بازگشت اسطوره
داروین صبوریارنست کاسیرر در فصل پایانی کتاب «اسطورهی دولت» مینویسد:
آن نیروهای عقلانی که در برابر سر برکشیدن تصورات اسطورهای ایستادگی میکنند، در لحظات بحرانی حیات اجتماعی بشر، دیگر به نیروی خود مطمئن نیستند. در چنین لحظاتی زمان برای بازگشت اسطوره فرا رسیده است.
کاسیرر متعلق به اولین نسل از پژوهشگرانیست که در پی تبیین «شر» در فردای جنگ دوم جهانی برآمد. پرسش این نسل از پژوهشگران این بود؛ اندیشههای فاشیستی چگونه از دل تاریخ سر بر آوردند؟ او که پیش از این در کتاب «فلسفهی صورتهای سمبلیک» به تحلیل اسطوره و کارکردهای آن در تاریخ پرداخته بود، اینبار نیز سراغ نقش اسطوره در حیات نوین سیاست رفت. متفکرین بزرگ تاریخ غالبا این چنینند؛ آنها سراغ بنیادیترین عنصر در تحلیل پدیدارها میروند.
اندیشهی اسطورهای هیچگاه از جهان رخت بر نبسته بود. از منظر کاسیرر، اسطوره در تاریکی به کمین نشسته است تا در لحظهای خاص از تاریخ، خود را به بیرون پرتاب کند. آن لحظهی تاریخی چه هنگام است؟ لحظهی افول خِرد و هنگامهی غروبِ عقلباوری. هر جا که عقل غروب کند، اسطوره طلوع خواهد کرد. وقتی نیروهای پیونددهندهی حیات اجتماعی، توان خویش را از دست بدهند، وقتی که نهادهای تضمینکنندهی کاربرد عقل عرفی در حیات اجتماعی، از قدرت مجابکنندگی خویش اخته گردند، میدانهای اجتماعی برای بازگشت اسطوره آذین میبندند. نمونهی مردمشناختی چنین تحلیلی را میتوان در آثار مالینوفسکی، مبدع نظریهی کارکردگرایی در فرهنگ، جست و جو کرد. مردمان جزیرهی تروبریاند آن زمان دست به مناسک جادویی میزدند که عقلِ محلی راهکاری انضمامی برای حل مشکلات مردم نداشت. جادو، این مناسکِ جمعی در ساختار ذهنیت اسطورهای، در غیاب عقل جلوهگر میشود.
انقلاب ۵۷ به عنوان یکی از اساسیترین عناصر تاریخ معاصر ایران، از فقدان چنین تحلیلهایی رنج میبرد. تکیه بر آمار اقتصادی، رکود، تورم یا آسیبهای توسعه و آمریت سیاسی در ایرانِ پیشاانقلاب، همواره خصلتی عقلانی به کنشی اسطورهای میبخشد. این کنش، کنشی جمعی برای بازگشت اسطوره به جهانِ انسانِ ایرانی بود. انقلابها را- علیالخصوص آن هنگام که در خاورمیانه اتفاق میافتند- باید به مثابهی کنشهای اخلاقی دریافت و تبیین کرد. در جایی دیگر نیز گفته بودم؛ مسالهی خاورمیانه، مسالهی «ایدهی خداوند» است. هر حادثه در این خطه از جغرافیای جهان، پیشامدیست که باید ذیل ایدهی خداوند تحلیل شود. ساده نباشید؛ نظامهای سیاسی در اینجا به دلایل عقلانی سقوط نمیکنند. دغدغهی روشنفکران انقلابی در ایران نمیتوانست مسائلی از جنس جهان مدرن باشد. جهانی که برایش اقتصاد مهم است، انسان مهم است و آزادی تعریفی مشخص دارد. این یک پارادوکس است؛ آن روشنفکر انقلابی که علیه جهان مدرن شورید، چگونه میتوانست حاوی دغدغهای از جنس جهان مدرن باشد؟
کاسیرر در فهم شرایط آن روزهای آلمان، در تلاش برای کشف تسهیلکنندگان ایدهی فاشیسم، سراغ عقاید فیلسوفان همعصر خود میرود. سراغ هایدگر و اشپنگلر. جایی که فلسفهی منطقی جای خود را به فلسفهی وجودی میدهد. او مینویسد:
فلسفهی جدید آلمان آن نیروهایی را مترلزل و تضعیف کرد که میتوانستند در برابر اسطورههای سیاسی جدید ایستادگی کنند. فلسفهی تاریخ که حاوی اندوهبارترین پیشگوییهای انحطاط و نابودی اجتناب ناپذیر تمدن ما است و نظریهی هایدگر که خصایل اصلی بشر را در پرتابشدن و فرو افتادن او در جریان تاریخ میبیند، همهی امیدهای خود را در داشتن سهمی فعال برای ساختن و بازسازی حیات فرهنگ انسانی از دست دادهاند. چنین فلسفهای آرمانهای اساسی تئوریک و اخلاقی خویش را انکار میکند. بنابراین میتواند آلت دست رهبران سیاسی شود.
نقش روشنفکر چپ ایرانی در خوشبینانهترین حالت، چیزی از همین جنس است؛ خلع سلاح و تضعیف گفتمانهایی که میتوانستند مقابل اسطورههای سیاسی دوام بیاورند و راهکارهایی از جنس عقلانیت پیشنهاد دهند. این از ریزبینیهای کسی چون ریمون آرون بود؛ او فصل اول کتاب خود، افیون روشنفکران را اینگونه نامگذاری کرده است؛ «اسطورهی چپ». آرون میخواهد بگوید که اساسا «اندیشهی چپ» اندیشهای اسطورهایست که در بزنگاههای تاریخ تلاش در تجسمیافتنِ آرزوهای جمعی در رهبری کاریزماتیک میکند. در این میان، نقش معرفت عرفان ایرانی را نیز دربیابید. نمیدانم کسی در باب نقش گفتمان عرفانی در انقلاب ۵۷ چیزی نوشته است یا نه. معرفتی که قرنها در چاه تاریخ خیس میخورد و مهمترین مبلغ عقلگریزی، سرنوشتباوری و رخوتِ کنش در میان مردمان این سرزمین شد. آنان که در تحلیلهای تاریخی خود، در زیر آوارِ آمار و جداول، در پس پشت نظریههای انسداد سیاسی، دلایل انقلاب را برمیشمارند، در حال دست و پا کردنِ شان علمی برای کنشی اسطورهای و آخرالزمانی میگردند.