و با هم می‌روند آلمان، اما پس از چند سال برمی‌گردند به ایران. لیلی خانم می‌گفت: «بیشتر از یک ماه طاقت نمی‌آوردم، چه برسد به بعد. آنجا زمین ما نبود. ترجیح می‌دهم از هم‌وطن خودم فحش بشنوم، اما بیرون از ایران زندگی نکنم». رجبی ادامه داد: «خدا را شکر می‌گویم که آمدیم ایران» و لیلی خانم گفت: «وقتی وارد ایران شدم خاکش را بوسیدم» و بعد پرویز رجبی گفت: «من گفتم دل البرز برایم تنگه!». اینها را در حالی می‌گفتند که در ایران زندگی راحتی نداشتند. ما وقتی با هم حرف می‌زدیم ۱۵ سالی بود که در ایران زندگی می‌کردند و در این ۱۵ سال ۱۳ بار اسباب‌کشی کرده بودند.


منبع: شرق

@BashgaheZanan



Report Page