اقتصاد افلاطونی
محمود صدریفیلسوف یونانی در حوزه اقتصاد چگونه میاندیشید؟
اندیشیدن درباره اقتصاد، کِی، کجا و چگونه آغاز شد؟ اندیشههای اقتصادی امروزی از کجا آمدهاند؟ طرفداران اقتصاد خصوصی و طرفداران اقتصاد غیرخصوصی، با چه استدلالهایی باورها و انتخابهای خود را بحق و باورها و انتخابهای طرف مقابل را ناحق میدانند؟ کسانی که مال فراوان میاندوزند و چیزی به دیگران نمیدهند، وجدان خود را چگونه آسوده میکنند و کسانی که مال دیگران را بهزور از ایشان میگیرند و به تصرف خود درمیآورند یا میان تهیدستان تقسیم میکنند، برای این کارشان چه توجیه اخلاقیای دارند؟ این سلسلهنوشتهها قرار است به این پرسشها و پرسشهایی مشابه پاسخ دهد.
برخی شارحان اقتصادی افلاطون با رجوع به کتاب جمهوری، گفتهاند این فیلسوف یونانی، قریب دو هزار سال پیش از آدام اسمیت به اهمیت تقسیم کار پی برده است و اسمیت، شاید متاثر از افلاطون، نظریه اقتصادی خود را بر شالوده مفهوم تقسیم کار استوار کرده است. اما شاکله مباحث کتاب جمهوری، بهعلاوه پیشینه مبحث تقسیم کار در جهان، این تفسیر را تایید نمیکند یا دستکم شبههای جدی بر آن وارد میکند. تقسیم کار در دنیای واقعی قریب هزار سال پیش از افلاطون، در بینالنهرین وجود داشته و نوشتههایی هم از آن دوران باقی مانده است. تشکیلات اقتصادی سومریان و بابلیان مبتنی بر تقسیم کار بود. و در قانوننامههای اورنامو و حمورابی، پادشاهان سومر و بابل در اواخر هزاره سوم پیش از میلاد، وظایف صنوف هم تدوین و ابلاغ شده بود. این قانوننامهها در زمان آدام اسمیت هنوز کشف نشده بودند و طبیعتاً وی از آنها خبر نداشته است. فیلسوفان یونان هم از این قانوننامهها خبر نداشتهاند؛ اما ما امروزه میدانیم که در همه جوامع کهن اشکالی از تقسیم کار وجود داشته است و طرح آن از سوی سقراط و افلاطون، بدیع و مهم نبوده است. وانگهی، سقراط و افلاطون، مبحث تقسیم کار را بهعنوان «امر واقع» و یکی از خصیصههای جامعه بد توصیف میکنند و مدافع و مروج و مشوق آن نیستند. از نظر سقراط و افلاطون، خوبی و سلامت اجتماعی و اقتصادی حاصل «حسن در کل» است، نه حاصل خوبی اجزا و پارههای زندگی. همچنین از نظر ایشان، واقعیت اصیل در وحدت و یکپارچگی است، نه تعدد و تکثر. آنچه ذیل عنوان تخصص و تقسیم وظایف در جوامع وجود دارد، حاوی حقیقت برین نیست. حقیقت برین، حسن در کل یا قرار گرفتن امور در جای حقیقی آنهاست.
مبحث دیگری که شارحان اقتصادی افلاطون میگویند وی در حوزه اقتصاد مطرح کرده، مبحث انگیزشها و مشوقهایی است که انسانها را به تکاپو وادار میکند. افلاطون از انگیزشهای درونی و بیرونی سخن گفته و ویژگیهای آنها را نیز شرح داده است. اما تاثیر اساسی و کارسازِ افلاطون، این مبحث هم نیست؛ زیرا این موضوع هم مانند تقسیم کار، پیش از او وجود داشته است. مشوقهایی را که افلاطون از بیرونِ ساختار سیاسی مطرح کرده و در زمان خودش بر جایی هم تاثیر نگذاشته، پیشتر در دولت-شهرهای سومر اجرا شده و بر اقتصاد تاثیر هم گذاشته بود. «شولگی»، فرمانروای سومری شهر «آور» در 2044 پیش از میلاد، یعنی قریب 700 سال پیش از زمان افلاطون، اصلاحات اقتصادی-اجتماعی گستردهای راه انداخت که هدف آن تشویق برزگران و پیشهوران برای افزایش بهرهوری و تقویت بنیه اقتصادی و نظامی سومریان برای دستاندازی به سرزمینهای مجاور بود. این اصلاحات نشان میدهد که شولگی، حتی اگر با لفظ «انگیزش» هم آشنا نبوده، مفهوم آن را میشناخته و از نتایجش آگاه بوده است.
پس تاثیری که سقراط و افلاطون، یا سقراطِ افلاطونیشده، بر اندیشه اقتصادی گذاشتند چه بود؟ سقراط و افلاطون از طریق فلسفه سیاسی بر اندیشه اقتصادی تاثیر گذاشتند و این تاثیر هنوز باقی است. سقراط پس از جنگ پلوپونز چندان زنده نماند که هدفهای سیاسیاش را پی بگیرد و این کار برای افلاطون ماند. اما همان شش سال حد فاصل پایان جنگ تا مرگ سقراط، کافی بود که افلاطون جانمایه آرزوی سیاسی وی را، که حکومت اسپارت نمونهای از آن بود، دریابد و بعدها با ریختن آن در قالبی مدون، دستگاه فلسفی-سیاسی باشکوهی پی نهد و دولت را که تا آن زمان تالی و نتیجه زندگی اجتماعی، یا گاهی کارگزار اِعمال اراده ارباب معابد بود، به معمار زندگی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی تبدیل کند. تاثیرگذاری عمیق افلاطون، یا سقراطِ افلاطونیشده بر سیاست و اقتصاد از همینجا آغاز میشود.
افلاطون برای طراحی حکومت مطلوب، ابتدا منظومه فلسفی خود را ساخت، آنگاه منظومه سیاسی-اقتصادیاش را بر آن بنا کرد. خلاصه نظریه فلسفیاش این بود که جهان هستی متشکل از ظاهر و باطن است. آنچه انسانها از راه حواس خود میبینند و میشنوند و میبویند و لمس میکنند، صورت ظاهر یا شکلهایی هستند که حقیقت ندارند. حقیقت در پشت این صورتهاست. مثلاً قلمی که با آن مینویسیم، صورتی ظاهری دارد که ما آن را میبینیم و لمس میکنیم و با آن مینویسیم؛ اما قلم واقعی حقیقتی برین و معقول و جاودان است که پشت این شکل ظاهری و محسوس و میرنده، جایی در کیهان نهفته است. قلمِ کیهانی اصیل است و قلمِ زمینی سایه آن.
مثال معروف افلاطون برای توضیح دادن ظاهر و باطن یا صورت و معنا، داستانی است بهنام «تمثیل غار»: تصور کنید چند نفر را از کودکی در غاری زنجیر کردهاند. رویشان به دیوار انتهای غار است و پشتشان به در غار. فقط میتوانند جلو را ببینید. خودشان را و دیگران را و پشت سر را و اطراف غار را نمیبینند. جلو در غار آتشی افروخته است و چند نفر بین آتش و درِ غار در حرکتاند. تصویر آنها روی دیوار غار میافتد و ساکنان زندانی غار آن سایهها را میبینند و صدای رفتوآمدشان را میشنوند. غارنشینان چون تصوری از آتش و نور و شیء و سایه و صدا ندارند، سایههای روی دیوار را واقعیت میانگارند و نمیدانند آنچه میبینند، سایه واقعیت است نه خود واقعیت. نمیدانند واقعیتی وجود دارد که آنها آن را درک نمیکنند.
حال اگر یکی از زندانیان غار آزاد شود و بیرون برود، چه میشود؟ آتش را میبیند اما نور خیرهکننده بیرون نمیگذارد با چشمانی که به تاریکی خو کرده است، اشیایی را که قبلاً سایهشان را دیده است، بهخوبی ببیند. اگر به او گفته شود، واقعیت این است نه آنچه در غار میدیدی، باور نمیکند و برای فرار از درد چشمانش به غار تاریک برمیگردد که به آن عادت دارد. دوباره فرض کنید کسی این زندانی را کشانکشان و با زور از غار خارج کند و وادارش کند که آنجا بماند و به نور خورشید عادت کند و اشیا و افراد واقعی را ببیند. چنین کسی وقتی بتواند به خورشید نگاه کند میفهمد که چیست و میتواند دربارهاش فکر کند. آنگاه اگر این زندانی که چشمش به نور خورشید عادت کرده است دوباره به غار برگردد، در تاریکی آنجا که قبلاً میدید، دیگر نمیبیند و اگر آنچه را دیده و شنیده برای دیگران تعریف کند، ساکنان غار از او نمیپذیرند و اگر کسی بخواهد آنان را مانند زندانی قبلی بهزور از غار بیرون کند بر او خشم میگیرند و چهبسا او را بکشند.
افلاطون از نظریه فلسفی و تمثیل غار نتیجه سیاسی مهمی میگیرد که تاثیرش بر فهم اقتصادی بسیار مهم و کارساز است. میگوید انسانها با سه نیروی اساسی زندگی میکنند. نیروی اول میل و شهوت و غریزه است که نزد پایینترین قشرهای مردم یعنی کارورزان و عوامالناس است؛ نیروی دوم هیجان و قدرت و شجاعت است که نزد جنگاوران یا طبقه پاسداران است؛ نیروی سوم دانش و اندیشه و عقل است که در اختیار فیلسوفان است. فهم دو دسته اول از امور جهان و از جمله سیاست، همانند همان زندانیان غار است که از فهم واقعیت بیرون غار یا حقایق متعالی کیهانی عاجزند و پندارهای خود را واقعیت میانگارند. این دو دسته انسان، توان فهم امور ظاهری و محسوس و میرنده را دارند اما از درک امور حقیقی و معقول و جاویدان عاجزند. اگر چنین مردمی اجازه یابند در سیاست مداخله کنند، آن را به تباهی میکشانند. پس دموکراسی عرصه اِعمال اراده نادانان خودخواه است که به تباهی و فساد میانجامد و نتایجی بهبار میآورد همانند اعدام سقراط بهدست حکومت دموکراتیک آتن. فرجام دموکراسی، خودکامگی و ستمکاری است و عوامفریبان را به قدرت میرساند.
افلاطون پس از نقد دموکراسی، حکومت مطلوب خود را توضیح میدهد. میگوید فیلسوف است که به مدد دانش و اندیشه و عقل، واقعیت بیرون غار و آتش و خورشید را میفهمد نه عوامالناس. فیلسوف با درک واقعیت، یا همان امور حقیقی و معقول و جاویدان، علاوه بر اینکه دچار توهم و پندار نیست، بر نفس خویش هم مسلط است و ستمکاری نمیکند. پس حاکم آرمانی کسی نیست مگر شاهی که فیلسوف باشد و فرق امور ظاهری و باطنی را بفهمد.
افلاطون پس از ارائه نظریه فلسفی و ترسیم جامعه سیاسیاش وارد مختصات اقتصادیِ شهر آرمانی میشود. نظریه اقتصادی افلاطون فراتر از مطالبی است که پیشتر درباره تقسیم کار و انگیزشهای اقتصادی بهاختصار آمد و همانجا گفته شد که فینفسه اهمیتی ندارد. آن اقتصادی که از درون نظریههای فلسفی و سیاسی افلاطون استخراج میشود و مهم است عبارت است از سرپرستی شهروندان و تامین معاش ایشان از سوی دولت در قالبی زاهدانه. حد دارایی را دولت تعیین میکند و شهروندان فقط در همین محدوده حق دارند مال کسب کنند. افلاطون به تجارت هم بدگمان است و آن را موجب گسست اجتماعی میداند: «شهری که در ساحل دریا باشد، زیبایی خاصی دارد، اما دریا همسایهای است شور و تلخ؛ زیرا در ساکنان شهر روح دکانداری و سوداگری میدمد و وفاداری و یگانگی و اعتماد به یکدیگر را ضعیف میسازد.
نظریههای سیاسی و اقتصادی افلاطون، بر شالودهای استوار بنا شدهاند؛ به همین علت هم تعارض درونی ندارند و اجزای سامان فکری او با هم سازگارند. اگر کسی نظریه فلسفی و تمثیل غار افلاطون را بپذیرد، و اگر قبول کند که گروه معدود فیلسوفان به حقایق برین دسترسی دارند و مردم عادی توان درک این حقایق را ندارند، آنگاه چارهای ندارد مگر تن دادن به حکومت فیلسوفشاهی که از اسرار کیهان خبر دارد و طبعاً شایستهترین انسان برای فرمانروایی است. چنین فرمانروایی به اتکای همان دانشی که انسانهای عادی بدان دسترسی ندارند حق دارد به اتباع خود بگوید راه درست کدام است و راه نادرست کدام. چنین حاکمی مجاز است میزان و چگونگی تولید و مصرف را تعیین کند و عدول از این حد را ناصواب و بلکه گناه و جرم بداند. پس، مهمترین کار افلاطون که بعدها بر اندیشه اقتصادی اثر گذاشت و آبشخور اندیشههای معطوف به اقتصاد غیرخصوصی شد، همین فلسفه سیاسی بود، نه مباحث تقسیم کار و انگیزشها.
جریان فلسفی یونان از سقراط تا افلاطون و پس از او ارسطو، دیگر مانند جریان فلسفی روزگار تالس و هراکلیت و پارمنیدس نبود که فیلسوفانش فارغ از دغدغههای سیاسی میاندیشیدند یا دستکم، سیاست از اجزای اصلی فلسفهشان نبود. افلاطون و معاصرانش، فیلسوفانی سیاسی بودند که میخواستند بنیانهای نظم سیاسی و اجتماعی را بیابند و آن را در قابهای فلسفی مستحکم بگنجانند تا این نظم در برابر گردبادها نلرزد. چرخش فکری افلاطون در اواخر عمر هم احتمالاً در همین مصلحتسنجی ریشه داشته است. افلاطون که در عهد جوانی سودای مدینه فاضلهای داشت که عیناً مطابق ساختمان فلسفیاش بنا شده باشد و کتاب جمهوری را با همین سودا نوشت، اواخر عمر دریافت که سیاست و اقتصاد و جامعه را نمیتوان در قاب دلخواه جای داد و اندیشههای کمالجویانهاش را تعدیل کرد. کتاب قوانین، بازتاب همین چرخش است.
باری، افلاطون وقتی در 82 یا 84سالگی از دنیا رفت، پنج میراث فکری در حوزه اقتصادی به جا گذاشت. اول مبحث تقسیم کار، دوم مبحث تاثیر انگیزشها بر تولید و تجارت، سوم اندیشه مالکیت عمومی و حتی اشتراکی، چهارم برنامه مهندسی اجتماعی و شهری، پنجم اندیشه ابرمرد یا فیلسوفشاه. ارثیههای اول و دوم، برخلاف تاکید بیشتر شارحان افلاطون، تاثیر مهمی بر جریان اندیشه اقتصادی نگذاشت و بدون آنها هم آدام اسمیت میتوانست مباحث تقسیم کار و انگیزشهای روانی را توضیح دهد؛ اما سه تای دیگر بسیار کارساز شد و پس از عبور از معبر قرون وسطی، در عصر جدید به دستگاههای فلسفی بزرگ، خاصه هگل و مارکس راه یافت و پیامدهایی آفرید که آثار آنها در زندگی امروزی بشر جاری است.
افلاطون، میراث دیگری هم بر جای گذاشت که چندان از جنس خودش نبود. این میراث متفاوت، ارسطو بود که در آکادمی افلاطون شاگردی کرد و مهمترین شاگرد استادش شد اما از نیمه راه از استاد برید و راهی دیگر برگزید. درباره شباهتها و تفاوتهای افلاطون و ارسطو اتفاق نظر نیست. برخی گفتهاند شباهتهای آنها عمدتاً در موضوعات شکلی است و دنیای اندیشهورزی آنها دو دنیای متفاوت است. برخی مورخان فلسفی، پا را فراتر گذاشته و گفتهاند اندیشههای افلاطون و ارسطو فقط متفاوت نبودند بلکه متقابل و متعارض هم بودند؛ اما نویسندگان دانشنامه بریتانیکا، این را مبالغه میدانند و معتقدند پیوستگیهای افلاطون و ارسطو بیش از گسستگیهای آنهاست.
اختلافنظرها بر سر افلاطون و ارسطو، طبیعی و گریزناپذیر است. همه اندیشههای مهم، لاجرم تفسیرپذیرند. برخی متفکرانِ پس از افلاطون و ارسطو، از یکی از آنها تاثیر پذیرفتهاند و از دیگری دور شدهاند اما برخی نیز اندیشههای هر دو را با تفسیرهای مورد قبول خودشان جذب و وارد دستگاههای فکری خودشان کردهاند. مثلاً، مشهور است که افلاطون آرمانگرا بود و ارسطو واقعگرا؛ اما در قرون وسطی ابتدا افلاطون محبوب کلیسا شد و آنگاه ارسطو جای او را گرفت؛ یا مباحث ظریفی که از قرن هفدهم میلادی به بعد آغاز شد، این باور را تغییر داد و طبق تفاسیر جدید، افلاطون هم واقعگرا بود هم مادهگرا؛ احتمالاً تاثیرپذیری کارل مارکس از افلاطون بهخاطر همین دو وجه اندیشه او بهعلاوه اندیشه یونیورسالیستی یا کلنگرانهاش بود که ابزار نیرومندی در اختیار مارکس میگذاشت تا با کمک آن، اقتصاد خصوصی را خلاف روح کیهان و حقایق برین توصیف کند. با این وصف، تا جایی که به اندیشه اقتصادی مربوط میشود، ارسطو راهی غیر از راه افلاطون دارد. افلاطون حقایق را در عالم ماورا میجست و مسائل زمینی را سایههای حقیقت برین کیهانی میدانست اما ارسطو حقیقت را حاصل فعل و انفعالات ذهن انسان میدانست و معتقد بود با ابزار منطق میتوان درست و نادرست را از هم تمییز داد. ابزار منطق قابل آموزش است و در نتیجه کشف حقیقت هم برای همگان ممکن است. ارسطو با همین ابزار بود که مُثُل یا شکلهایی را که افلاطون به هر یک از واقعیتهای زمینی نسبت میدهد و میگوید اشیای محسوس، هر یک در کیهان برین مابهازایی دارند و آنچه ما درک میکنیم سایه آنهاست، اینگونه بازآفرینی کرد: شکل اشیا چیزی جدا از اصل و ماهیتشان نیست که یکی روی زمین باشد و دیگری در کیهان. اشیای محسوس و معقول با رشتهای از خواص مانند نوع و جنس از هم بازشناخته میشوند. اگر هم حکمتی کیهانی در کار باشد، این حکمت در خود اشیا نهفته است نه جایی بیرون از آنها. طبق این تفسیرِ ارسطو، لازم نیست تمشیت امور مردم به فیلسوفشاه یا ابرمردی سپرده شود که افلاطون گمان میکرد قدرت تشخیص او بیش از افراد عادی است.