«بادیگارد زیبای من»

«بادیگارد زیبای من»

J.J

مدل مقابلش با لباس های جذب مشکی، به بدترین شکل ممکن راه می‌رفت . کیونگ اه از نهادش بلند شد.با نگاهش به منشی فهموند که ردش کنه بره و اون به سرعت اطاعت کردم.

کلافه دفترش رو بست و پرونده ای که توی دستش بود رو روی میز پرتاب کرد. با دست چشم هاش رو مالید و منشیش که زنی لاغر اندام رو مخاطب قرار داد

کیونگ- چند نفر دیگه موندن؟

از صدای بهم خوردن برگه ها، متوجه شد در حال چک کردن اماره


منشی- تقریبا 10 نفر رئیس.


دوباره اه از نهادش بلند شد. اما چاره ای نداشت. باید این روز طولانی و شلوغ رو تموم میکرد. بعد از هوف کلافه ای، دوباره صاف نشست. عینکش رو به چشم زد

کیونگ- خیله خب.بعدی!


منشی ای که توی اتاق، نزدیک به درب ایستاده و مسئول راهنمایی مصاحبه کننده ها بود، به سرعت دست به کار شد و نفر بعدی رو به اتاق دعوت کرد.

طولی نکشید که کیونگ با صدای بلند و محکم فرد مصاحبه کننده، تقریبا از جا پرید!


-سلام عرض میکنم! من بیون بکهیون هستم و پشتکار خوبی دارم!


کیونگ به یکباره سرش رو بالا گرفت. از بالای عینک نگاه دقیقی بهش انداخت اما کافی نبود .پس عینکش رو کند و روی میز انداخت.

پسرکی که مقابلش محکم ایستاده بود، توی اون کت و شلوار مشکی رنگ حسابی جذاب ،و البته مرتب به نظر میرسید. چهرش پر از انرژی بود و از چشم هاش میخوند اماده انجام هر کاری هست!

منشی مدام برگه هارو بهم میزد و بنظر انگار به دنبال چیزی میگرده.بلاخره بعد از چند ثانیه گفت


منشی-نمیتونم برگه ی اطلاعاتت رو پیدا کنم! رزومت رو تحویل دادی؟!


چهره ی پسرک لحظه ای پر از تعجب شد اما خیلی زود با همون لحن محکم جواب داد


بک- بله قطعا تحویل دادم!


منشی دست از گشتن برداشت

منشی-حتما یه اشتباهی پیش اومده. فعلا خودت رو معرفی کن.


پسرک نفسی گرفت و پر انرژی و با صدای بلند جواب داد


بک- بیون بکهیون هستم.25 ساله. سئول به دنیا اومدم و دانشگاه تربیت بدنی خوندم! از 7 سالگی هاپکیدو و جودو رو حرفه ای دنبال میکنم و چند مدال کشوری دارم.


کیونگ خندش رو با پایین انداختن سرش، مخفی کرد و منشی که هیچ سر از حرف های این پسرک در نمیاورد، با گیجی نگاهی به رئیس خوشحالش انداخت. نمیفهمید این پسرک چی میگه و چرا انقدر پر از انرژیه !! و از طرفی نمیفهمید چرا رئیسش به حرف های اون ، میخندید. با این حال بعد از مکثی طولانی، گفت


منشی-خب...میشه کتت رو در بیاری؟!


پسرک با شوک نالید

بک- چی؟!


کیونگ با لذت به پشتی صندلی تکیه زد و منتظر واکنش بعدیش موند

منشی- چرا تعجب میکنی؟! باید بدن و اندامت رو ببینیم.توی کت و شلوار رسمی که...بد نیست!


بک لحظه ای به هر دو خیره شد.با اینکه نمیدونست چرا باید اینکارو انجام بده اما با این حال کتش رو در اورد.منشی با تحسین سری تکون داد و به کیونگ نگاه کرد


منشی- نظر شما چیه رئیس؟!


اما کیونگ همچنان با چشم هایی پر از خنده و لذت، به پسرک خیره بود. منشی هنوز هم نمیفهمید چه چیز این پسرک، انقدر برای رئیسش سرگرم کنندست که نمیتونه ازش چشم بگیره.


منشی حواسش رو جمع و جور کرد و دوباره به بکهیون گفت


منشی- راه برو.از انتهای سالن شروع کن.


پسرک برای بار چندم پر از تعجب شد

بک- چی؟! راه...برم؟!


منشی که از گیج بودن اون داشت کلافه میشد، با بی حوصلگی جواب داد


منشی- بله راه برو! اصلا میدونی کت واک چیه؟؟


بکهیون پر از سوال شد و با دلهره نگاهش رو بین هر دو چرخوند. بدون اینکه چیزی بگه، از چهرش هم مشخص بود که هیچ معنی این کلمه رو نمیدونه و ازاین بابت دستپاچست!!


منشی پوزخندی زد و با تاسف سرش رو تکون داد.با صدای ارومی زمزمه کرد

منشی- حتی نمیدونی کت واک چیه و اونوقت اومدی برای....


اما لحظه ای ساکت شد و در فکر فرو رفت. ناگهان با چهره ای متفکر سرش رو بالا گرفت و گفت

منشی- نکنه تو...


اما دست کیونگ مقابلش قرار گرفت و اجازه ی صحبت بیشتر رو بهش نداد.مقابل چشم های مبهوت منشی، با همون چهره ی شیطون به سمت پسرک چرخید

کیونگ- خب...پس تو برای بادیگارد شدن اینجایی؟!


پسرک به سرعت تغییر حالت داد و باز هم با انرژی و خوشحالی فریاد زد

بک- بله رئیس!!


کیونگ با شیطنت به منشی نگاه کرد و اون تازه متوجه شد که تمام مدت، رئیسش میدونسته که این پسرک، سالن مصاحبه رو اشتباه اومده! مصاحبه برای استخدام بادیگارد، سالن طبقه ی بالا بود و این پسرک به اشتباه به این طبقه اومده! پس دلیل نبودن پوشه ی رزومه ی اون هم... همین اشتباهه!


کیونگ نگاه معنی دارش رو از منشی گرفت و رو کرد به پسرک

کیونگ- اما من یه پیشنهاد بهتر برات دارم!


چهره ی گنگ پسرک رو دید و ادامه داد

کیونگ- دوست داری مدل بشی؟


بک با شگفتی دست هاش رو توی هوا تکون داد

بک- اوه من...من فکر نمیکنم که بتونم...درواقع من...


اما کیونگ درنگ نکرد و از جا کنده شد. با قدم های بلند اما اروم، به سمتش قدم زد و میون کلامش پرید


کیونگ- در حقیقت شرکت من علاوه بر بادیگارد، به مدل هم نیاز داره! از همون لحظه ای که وارد سالن شدی، متوجه شدم که پتانسیل فوق العاده ای داری! تو زیبا ،جذاب و ظاهری متفاوت داری! دقیقا همون چیزی که من برای مدل های شرکتم مد نظرم هست!


و مقابلش ایستاد و با لبخندی خاص و مصمم بهش چشم دوخت

کیونگ- به انجام اینکار فکر....فکر که نه...باید مدل شرکت من بشی! من به تو نیاز دارم!


بکهیون از شنیدن حرف های مرد مقابلش، هول کرد و البته خوشحال شد. اولین بار بود که انقدر برای پذیرفتنش ،ازش استقبال میشد و یک نفر انقدر برای داشتنش مصمم بود! در مصاحبه های قبلی، حتی به مرحله ی دوم هم نمیرسید و همیشه اون بود که برای داشتن یک شغل مناسب، باید التماس میکرد.اما حالا این مرد، با روی باز ازش استقبال میکرد .ولی مشکلی وجود داشت!!


با نیمچه اخم هایی که حاصل تردید بود، گفت

بک- اما من...چیزی از مدل بودن نمیدونم! هیچ تجربه ای ندارم!


کیونگ که متوجه شد تونسته توجهش رو جلب کنه، لبخندش پررنگ تر شد و به سمت میزش برگشت


کیونگ- نگران هیچی نباش! تجربه رو میتونی به دست بیاری! چیزی که مهمه، طبیعت و استایل تو هست.در ضمن، من و شرکتم همه چیز رو برای تو فراهم میکنیم.اموزش، تمرین و هرچیزی که از تو یک مدل خوب بسازه!


بک همچنان پر از سردرگمی وتردید بود

بک- من...من نمیدونم! این خیلی ناگهانیه...


تمام اطمینانش رو توی صداش ریخت و به چشم هاش زل زد

کیونگ- بیون بکهیون! وقتی به تو نگاه میکنم، میتونم یه اینده ی خیلی روشن ببینم! تو قراره بدرخشی! این یک فرصتیه که فقط یکبار توی زندگیت پیش میاد!


و با لحنی فریب دهنده اضافه کرد

کیونگ- حتی حاظرم دو برابر اون مبلغی که توی فراخوان استخدام ذکیر شده رو...با تو قرار داد ببندم!!!


چشم های بک گرد شد و قبل از اینکه عقلش وارد عمل بشه، زبونش به کار افتاد

بک- دو برابر!؟! قبوله!!!!


و حتی خودش هم از جواب ناگهانی و بدون درنگش، شوکه شد!!!


کیونگ پر از حس پیروزی شد و اینبار با هیجان و خیالی راحت، به پشت میزش برگشت و نشست


کیونگ- عالیه! منشی تورو راهنمایی میکنه!


و نیم نگاهی به منشیش که هاج و واج بود انداخت و با تکون دادن سرش، بهش فهموند که فقط دستوراتش رو انجام بده!!


منشی بلافاصله ایستاد و به بکهیون اشاره کرد تا برای صحبت و توضیح شرایط قرار داد،از اتاق خارج شن و بکهیون همینطور که با خوشحالی و صدای بلند تشکر میکرد، پشت سرش از اتاق خارج شد.


به محض بسته شدن درب، پوزخندی گوشه ی لب کیونگ نشست. به پشتی صندلی تکیه زد و دفتری که همیشه همراهش بود رو از روی میز برداشت.

لای دفتر رو باز کرد و عکس قدیمی، و رنگ و رو رفته رو بیرون کشید. به دو پسر بچه ای که توی عکس، با عصبانیت و به زور دست به دور گردن هم انداخته بودن تا مبادا مورد توبیخ پدرانشون قرار بگیرن ،چشم دوخت و لبخندش پررنگ تر شد. بیون بکهیون...بدون هیج تغییری... هنوز سر به هوا و ساده لوح بود!


عکس رو به جای قبلی برگردوند و شیطنت آمیز با خودش زمزمه کرد

کیونگ- اما اینبار...من تلافی میکنم!باید تو ام احساس و حال من رو درک کنی! بفهمی چه حس کشنده ایه که یک نفر رو عاشق خودت کنی... بهش پیشنهاد رابطه بدی و فقط... فقط یک روز بعد... همه چیز رو تموم کنی و بگی یک شوخی مسخره بود!! اینبار من....با تو شوخی میکنم! امیدوارم خیلی ناراحت نشی!

پایان :)

https://t.me/c0mecl0ser

Report Page