الهیاتِ تشکیلات
داروین صبوریتشکیل نظم اسلامِ سیاسی پس از انقلاب ۵۷، از شانسهای بزرگ در تاریخ ایران معاصر بود. این را میتوان در قیاس با تمام نیروهایی دید که سودای ایجاد نظم جدید در ایرانِ پساانقلاب داشتند. از قیاسهای تاریخی مابین نیروهای درگیر در میادین اجتماعی غافل نباشید. آنان که مخالف هرگونه مقایسه بین نیروهای موجود میشوند، به خوبی خبر دارند که مطلوب سیاسیشان نبرد را به حریف خود خواهد باخت. در روند مطالعهی تاریخ شما ناگزیر هستید سیری تکوینی را در لابهلای تقویم اجتماعی مرور کنید. مرور بر آنچه که «بود» با آنچه که «شد». این روش همواره ایدئولوژیگرایان در عرصهی سیاسی را به وحشت خواهد انداخت. آنان انتظار دارند تا آرمانشهرشان را ستایش کنید. بزکدوزکهای انتزاعیشان بر قامت جهان را. بیخود نبود که سارتر بیست سال پس از روشدن جنایات استالین نوشت: کمونیسم را بر اساس نیاتش داوری کنید و نه اقداماتش.
اما سارتر عزیز، تنها نسخهی واقعیِ چیزها، نسخهی به واقعیت پیوستهی چیزهاست. ایدهها تنها آن هنگام به ساحت ارزیابیهای راستین راه مییابند که «عملیاتی» شده باشند. تاریخِ رخداده، تنها نسخهی واقعی از تاریخ است. اینکه حرف درشتی نیست.
برآمدن جمهوری اسلامی پس از یومالله ۵۷، یک شانس بزرگ تاریخی بود. این کمهزینهترین نسخهی بدیلی بود که میتوانست جای ایدهی پهلوی در تاریخ را بگیرد. آن خشونتی که پس از انقلاب بر پیکر جامعهی ایران نشست، هولانگیز بود اما تمام آن چیزی نبود که میتوانست رخ دهد. اگر اندیشهی چپ به عنوان بدیل جای پهلوی مینوشت، خشونت را نشانتان میداد. الهیات سیاسی نزد نیروهای مومن به اسلام از مکانیسمهایی برخوردار بود که میتوانست علیه خشونت افسارگسیخته وارد عمل شوند. مکانیسمهایی چون استغفار، توبه و توصیههایی در لزوم بخشش در دین. آن روحیهی عرفان ایرانی- بغدادی که به گفتمان دین نفوذ کرده بود، در بزنگاههای انقلاب توانست ترمز اضطراری تشدد باشد. از همین روست که در یک مرور تاریخی مشاهده میکنید که بلندترین سوتهای تشویق برای کنشهای بیرحمانه را چپها کشیدند. صدای کفزدنشان هنوز در دالان تاریخ به گوش میرسد. نگاه کنید به نامههایی که به «امام» نوشتند و سرمقالههایی که در جراید به چاپ رساندند. الهیاتِ تشکیلات همین است. لوکاچ، پدر معرفتی مکتب فرانکفورتیها میگفت:
اخلاقیات کمونیستی عالیترین وظیفهی خود را پذیرش ضرورتِ عمل بیرحمانه میداند.
همیناندازه رُک و همینقدر راست!
پیروزی اسلامیستها بر پهلوی باید خبر خوبی نزد ملیگرایانِ امروز باشد. اندیشهای که ماموریت تاریخی خود را در نبرد با ایدهی ملت و هویت ملی تعریف کرده بود، دستش اگر به حکومت میرسید، ایران را تکهپاره میکرد. جغرافیای میهن را در دیسهای نقره به رفقای خود در شوروی تعارف میکرد تا مزد تاریخی خود را از دیس بردارند. راجر اسکروتن در گفتار دوم از کتاب «متفکران چپ نو» همین پروژه را در تاریخنویسی چپهایی چون هابزبام در انگلستان جستوجو میکند. اسکروتن مینویسد:
بازنویسی هابزبام از تاریخ بر اساس الگوی مارکسیستی مبارزه طبقاتی، مستلزم تحقیر آن دلبستگیهایی است که مردم عادی را نه به طبقه، که به ملت و سنتهایشان پیوند میدهد… ملت، حقوق، دین، سنت و حاکمیت معرف انگارههایی هستند که ما را وحدت میبخشند. از اینرو یکی از پروژههای اساسی چپ این بود که نشان دهد این چیزها به نوعی موهوم بوده و نمایندهی چیزی در نظم اجتماعی نیستند.
امروز اگر میبینید که منافع اقتصادی کشور به چین یا روسیه میرسد، حرص بیجا نخورید. جمهوری اسلامی منافع را با آنها قسمت میکند، تودهایها و چریکهای فدایی اگر بودند، خاک را میدادند. من مقایسه میکنم چرا که هر چیز را باید با بضاعتها و بدیلهایش سنجید.
سیاسیشدنِ اسلام در فردای ۵۷، یک بختیاریِ مضاعف تاریخی بود. صدایی که قرنها در گوش انسان ایرانی خود را دعوت به حضور مستقیم در عرصههای قدرت میکرد، قدرت را به دست گرفت. ما با یک انقلاب، دو ایده را در عرصههای سیاسی به محکهای تجربه سپردیم؛ ایدهی دیرپای دین و ایدهی متاخر چپ. من هیچ دستورالعمل اجتماعی- اقتصادی نزد چپها را نمییابم که پس از انقلاب بدان عمل نشده باشد. دولت متمرکز، دشمنی با نظم جهانی، کینتوزی علیه سرمایه یا اقتصاد دستوری. اگر آیندگان دوباره روی خوش به وسوسههای آرمانشهری گفتمان چپ نشان دهند، وای بر آیندگان. نسخهی واقعی ایدهها همین است که پیاده شده است. دینِ سیاسی همین است و چپ نیز همین. تاریخِ رخداده تنها نسخهی واقعی از تاریخ است. این که حرف درستی نیست. این را یادمان باشد.