انسان و قصههایش!
داروین صبوری-وقتی حقیقت را میدانم، چرا باید داستان بسازم؟
-چون حقیقت یا دهشتناک است، یا کسلکننده...
«بازی تاج و تخت، فصل سوم، قسمت اول»
پدر در داستان «ماهی بزرگ» دارای ذهنی قصهپرداز است. روایت او از خاطرات زندگی، نه روایتی مخدوش ناشی از فراموشی یا زوال عقل، که روایتی یکسره رویاوار و فانتزیست. او حتا تلاش نمیکند با سودجستن از ترفندهای قصهگویی، دست به جعل واقعیت بزند. خاطرات او آنقدر در سطح فانتزی از روایت اغراق میکنند که نمیتوان از مفهوم «دروغ» برای نامیدنشان سود جست. دروغ تلاشی عمدتا مخفیانه در مهندسیکردن سلسلهای از واقعیتهای رخداده است. واقعیت را میتوان در پیچوخمهای زبانی، قلب کرد. میتوان در شرح یک حادثه، یک سرگذشت یا خاطره، چیزی از پیکرهی امر واقع جدا کرد یا چیزی بدان چسباند. این شگردی جادویی و در انحصار ذهنهای برتر نیست؛ ما همواره در بازتعریفهای خود از واقعیت، دست به قلب واقعیت میزنیم. هرگونه بازتعریفِ انسان از واقعیت، دستکاری واقعیت است. خاطره، نسبتِ دراماتیک انسان با حافظهی خویش است. همانگونه که «امید» نسبتِ رمانتیک ما با آینده. جایی که امور در قسمت بازیابی یا تصور، دچار بُعد میشوند.
پدر روزهای آخر زندگی را به سر میبرد و تنها فرزند او، پسری روزنامهنگار و قهرکرده از دامان خانواده است. مرگ پدر، خطری برای واقعیت است. او که تمام زندگی، ماجرای عاشقی و فرزندآوری را در لوای قصههای پریان برای پسر بازگو کرده بود، اینک با مرگ خود واقعیت ماجرا را به گور خواهد کشاند. پسر برمیگردد تا شاید نفسهای آخر، پدر را مجاب کند که اصل قصه را بگوید. بگوید که روز زایمان، چرا بر بالین مادر نبود و تنها فرزند خود را در آن لحظات به آغوش نکشید. پدر دلیل غیاب خود را صید ماهی بزرگ عنوان میکرد. اینکه مشغول به دام انداختن «بیگفیش» بود و حلقهی ازدواجشان را این ماهی افسانهای بلعیده بود. پسر دغدغهی واقعیت دارد و این قصههای کودکانه او را ملول میسازند. آنان که به دنبال «حقیقت» بودند، پاک یادشان رفته است که اصولا حقیقتی وجود ندارد. روایتهای متفاوت انسان از واقعیت در بستر تاریخ، برای والانشینی و یکهتازی به مبارزه برخواستهاند. آن روایت که رقبای خود را با ترفندهای زبانی به زیر کشاند، حقیقت لقب گرفت. حقیقت در هر دوران، روایتیست که در جنگ روایتها پیروز میشود.
پدر هنگامهی زایمان همسر خویش بر بالین او نبود. دلیل آن نیز پیچیده نیست؛ او دستفروشی دورهگرد است که برای آبکردن خرتوپرتهای خود، از این شهر به آن شهر سفر میکند. داستان دلباختن و آشنایی او با مادر، چیزی شبیه تمام داستانهای دیگر است. یک روز دختری را میبیند، عاشق میشود و ازدواج میکنند. همین. به همین درصد از کلیشگی و پرتکراری. ذهن پدر دشمن این کلیشهها بود. میخواست از دل وقایع روزمره چیزی بسازد که تنها متعلق به خودش باشد. قصهی خودش باشد، بی هیچ نظیری در بیرون. زندگی هیچگاه شبیه قصههایی نبود که در کودکی برایمان زمزمه میکردند. بسیاری از مردمان این سیاره نه از خود پدیدارها، که از تعریفِ پدیدارها شکست میخورند. «انسانِ عاشق»، آن «بانوی فداکار» و این «مرد زندگی» زمانی به یاس میرسند و فرو میپاشند که میبینند میان تجربه و ایده، شکافی عظیم نفس میکشید. انسان عاشق از «تصور» عشق شکست میخورد، بانوی فداکار از «ایدهی» فداکاری و مرد زندگی از «تعریف» زندگی.
کار شهروند پذیرفتن واقعیتهای جهان بدون آرایشهای فرهنگی نیست. تلاش برای جداساختن انسان از اسطوره، کوششی عبث در ساحتهای همگانیست. انسان است و قصههایش. آنچه که ما در طول زندگانی خویش به عنوان سرگذشت از سر میگذرانیم، جاذبههای چندانی برای امید و بقا باقی نمیگذارند. بچهدارشدن بدون قصههایی که در باب آن روایت میکنیم، حادثهای لخت و نفسگیر است. موجودی که در شکمتان رشد کرده، از شما تغذیه میکند، به دنیا میآید، گریه میکند، آروغ میزند و بیوقفه میشاشد. موجودی که هر لحظه ممکن است دستان مرگ او را با خود ببرند. هیچ کدام از این اعمال، شاعرانه نیست. مثل زمانی که عشق فاخرتان به دستشویی میرود و حال معدهاش خوب نیست. در این لحظات بهتر است موسیقی را با صدای بلند گوش دهید. من هیچگاه هوس نکردم فرزندی به جهان اضافه کنم. دلیل آن نیز ساده بود؛ من تاب مرگ فرزند خود را نداشتم، حتا زمانی که خود مرده باشم.
این نکته را موسسان ایدئولوژیهای ابتدایی به خوبی دریافتند؛ اهمیت روایت و قصهگویی برای تابآوردن زندگی را. اسطوره پاسخهای ابتدایی بشر به پرسشهای سهمگین انسانی بود. ما از کجا آمدهایم؟ ما چرا میمیریم؟ خاستگاه شر در جهان از کجاست و آنان که مردهاند، کجا رفتهاند؟ در همین ساحت از تحلیل است که میتوان «ایمان» را توضیح داد؛ ایمان یعنی تعصب به روایتی خاص از جهان، میان روایتهای دیگر. آنان که میکوشند بر جمع مومنان اضافه کنند، دنبال مخاطبان بیشتر برای قصه میگردند و آنان که مدام بر ایمان دیگران نظارت میکنند، مراقب هستند که هنگام فیلمدیدن، خوابمان نرود.
پسر در داستان «بیگفیش» به دنبال واقعیت میگشت. نسخهای واقعی از خاطرات و سرگذشت که منهای قصههای ابلهانه باشد. حاصل این منها چه بود؟ آیا انسان همان میزان که دنبال واقعیت است، تاب شنیدنش را دارد؟ ما همواره امیدواریم که دیگرانِ مهم زندگیمان از نسخهی لخت واقعیت تبعیت نکنند. پدر دقیقا نگوید چه بلایی بر سرش آمد، دخترمان در تعریف خود از زندگی، صادق نباشد و معشوقمان در توصیف خود از ما، دچار خطای صداقت نگردد. انسان در غیاب قصههایی که برای دیگران دارد، موجود کسلکنندهایست. انسان است و قصههایش.