بازارستیزی: از نقد پاپ کالچر تا افتتاحیۀ المپیک پاریس

بازارستیزی: از نقد پاپ کالچر تا افتتاحیۀ المپیک پاریس

مهرپویا علا


از میانۀ قرن بیستم یکی از نقدهایی که مارکسیست‌های مکتب فرانکفورت و منتقدان «سرمایه‌داری متأخر» به مناسبات سرمایه‌داری وارد می‌کردند استفادۀ تجاری و ابزاری شرکت‌ها و کسب‌وکارها از نمادهای فرهنگی مهم بود. نیل پستمن، جامعه‌شناس آمریکایی، در کتاب تکنوپولی: تسلیم فرهنگ به تکنولوژی¹ استفاده از مسیح در قالب یک انیمیشن را برای آگهی بازرگانی به‌عنوان مثالی از فرایندی در نظام سرمایه‌داری ذکر می‌کند که در آن از نمادها قدسی‌زدایی می‌شود و به‌این‌ترتیب این نمادها پس از قرن‌ها و هزاره‌ها اثرگذاری و الهام‌بخشی خود را از دست می‌دهند. به عبارت دیگر استفادۀ کالایی و به‌اصطلاح خودمان «هر جایی کردن» نمادها یکی از کیفرخواست‌های منتقدین سرمایه‌داری علیه این مناسبات بود.


این نقد البته پاسخ روشنی دارد. شرکتی که با آگهی بازرگانی خود باعث آزرده شدن تعداد زیادی از مخاطبان بشود توسط خود مکانیسم بازار و به‌واسطۀ از دست دادن مشتریانش مجازات خواهد شد. اگر این اتفاق نیفتاد و شرکتی با آگهی به‌خصوصی متحمل زیان مالی نشد، معنایش این است که یا آن آگهی اساساً توهین‌آمیز تلقی نشده است یا منتقدین نسبت به اهمیت بسیار زیاد آن نماد فرهنگی در میان مردم اغراق کرده‌اند - در واقع خود را به جای «مردم» گذاشته‌اند و به جای آن‌ها قضاوت می‌کنند. کسب‌وکارها و شرکت‌های تجاری که بر پایۀ سود شکل گرفته‌اند و به فعالیت می‌پردازند معمولاً بسیار محافظه‌کارانه عمل می‌کنند و تمام تلاششان این است که تا آنجا که ممکن باشد کمتر وارد مناقشات سیاسی و عقیدتی بشوند و کمترین تعداد ممکن از مردم را با رفتارهای خود برنجانند. اینکه گاهی دیده می‌شود شرکت‌های بزرگ وارد مبارزه‌های انتخاباتی و لابی‌گری سیاسی می‌شوند دلیلش علاقۀ این شرکت‌ها به سیاست نیست، برعکس، دلیلش ورود سیاست و قدرت دولتی به حوزۀ کسب‌وکار است. اگر سیاست وارد این حوزه نمی‌شد، اگر تصمیمات یک‌شبۀ فلان سیاستمدار و بوروکرات رؤیاپرداز سال‌ها تلاش و برنامه‌ریزی شرکت‌ها را بر باد نمی‌داد، اگر مجموعۀ قوانین موجود امکان ایجاد مزیت‌های ویژه و رانت را برای آن دست از شرکت‌هایی که با حکومت مستقر در ارتباط هستند فراهم نمی‌کردند یا اگر عده‌ای عقاید مردم را به ابزاری برای باج گرفتن از شرکت‌ها بدل نمی‌کردند، شرکت‌ها هیچ سودی از ورود به مسائل سیاسی و عقیدتی و آزرده ساختن بخشی از مشتریان بالقوۀ خود از این طریق نمی‌دیدند. این ربطی به در اقلیت و اکثریت بودن باورمندان هم ندارد. به فرض که نمادی فرهنگی برای تنها ده درصد مردم یک جامعه اهمیت بسیار داشته باشد. ده درصد مشتریان برای یک کسب‌وکار به‌ویژه در شرایط رقابتی می‌تواند حکم مرگ‌وزندگی را برای آن شرکت داشته باشد. از سوی دیگر اهالی کسب‌وکار و مدیران شرکت‌ها معمولاً از لحاظ ایدئولوژیک افراد تا حد زیادی خنثی هستند و ذهنیت یک روشنفکر یا منتقد اجتماعی را به مسائل ندارند. بحث مشتری و بازار فروش تازه یک جنبه از قضیه است. جنبۀ دیگر قضیه کارکنان خود کسب‌وکارها هستند. هیچ شرکتی از دامن زدن به دودستگی و دشمنی میان کارکنان خود یا آزردن تعدادی از آن‌ها و احتمالاً از دست دادنشان سود نمی‌برد.


خارج از حیطۀ کسب‌وکارهایی که مستقیماً به پول ارتباط پیدا می‌کنند، مثلاً در حوزۀ هنر، نویسندگی و نقد اجتماعی نیز همین قاعده صدق می‌کند. لیبرالیسم پیش‌داوری خاصی پیرامون اینکه شوخی یا نقد یک نماد فرهنگی کار درستی است یا خیر ندارد. لیبرالیسم بحث نمی‌کند که نمادها و ارزش‌ها و خرده‌فرهنگ کدام گروه و دسته در یک جامعه را می‌توان نقد کرد یا حتی مورد تمسخر قرار داد و نمادهای کدام گروه به‌عنوان مقدس باید محافظت شوند. بحث لیبرالیسم از جایی آغاز می‌شود که در جامعه‌ای چند گروه همزمان نمادها و ارزش‌هایی را مقدس بدانند. در این شرایط - که همواره برقرار است مگر آنکه جامعه با اقداماتی در حد نسل‌کشی به تمامی یکدست شده باشد - تنها دو راه وجود دارد که میان این چند گروه قضاوت کند و بتوانند همزیستی داشته باشند: یا یکی از طرف‌ها باید بتواند بر دیگران غلبه کند و امر قدسی را به اتکای زور دولتی «تعیین کند»؛ یا همگی باید بپذیرند که امر مقدسِ مطلق وجود ندارد و تنها می‌توان با احترام متقابل و داوطلبانه به‌تدریج معیارهای رفتاری مناسبی را در جامعه جا انداخت. راه اول ساده‌تر است و بسیار مورد پسند افراد کوته‌بین قرار می‌گیرد، ولی چون ریشه در ذهن افراد ندارد با جابه‌جا شدن مناسبات قدرت به سادگی تغییر می‌کند. در ضمن جامعه را وارد چرخۀ آرامش قبرستانی-انفجار می‌کند. راه دوم زمان‌بر است. مسیر ناهمواری دارد که طی آن بسیاری آزرده می‌شوند؛ اما باثبات و ریشه‌دار است.


اما از نیمۀ قرن بیستم تا امروز چه اتفاقی در اردوگاه «چپ‌گرایی» افتاده است که خود فعالانه به جان نمادهای فرهنگی افتاده‌اند و گاهی حتی اقدام به تخریب و آسیب فیزیکی رساندن به اشیای تاریخی و فرهنگی می‌کنند و نام‌هایی از قبیل تابوشکنی، سنت‌شکنی، دفاع از اقلیت‌های تحت ستم و دفاع از محیط زیست بر روی عملشان می‌گذارند؟ البته اگر سراسر تاریخ سوسیالیسم را در سراسر جهان در نظر بگیریم چنین تخریب‌هایی بی‌سابقه نیستند. در جریان رویدادهای موسوم به «کمون پاریس» در ۱۸۷۱ کاخ چند صد سالۀ تویلری که میزبان رویدادهای مهم تاریخ فرانسه بود به طور کامل در آتش سوخت و از صحنۀ روزگار محو شد. آتش به جان موزۀ لوور هم افتاده بود و میان جمعیت اختلاف پیش آمد که آیا باید اجازه دهند موزه با تمام آثار ارزشمند آن در آتش بسوزد یا آتش را خاموش کنند. خوشبختانه در آن زمان پاریس آتش‌نشانی داشت و آتش به‌موقع مهار گردید. در قرن بیستم یکی از تفریحات مائو در جریان «انقلاب فرهنگی» وادار کردن علاقه‌مندان و متخصصان میراث فرهنگی به تخریب آثار فرهنگی و تاریخی چین با دستان خودشان بود! بااین‌همه در غرب بیشتر باورمندان به جنبش سوسیالیستی و مارکسیسم از اقشار متوسط به‌ بالا و گاه مرفه جوامع خودشان به شمار می‌آمدند و در نتیجه اهمیت زیادی برای فرهنگ و هنر قائل بودند؛ حتی می‌توان گفت نگاه از بالا و متکبرانه‌ای به ذائقۀ فرهنگی تودۀ مردم داشتند. پس چرا بسیاری از هواداران همان جریانی که پاپ کالچر را تحقیر می‌کرد - نگاهی که در ایران در قالب اصطلاح «مبتذل» ترجمه شد و جا افتاد - امروز مراسمی را که در افتتاحیۀ المپیک پاریس برگزار شد جزو افتخاراتش می‌داند؟ 


در اینجا من قضاوت زیبایی‌شناختی دربارۀ این مراسم یا به‌طور کلی تولیدات فرهنگی جریان موسوم به ووک نمی‌کنم. زیبایی امری شخصی و ذهنی است. بسیار دشوار می‌توان معیار عینی برای مقایسۀ آثار هنری و تولیدات فرهنگی ذکر کرد. اما نکته اینجاست که مسئلۀ جریان چپ در نقد تولیدات فرهنگی که به «سرمایه‌داری متأخر» نسبت می‌دادند هم از نوع زیبایی‌شناختی نبود. مشکل‌شان با به تعبیر آدورنو، فیلسوف نئومارکسیست آلمانی، «صنعت فرهنگ» تنزل یافتن ذائقۀ هنری مردم نبود. امروز نمی‌توان گفت اگر شخص آدورنو زنده می‌ماند و تولیدات فرهنگی جریان موسوم به ووک را می‌دید چه نظری می‌داد. اما مسلم است که قضاوت‌های این جریان در طول چند دهه کاملاً تغییر کرده است. خود سردمدار چیزی شده‌اند که قبلاً محکوم می‌کردند و دسیسۀ شرکت‌های بزرگ و «سرمایه‌داری متأخر» می‌دانستند. این را ما نمی‌توانیم با زیبایی‌شناسی توضیح دهیم. این بحثی سیاسی است. مراسم افتتاحیۀ المپیک را دولت‌ها برگزار می‌کنند و عمدۀ هزینۀ آن را می‌پردازند. انتخاب طراحان این مراسم انتخابی سیاسی است. چنین مراسمی نمی‌تواند، چنانکه مدافعان آن می‌گویند، نماد آزادی در یک کشور باشد. آزادی در تقابل با دولت به عنوان مرجع قدرت سیاسی یا احیاناً دیگر مراجع قدرت سیاسی معنی دارد. برای مثال گروه‌های تروریستی یا مافیای محلی که دولت توان مهار کامل آنان را ندارد نیز تا حدی دارای قدرت سیاسی هستند. آزادی در تقابل با این قدرت‌های سیاسی معنا پیدا می‌کند. نقطۀ مقابل خشونت فیزیکی است. خود دولت به‌عنوان یک مرجع خشونت فیزیکی اگر از امری دفاع می‌کند و آن را ترویج می‌دهد نمی‌تواند روی آن نام آزادی بگذارد - کاری که امروز دولت فرانسه انجام می‌دهد. مثلاً بسیار پیش می‌آید که دولت جمهوری اسلامی از برگزاری مراسمات مذهبی به‌عنوان آزادی که به برکت انقلاب به‌ دست آمده است یاد می‌کند. صرف‌نظر از اینکه قبل از انقلاب هم - شاید به استثنای یکی دو سال آخر حکومت رضاشاه - امکان برگزاری این‌گونه مراسمات وجود داشت و حتی خود حکومت تا حدی آن‌ها را ترویج می‌کرد، اما این نامش هر چه باشد آزادی به معنای سیاسی کلمه نیست. آزادی زمانی وجود دارد که افرادی علی‌رغم میل دارندگان قدرت سیاسی بتوانند مراسم خود را داشته باشند و اگر استقبال شد به تدریج رشد کنند. بسیاری از جشنواره‌های فرهنگی و هنری غربی از این نوع‌اند. مستقل از دولت شکل گرفتند، رشد یافتند و جهانی شدند². این اتفاقی است که خارج از حیطۀ دولت و در مناسبات بازار می‌افتد و این چیزی است که بسیاری با آن مشکل دارند: با آزادی به معنای دقیق و سیاسی کلمه و نه آزادیِ جماعتی خاص که قدرت سرکوب دیگران و هزینۀ منابع برای خود را دارد و نام شرایط به نظر خودشان مطلوبی را که در آن قرار دارند آزادی می‌گذارند. آنچه ما باید بخواهیم آزادی به معنای سیاسی و درست کلمه است.

پایان


۱. صادق طباطبایی، خواهرزادۀ امام موسی صدر و مسئول برگزاری رفراندوم ۱۲ فروردین ۵۸، این کتاب را به فارسی ترجمه کرد.

Report Page