برای بهینه نامجو، مادر نوید افکاری
نوشته مخاطبان توانا![](/file/afb92f76b7ddae6b01a2a.jpg)
«برای بهیه نامجو
یوسف عزیزم کو؟ ای «برادران» رحمی
کز غماش عجب بینم حال پیر کنعانی
میروی و «فرمانت» خون خلق میریزد
تند میروی جانا، ترسمت فرو مانی
«نوید» بوسه بر طنابِ دار زد و راویِ قهرمان قصه و رقصِ میانۀ میدانِ جان دادگی و جوان مردی با رنگی از جوهر جان خویش شد. نوید رخساره به خون آغشت و این خاقانِ ره، رادمردی ننهشت و داغ حتی آهی بر دلِ دار به دوشان بنهاد. نوید «ندا»ها و نالههای فروخوردۀ مادرانِ داغدیدۀ ایرانزمین را بهگوشِ تاریخ به خروش و جوشش گفت. نوید، در نوجوانی پهلوانی آموخت؛ در جوانی، عیّاری و آن پهلوانی برای آزادگان و فرهیختگانِ جهان فرهنگی کرد؛ سخایی کرد و گوهر گرانِجان را سخاوتمندانه در عین وقتِ عطیه کرد و عطایی و سخایی به هم آمیخت و از برق آن زمرد، جان شیرین، خونبهای آزادی و آزادگی و دفع اژدهای استبداد کرد.
نوید با «حبیبِ» حریّت بنشست و بادهپیمایی به عزت کرد و وجدان بیدار و «افگار» و سبکبارِ رو به قبلۀ آزادی و کعبۀ آزادمردی را چشم در چشم استبداد مقابل بنشاند و طشت فضاحت و فضیحتِ ملا و ملأ و مترف را از بام جهان به چاه بدنامی و رسوایی بینداخت.
نوید «جرمش این بود که اسرار هویدا» میکرد. سینۀ ستبر نوید، روایت تاریخ ایران بود. از جانافشانیِ حلاج در مقابله با قشریگری، از شکنجه و تازیانه و حکم ارتداد و اعدام منصور به حکم خلیفهای «مقتدر!» و سلاخیِ عارفِ واقفِ «بیضا» در قرن سوم تا حبس و محاربپنداری نوید و رقص سماعیاش بر چوبۀ دار، از آن «انالحق» تا این «منالخلق» فاصلهای است تاریخی بس بلند اما بس کوتاه.
کس نیست که تا بر وطنِ خود گرید
بر حال تباهِ مردمِ بد گرید
دی بر سر مردهای دو صد شیون بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید
در هنگامهای که پیکر پهلوانیِ نوید از خط بیضا به «سنگر» در تموّج و خنیاگری و پایکوبی بود، منصور حلاج چه میدید؟؛ از که و چه با نوید میگفت؟؛ و نیز با مقتدر و با خلیفه؟؛ و نیز با مفتی ابوبکر؟؛ و با مادر خویش؟؛ و هم با مادر نوید؟.
باری «گفته خواهد شد به دستان نیز هم» که یکی نوید بود که دعوتی داشت به هوای آزادی؛ و آن «جز سرِ دار نمیتوان گفت»؛ و یکی بود و بیشماران گشت؛ و گر چه غایباش کردند از میانۀ میدان، لیک در هر سری از سوداییِ اوست نشانه. اینک نوید است که ایستاده بر غبار.
و گفته خواهد شد که از پویایی و «بختیاری» او بود که اسماعیلوار رضا بهقربانیِ جان داد تا عید آزادی را مژدهآوَرَد به سرمازدگانِ زمهریر استبدادی تاریخی؛ تحفهای «بهیّه» مام میهن را؛ و جمله خُردسال و کهنسال وطن را:
من چو اسماعیلیانم بی حذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
نوید، پشتگرمِ خورشید بود که مرگ کسی را نمیپسندید. مرگاندیشی در قاموس هیچ پهلوان ایرانی نبود، و نیست. این دریا دلان، خالقان شهنامۀ تاریخ این ملتاند و به دین انسانیتاند. نه تیغی بر گلویی میکِشند، نه خنجری از پشت میزنند، نه در پی گردنی برای طناب دار اند و نه چارپایۀ زندگی را از زیر پای اسیری خالی میکنند.
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتابِ بی حذر
گشت رویش خصمسوز و پرده در
در دلِ آن کس که دارد نور جان
باقی این گفته آید بی زبان
و چنین است بازی روزگار که یک کس را دو تولد دهد؛ یکی از مادری از آب و گِل و دیگری از بیشمار جان و دل. و نوید این گونه بود. و همین گونه بود که سلطانالعلما به سلطان خوارزم گفت که سلطنت بزرگهمتان و عیّاران پس از هجرتِ به خاک آغاز میشود.
# توضیح این که «سنگر» نوید فاصلهای به حدود بیست کیلومتر با «بیضا»ی حالج دارد.»
- متن فوق را یکی از مخاطبان توانا در پاسخ به فراخوان «نامه به یک خانواده دادخواه» نوشت و برای ما ارسال کرد.
چند روز پیش از مخاطبان خود خواسته بودیم که یک خانواده دادخواه را انتخاب کنند، به نشانه همبستگی با او، نامهای برایش بنویسند و برای ما بفرستند.
نامه به مادران/پدران/خواهران و برادران دادخواه، برای آنها روحیهبخش و موثر است.
شما هم میتوانید به دلخواه خود یکی از جانباختگان را انتخاب کنید و خطاب به خانواده او نامهای بنویسید و برای ما بفرستید.
در ایام نوروز هوای خانوادههای دادخواه را داشته باشیم.
#دادخواهی #بهیه_نامجو #نوید_افکاری #برادران_افکاری #همدلی #یاری_مدنی_توانا
توانا را در تلگرام دنبال کنید.