بحثی در باب گفتار دکتر محمد غفوری تحت عنوان «وسوسه‌ی هرمنوتیکی و کار مورخ»

بحثی در باب گفتار دکتر محمد غفوری تحت عنوان «وسوسه‌ی هرمنوتیکی و کار مورخ»

رضا وسمه‌گر


 

استاد محترمی در جایی گفته بودند: «من سال‌هاست دیگر چیزی به فارسی نمی‌خوانم.» اما بنده- احتمالاً به‌دلیل ناتوانی در بهره‌گیری از متون به زبان‌های خارجی یا عدم‌اطلاع از آثار جدی‌تر و عمیق‌تر- برعکس، همواره با نهایت دقت و لذت هر متن فارسی را می‌خوانم و این کار را با نهایت خوش‌بینی به یافتن چیزی نو، جدی و عمیق انجام می‌دهم.

مطالعه‌ی آثار آقای دکتر محمد غفوری از شواهد قطعیِ موجه‌بودنِ این خوش‌بینی است. در کارهای ایشان- حداقل تا آن‌جا که من دیده‌ام- سهم بزرگی از اصالت، جدیت و مواجهه‌ی شخصی وجود دارد؛ به‌جای ردیف‌کردن سلسله‌ای از نام‌ها- همچون شلایرماخر و دیلتای و هایدگر و گادامر- که صرفاً تک‌جملاتی ویکیپدیایی درموردشان حفظ کرده‌ایم و به مناسبت‌های مختلف ذکر می‌کنیم، ایشان معمولاً با نوعی دغدغه و درگیری شخصی و در پی حل مسائل عملی به حوزه‌های فکری دیگر پا می‌گذارند. و این دقیقاً آن چیزی است که خوش‌بینیِ یادشده را همواره به ثمر می‌نشاند.

-

بحث اخیر آقای دکتر غفوری، تحت‌عنوان «وسوسه‌ی هرمنوتیکی و کار مورخ»، در واقع گزارش و ماحصل بخش بزرگی از درگیری ایشان با نظریه‌های فلسفی متنوع در حوزه‌ی مسائل شخصی‌شان (در اینجا، فهم و تفسیر اولیانامه‌ها) است و از این نظر شایسته‌ی توجه فراوان. نکته‌ی ارزشمند در سراسر کار فکری ایشان و همچنین در بحث حاضر، تأکیدشان بر «خصوصیت متن تاریخی» و خاص‌بودگیِ کار تاریخی است. ایشان می‌کوشند تا با کاوش در اندیشه‌های فلسفی کلان و نظریه‌های رایج در رشته‌های مجاور، به روش‌ها و رویکردهایی دست یابند که به کار تاریخی و تاریخ‌نگارانه مربوط باشند و چیزی سودمند برای مورخان و پژوهش‌هایشان در آن‌جاها بتوان سراغ گرفت. از این نظر، هرمنوتیک فلسفی و نظریه‌های هرمنوتیکی و تأویلی متأخر یکی از مهم‌ترین حوزه‌های موردمطالعه‌ی ایشان جهت نزدیک‌شدن به مسئله‌ی شخصی‌شان بوده است. اما این عملیات اکتشافیِ اصیل و جدی و پیگیر، بنا به قول خودشان، چندان نتیجه‌ی قابل‌توجه و قابل‌عرضه‌ای برای مورخان در پی نداشته است و به چیزی فراتر از توصیه‌هایی کلی یا تکرار آن چه سابقاً «مورخان بزرگ» هم انجام می‌داده‌اند، منجر نشده است.

اجازه دهید اندکی بر سرشت این عملیات کاوشی، مبانی و ریشه‌های آن و البته ثمره‌ی غالباً- یا همواره- یکسانش دقیق‌تر شویم. به نظرم موردِ آقای دکتر غفوری نسخه‌ی جدی‌تر و اصیل‌تر چیزی است که همواره به شکل سطحی‌تر میان اهالی تاریخ- و خاصه اساتید «مترقی» و «نظریه‌محور» و «آشنا با فلسفه و کار مفهومی» - رخ می‌دهد.

نکته‌ی نخست- و البته مهمترین، پایاترین و مهلک‌ترین نکته- ثنویتی است که خودآگاه یا ناخودآگاه، اما دائماً میان کار عملی مورخانه/نظریه‌پردازی کلانِ فیلسوفان برقرار می‌شود (مهم نیست کدام را فروتر یا فراتر بنشانید و حتی مهم نیست به ضرورت توسل به بصیرت‌های فلسفی و نظری برای کار مورخانه باور داشته باشید یا خیر). نتیجه‌ی باور- یا بهتر بگویم مفروض‌گرفتن این ثنویت ریشه‌ای- کوشش در جهت یافتن راهنمایی‌های بیگانه برای عملِ متعارفِ خودی است. واضح است که هر چه آن راهنمایی‌ها «عملی»‌تر و «کاربست»پذیرتر باشند، نتیجه‌ی کاوش ارزشمندتر است. درست به همین خاطر است که ایشان از حاصل مطالعه‌ی پیگیرانه‌ی خویش راضی به نظر نمی‌رسند و از سر فروتنی، بحث خود را نه ارائه‌ی شیوه‌های عملی و دستورالعمل‌های مشخص برای تحقیق تاریخی- که از نظر ایشان «ادعای بزرگی» است-، بلکه صرفاً ارائه‌ی چند بینش‌ کلی معرفی می‌کنند، یا جایی دیگر به مورخان «انذار» می‌دهند که در این حوزه از آن دستورالعمل‌ها و روش‌های مشخص و عملی (یعنی والاترین چیزی که می‌توانیم به آن نائل شویم) خبری نیست و باید به چند توصیه‌ی کلی و «البته مفید» اکتفا کرد. کار بزرگ، از نظر ایشان، یافتن دستورالعمل‌های ساخته‌و‌پرداخته برای انجام پژوهش است؛ رویای مواجهه با فیلسوفی درجه یک که به وضوح درمورد شیوه‌ی عملی تحقیق درمورد اولیانامه‌های ما شیوه‌نامه ارائه کرده باشد. آشکار است که دلیل محبوبیت فوکو و اسکینر و... همین نکته است. و باز همین انتظار است که مثلاً در شلایرماخر و گادامر برآورده نمی‌شود.

اما از خود نمی‌پرسیم که چنان دستورالعمل‌های عملی و غیربنیادینی که قرار است در چارچوب مطالعات ما قرار بگیرند و ما از آنها بهره بگیریم، چه تحول و انقلابی در کار مورخانه‌ی ما ایجاد خواهند کرد، که توسل به آنها را توجیه کند؟ اصلاً مگر ما در مواد کار و شیوه‌ی متعارف‌مان برای کار با این مواد چه مشکل و بحران بنیادینی احساس می‌کنیم، که اینها باید بیایند و چاره‌اش کنند؟

مرا خیلی زود به دشمنی با فلسفه و نظریه متهم نکنید، برایم پرسش پیش می‌آید که آیا نظریه‌ی هرمنوتیکی و تأویلی چیزی جز خدای حفره‌هایی است که باید بیاید و خلاءهای گاه و بیگاه ما مثلاً درمورد شاذ بودن روایتِ دردسترس ما از شیخ عمر مرشدی را چاره کنند؟- که البته کاشف به عمل می‌آید که نمی‌کنند.

همین ثنویت تئوری‌های کلان انتزاعی/کار عملی جزیی‌نگرانه است که پژوهشگر را به جست‌وجویی پیگیرانه به دنبال جاهایی از آثار فلسفی و نظری می‌کشاند که این «فلاسفه و نظریه پردازان بزرگ» در باب کار تاریخی تصریحاً سخن گفته باشند- و همان‌طور که ایشان به درستی جمع‌بندی می‌کنند، این موارد چندان هم مکرر نیست. سلطه‌ی عقل سلیم و الگوی کاربست چنان ژرف و همه‌گیر است که به ما اجازه نمی‌دهدآراء و اندیشه‌ها و تئوری‌های به‌ظاهر بی‌ربط، اما احتمالاً بنیادین را در پرتو مسأله و معضل خودمان- یعنی مواجهه با واقعیت تاریخی- بخوانیم و تفسیر کنیم. شاید در جایی که تصورش را نمی‌کنیم، در اندیشه‌ی نویسنده‌ای که حتی یک بار واژه‌ی تاریخ‌نگاری را بر زبان نرانده است و حتی لحظه‌ای به کار تاریخی نیاندیشیده باشد، بحثی جدی در جهت تحولِ این حوزه وجود داشته باشد. اما کشف آنها مستلزم رهایی از آن «سودای کاربست » است.

اما همین رهایی نیز خود وابسته به چیزی اساسی‌تر است: احساس درد و بحران و معضلی اساسی و لاینحل. این هم در سخنان آقای دکتر غفوری یکسر غایب بود. من متوجه نشدم که چرا اصلاً و از همان ابتدا باید به چنان کاوشی در متون فلسفی و نظری دست بزنیم؟ اولیانامه‌ها (یعنی مواد و موضوع تفسیر) را که ما بیشتر و کامل‌تر و موثق‌تر از هر کس دیگری در اختیار داریم، راه تفسیر و به‌حرف‌آوردن آن مواد و شیوه‌ی دیدن نشانه‌های پنهان‌شده پشت کلمات‌شان هم که «خود تاریخ» است، پس آن نظریه‌های کلان و گیج‌کننده‌ی دیلتای و ریکور قرار است چه مشکل واقعی و حیاتی‌ای را رفع کنند؟ البته آقای دکتر غفوری به جای تخطئه‌کردن ما، اهالی غیرنظری‌تر تاریخ، به‌خاطر ناتوانی‌مان در فهم نظریه‌ها- کاری که غالباً توسط اساتید/مترجمان عزیز انجام می‌شود-، پس از اذعان به نبود چیز دندان‌گیری در آثار فیلسوفان و نظریه‌پردازان هرمنوتیک فلسفی، به توصیه‌ی نومیدانه‌ای اکتفا می‌کنند: «با این‌حال اینها را بخوانید»، چون «بالاخره یک‌جایی به کارتان می‌آید» و «بهرحال ما را از اتخاذ دیدگاه‌های خام باز می‌دارند». در مورد آن «یکجایی»، نمی‌دانم کجاست و نظری ندارم، و در مورد آن «احتراز از دیدگاه‌های خام» هم که خواندن جزوه‌ای یکی دو صفحه‌ای در مورد ناموجه بودنِ عینیت مطلق و دورازدسترس بودن واقعیت و آیینه‌ای نبودن معرفت ما و تأویلی بودن گریزناپذیر شناخت ما کافی است، دیگر چه حاجتی است به مطالعه‌ی فلسفه‌ها و نظریه‌ها؟

اگر متون تاریخی- برخلاف متون تخیلی و ادبی و...- پیشاپیش از بیرون از متن خبر می‌دهند و به آن ارجاع دارند و چیزی در باب واقعیت انضمامی می‌گویند، دیگر اساساً چه مشکل و بحرانی وجود دارد که آن نظریه‌ها و فلسفه‌های کلان و انتزاعی و بی‌ربط به مورد خاصِ اولیانامه‌ای نوشته‌شده در سال 795 ه. ق. را احضار می‌کنید؟ برای آن که «اندک» گفته‌های سند دردسترسِ ما را از طریق استنطاقِ بیشتر، «افزون» کنید؟ آیا عاقلانه است که همان «اندک» گفته‌ی مستحکم و موثق و قابل‌اعتماد را به سودای دستاوردی بزرگتر، به چیزی غیرتاریخی بیالایید؟ پر کردن آن حفره‌ها و خلاءهای موجود در مواد تاریخی، نه خود به این خطر بزرگ می‌ارزد و نه کاری است که مواجهه‌ی جدی با متفکران و فلاسفه‌ی بزرگ و هم‌افق‌شدن با آنها و دیدن عالَم و آدم از منظر اختصاصی و یکتای آنها را به بار بیاورد.

این دوپاره‌گی اساسی و مخرب در طلب ایشان برای رسیدن به «سنتزی میان تاریخ و تئوری» به واضح‌ترین شکل به بیان می‌آید؛ آیا این را می‌توان چیزی جز سلطه‌ی لجام‌گسیخته‌ی عقل سلیم و شیوه‌ی متعارف انسان فهمید؟

نکته‌ی دوم: از لحظه‌ی نخست، مدام آرزو می‌کردم که کاش این بار بحث به «رئالیسم انتقادی»- این راه‌چاره‌ی همیشه حاضر برای اهالی تاریخ در مواجهه با مسائل و معضلات اساسی- منتهی نشود که، برخلاف انتظارم، شد؛ به صریح‌ترین شکل هم شد. چیزی که تحت‌عنوان شیک، باکلاس و البته خودفریب‌دهنده‌ی «رئالیسم انتقادی» مدام در دهان اهالی «مترقی» و «نظری» رشته‌ی تاریخ می‌چرخد، نه ثمره‌ی مواجهه‌ی جدی و متفکرانه و خلاقانه با مسائل اساسی معرفت تاریخی، بلکه صرفاً سپر انداختنی زودهنگام در برابر مسائل جدی و اذعانی ریاکارانه به ناتوانی در اندیشیدن به نحو بنیادین‌تر است. ناتوانی در نقد مفروضاتِ بدیهی‌انگاشته‌شده‌ی خودی و، در عین حال، نیاز به داشتن برچسبی موجه در انظار دیگران، به این موضع ملانصرالدین‌وار (در قضاوتش میان دو شخص که جفت‌شان و همچنین زن ملا همه راست می‌گفتند) می‌انجامد. به علل اجتماعیِ شیوع این دیدگاه محبوب و همچنین به انتشار آثار پرشماری که در دوره‌ای معین به تقویت آن کمک کردند- برای احمقانه‌ترین نمونه، رجوع کنید به کتابِ هزار بار ترجمه‌ و چاپ‌شده‌ی برایان فی، پارادایم‌شناسی علوم انسانی) کاری ندارم و به‌هیچ‌روی حوزه‌ی مطالعه و تخصص‌ام نیست، صرفاً به این نکته اشاره می‌کنم که، از لحاظ فکری، این حدوسط‌گیری‌های ساده و مبتذل و البته همه‌چیزخواهانه میان پوزیتیویسم و شکاکیت، متن‌گرایی و زمینه‌گرایی، عینیت و ذهنیت، فردگرایی و ساختارگرایی و... که همواره زیر نقاب پیچیدگی موضوع و ضرورت رعایت انصاف در حق دو طرف انجام می‌شود، صرفاً نشانه‌ی کاهلی و ناتوانی در اندیشیدن است که به شکلی اجتناب‌ناپذیر راه افق‌گشاییِ ژرف را می‌بندد. آیا تاکنون دیده‌اید کسی که بیست سی سال پیش با شور و حرارت از رئالیسم انتقادی دم زده، در طی این بیست سی سال یک گام، فقط یک گام، به جلو یا اصلاً به هر سمت دیگری برداشته باشد و سخنانش در باب این مسائل اساسی، کلمه‌ای تغییر کرده باشد؟

-

هر نوشته یا درس‌گفتاری از آقای دکتر غفوری برای من منبع بینش و الهام فراوان بوده است- و ایشان در این امر حقیقتاً کم‌نظیرند. آن چه در اینجا شاید بی‌پرده بیان کردم، صرفاً اشاره به پیامدهای ناگزیرِ باقی‌ماندن در چارچوب‌های متعارف و البته ناخودآگاه عقل سلیم است که: نخست، به هیچ روی به اندیشه‌ی ایشان یا حتی اهل تاریخ و غیرتاریخ ایرانی محدود نیست و در باب همه‌ی ما صادق است و دوم، اصالت و تسلط فوق‌العاده‌ی ایشان به قلمروهای تخصص و علاقه‌شان را از ثمردهیِ موردانتظار دور می‌کند.

رضا وسمه‌گر


Report Page