با نام مستعار از افسردگیام مینویسم ..
✍🏼 Shin Yh
ترجمه توسط کانال تلگرام علی نیکجو
![](/file/f8fc3afa06eb724054444.png)
دقیقا به یاد ندارم که از چه زمانی شروع به نامگذاری آنها با عنوان قرصهای ویتامینی کردیم. رژیم دارویی من هر روز صبح شامل یک قرص ویتامین سی برای تقویت سیستم ایمنی، یک کپسول امگا۳ برای سلامت مغز و ۵۰ میلیگرم زولوفت یا همان سرترالین برای مشکلی بود که نباید از آن حرف میزدیم. تنها چیزی که به من گفته میشد این بود که "ویتامینها را فراموش نکنی."
سلامت روان موضوع حساسیتبرانگیزی در بسیاری از خانوادهها مانند خانواده من است. خودکشی نخستین علت مرگ در نوجوانان آسیایی ساکن امریکاست و با این وجود مطالعات نشان میدهند که آسیاییها، در میان سایر گروههای نژادی، کمترین میزان استفاده را از خدمات سلامت روان دارند.
هنجارهایی مانند حرف نزدن از احساسات، یا باور به اینکه سختکوشی و تحمل تمام مشکلات را حل میکند، در بسیاری از فرهنگ های آسیایی، پذیرش وجود مشکل روانشناختی و نیاز به دریافت کمک برای آن را دشوار میکند. من با این موضوع آشنا هستم. والدینم تا مدتها با ایدهی استفاده از دارو برای من مخالف بودند و آنها را مواد شیمیایی غیرضروری میدانستند که میتوانستم بدون اتکا به آنها خودم به بیماریام غلبه کنم. زمان نسبتا زیادی طول کشید تا به تهیهی دارو و مراجعه من به رواندرمانگر، با همه بیاعتمادی و تردیدهایی که داشتند، متقاعد شدند.
شرم هیجانی قوی در فرهنگهای آسیایی است. دقیقا به همین دلیل است که بعد از ۱۷ سال کار روزنامهنگاری، برای اولین بار با اسم مستعار مینویسم. در چین ما به سختی کار میکردیم، درس میخواندیم و سعی میکردیم در همه زمینه ها موفق باشیم تا مایهی شرم در والدینمان نشویم، اختلال روانشناختی، و زندگی با پذیرش وجود آن، جایگاه خوشایندی در یک فرهنگ مبتنی بر احساس شرم ندارد.
به یاد میآورم که چند بار برای رسیدن به یک آرامش گذرا دست به تخریب وسایلی زدم، قطره های خون بر روی دستهایم زمانی که از آسیب زدن به خودم به آرامش میرسیدم، و صدای فریادهای خواهرم در پشت تلفن زمانی که اقدام به خودکشی کرده بودم، و احساسی که در تمام این مواقع و حتی پس از بهبود آنها همواره با من بود، احساس شرم بود. شرم از اینکه کامل نیستم، نمیتوانم هیچ کمکی به خودم بکنم و باری بر دوش خانوادهام شدهام.
از طرفی، تصویر اختلال روانشناختی در ذهن پدر و مادر من، مانند تصویر فرد بیخانمانی در حاشیه بوستون بود که هرگاه او را می دیدیم در حال زمزمه کردن با خود بود. آنها نمیخواستند به این حقیقت فکر کنند که دختر کوچک آنها هم مبتلا به افسردگی به عنوان یک اختلال روانشناختی است. انکار؛ مکانیسم دفاعی بسیاری از والدین زمانی که پذیرش وجود مشکلی در فرزندشان برایشان دشوار است.
والدین ما، والدین آنها، و والدینِ والدین آنها، از کشتارها، جنگها، فقر و قحطی عبور کردهاند اما بسیار به ندرت دربارهی اوج رنجهایشان حرف زدهاند. "دیگر گذشته است"؛ این جملهای است که بسیاری از اوقات در پاسخ کنجکاویهایمان برای شنیدن داستان آنها گرفتهایم. حمل کردن درد به تنهایی بخشی از فرهنگ ماست؛ همه ما علاوه بر ژنهای والدینمان، زخمها و ضربههای وارد شده به روان آنها را هم به ارث میبریم. ضربههایی که در سکوت از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند.
به مادرم ، دختر نوجوانی در تایوان فکر میکنم؛ و همه دخترانی مانند او که مادر دخترانی مانند من شدهاند. کسانی که اگر دچار وضعیتی مانند افسردگی من میشدند به آنها توصیه میشد که از خانه بیرون بروند، فعال باشند و وزنشان را کم کنند تا اعتماد به نفسشان بیشتر شود. جملههایی که مادرم به من میگفت زمانی که به خودکشی برای متوقف کردن همه آنچه در پیرامونم میگذشت فکر میکردم.
زمانی که به والدینم گفتم که در حال نوشتن درباره افسردگیام هستم ، مادرم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده است، واکنش متفاوتی را نشان داد. او گفت که خواندن این خاطرات او را انباشته از احساس گناه میکند. اکنون آنها دیگر نه به خاطر افسردگی من، بلکه به خاطر نادیده گرفتن آن برای مدتی طولانی، دچار اندوه میشوند.
از افسردگیام با نام مستعار مینویسم نه به این خاطر که از مبتلا شدنم به آن احساس شرم میکنم بلکه برای مراقبت از والدینم در برابر احساس شرمی که ممکن است به خاطر محدودیت آگاهیشان در برخورد با من و انتشار خاطرات آنروزها، تجربه کنند. کسانی که اکنون پس از سالها تردید، از من برای پایبندی به درمان حمایت میکنند. از آن روزها مینویسم تا نسل جدید نوجوانان و والدین آنها خود را به خاطر انسان بودنشان و تمامی نقصهای مرتبط با آن محکوم نکنند، و بدانند که همواره کسانی برای کمک به آنها وجود دارند.