افق انقلاب: بازگشت یا عبور؟

افق انقلاب: بازگشت یا عبور؟


Javad Kashi---

سه گروه از انقلاب سال 1357 یاد می‌کنند: مدعیان تداوم، اصحاب بازگشت و اصحاب عبور. دستگاه‌های تبلیغاتی جمهوری اسلامی رسانه مدعیان تداوم هسند. هر سال جشنی بر پا می‌شود و جمعیت فراوانی به خیابان‌ها می‌آیند تا اثبات کنند انقلاب تداوم دارد و مردم مثل روز اول پای انقلاب خود ایستاده‌اند. اینها مدعی تداوم‌اند. گروه دوم کسانی هستند که از نظام جمهوری اسلامی و عملکرد آن رضایت ندارند آنها به خود و مردم یادآور می‌شوند انقلاب برای اهداف دیگری صورت گرفت نظام سیاسی موجود به آنها پشت پا زده است. یکی از مصادیق بارز این گروه میرحسین موسوی بود که در بیانیه‌های خود در سال 1388 مستمراً به این نکته اشاره می‌کرد. در واقع شعار ایشان بازگشت به دوران انقلاب بود. یک گروه سوم هم هستند که از انقلاب سال 57 یاد می‌کنند تا فرمان عبور دهند. انقلاب را یک فاجعه تاریخی می‌دانند و به مخاطبان خود یادآور می‌شوند باید خود را در فاصله‌گذاری با کدام فاجعه تاریخی تعریف کنند. انتظار دارند مخاطبان‌شان نه تنها از جمهوری اسلامی بلکه از هر کس که در دوران انقلاب نقشی داشت و سخنی گفت عبور کنند.

در این متن از گروه نخست که مدعیان تداوم‌اند می‌گذریم. بحث را میان اصحاب بازگشت و عبور جاری می‌کنیم. آیا برای گشودن راهی از بن بست فعلی، باید به افق انقلاب بازگردیم یا به کلی از آن عبور کنیم؟

در سال 1396 من در اصفهان کارگاهی برگزار کردم. در آن کارگاه بازگشت به افق دوران انقلاب را راهگشای مشکلات سیاسی دانستم. محصول این کارگاه به صورت یک جزوه کوچک با عنوان بازگشت به افق انقلاب منتشر شد. نسل دهه هشتادی که سال گذشته در میدان سیاست حاضر شدند، شعار عبور از افق دوران انقلاب سر دادند. من در این بحث به نحو اپیزودیک یکبار در موضع پیشین خود خواهم ایستاد و از «بازگشت» به افق دوران انقلاب دفاع خواهم کرد و یکبار در موضع نسل جدید از «عبور» دفاع خواهم کرد. در پایان تلاش می‌کنم میان این دو گفتگویی دراندازم.

 

بازگشت به افق دوران انقلاب

سخن من پیرامون بازگشت به افق دوران انقلاب، بر سه فرض نظری تکیه کرده بود. اول انگاره دورکیمی یا پارسونزی مبنی بر آنکه جامعه یک کلیت است و در صورت گسیختگی تلاش می‌کند کلیت از دست رفته خود را بازیابد. دوم انگاره تاسیس در روایت هابزی، روسویی، اشمیتی مبنی برآنکه جوامع در نتیجه رویدادهایی نظیر انقلاب، خود را در یک لحظه تاریخی تاسیس می‌کنند و بر بنیاد تاسیسی خود زندگی جمعی را تداوم می‌بخشند. فرض سوم ایده بازگشت جاودانه نیچه‌ای است مبنی بر آنکه هستی‌های فردی یا جمعی زوال پیدا می‌کنند و برای احیای مجدد خود نیازمند بازگشت به خاستگاه تاسیسی خود می‌شوند.  

با تکیه بر فرض اول، ایران دوران مدرن یک هستی جمعی فاقد کلیت است. همان چه تحت عنوان ملت شدن یا کشور شدن از آن سخن گفته می‌شود. فرم زندگی ایلاتی و روستایی خود را از دست داده‌ایم بی‌آنکه فرم تازه‌ای پیدا کنیم. فرم تازه را صورت بندی دولت ملت‌ها معین می‌کنند. باید به سمت تبدیل شدن به یک ملت حرکت کنیم. یک کلیت جمعی تابع یک ساختار حقوقی واحد باشیم که امنیت، آزادی و رابطه عادلانه میان همگان را تضمین کند. همه و پیش از همه ساختار قدرت مسلط باید تماماً تابع این ساختار حقوقی باشند. برای این کلی شدن، موانع بسیاری پیش پای ماست. هر کشوری داستان خود را برای ملت شدن طی می‌کند. اقلیم و فرهنگ و تاریخ و ترکیب جمعیت هر کشور مسیری منحصر به فرد پیش پای مردم برای کلی شدن می‌گذارد. یکصد و اندی سال است قدم به جهان جدید گذاشته‌ایم اما داستان ملت شدن ما پایان نیافته است. هنوز در راهیم. ما در تکاپوی جمعی کلیت‌یابی زندگی می‌کنیم.  

برای کلی شدن نیازمند عزم اخلاقی برای خروج از فردیت‌ها هستیم. به قول روسو هر فرد باید از امیال شخصی خود عبور کند و در یک پیمان جمعی مشترک با دیگر کسان، دست به تاسیس اجتماع ملی بزند. همان اتفاقی که با انقلاب‌ها روی می‌دهد. انقلاب‌ها فرصتی هستند که افراد تحت تاثیر غلیان احساسات جمعی از منافع شخصی و فوری خود عبور می‌کنند و با دیگران به یک «ما»ی جمعی و اخلاقی تبدیل می‌شوند. طی یک و اندی قرن گذشته دوبار با چنین رویدادی مواجه بوده‌ایم. یکبار در انقلاب مشروطه و بار دوم در آستانه ظهور انقلاب سال 1357. اگر از مضامین و مقاصد این دو انقلاب صرف نظر کنید، انقلاب سال 1357 نسبت به انقلاب مشروطه بیشتر مصداق یک انقلاب با حضور کثیری از مردمان است. کثرت مردمان شهری حاضر در انقلاب سال 57 قابل قیاس با انقلاب مشروطه نیست.

انقلاب‌ها مصادیق تاسیس‌اند. یک ملت با یک عزم جمعی خود را تاسیس می‌کند. خود جمعی و اخلاقی پیدا می‌کند که نسبت به هستی‌های فردی ترجیح اخلاقی و حتی وجودی دارد. چرا که فرد پس از تاسیس اجتماع سیاسی، به مثابه یک شهروند تولد پیدا می‌کند. شهروند وجود پیدا می‌کند و از این پس به جای آنکه صرفاً در جهت تامین لذات و منافع شخصی خود زندگی کند، قادر است هستی خود را در پرتو هستی عام انسانی و ملی بازیابی کند.

انقلاب‌ها اجتماع سیاسی را تاسیس می‌کنند. اما اجتماع تاسیس شده، در همان تازگی و طراوت آغاز باقی نمی‌ماند. زوال پیدا می‌کند. از همان هنگام که مردم به مثابه موسس اجتماع سیاسی از میدان بیرون می‌روند، زوال اجتماع سیاسی آغاز می‌شود. حاکمانی ظهور می‌کنند که خود را جانشین اراده عمومی مردم می‌کنند. مردم را به فرمانبران تنزل می‌دهند و خود را در موضع فرمانده بالا می‌کشند. این اتفاق در ایران پس از انقلاب با چرخش خاستگاه از انقلاب به جنگ اتفاق افتاد.

جمهوری اسلامی هیچ‌گاه به انقلاب وفادار نماند. افق دوران انقلاب خصوصیاتی داشت که از دل آن یک حکومت تئوکراتیک و متمرکز و غیردمکراتیک بیرون آمدنی نبود. افق دوران انقلاب دست‌کم چهار خصوصیت داشت که با سرشت جمهوری اسلامی سازگار نبود. اول اینکه متکثر بود. انقلاب مملو از صداهای گوناگون اسلامی، چپ، ناسیونالیست و لیبرال بود. همانقدر مردانه بود که زنانه. همانقدر فارس بود که کرد و لر و ترک. نکته دوم اینکه این صداها نسبت به هم گشوده بودند. در غلیان انقلاب، هیچ‌کدام با هم مرزبندی نداشتند. اسلام‌گرایان چپ‌ها را و ناسیونالیست‌ها اسلام‌گرایان را بخشی از خود جمعی شان می‌پنداشتند. نکته سوم اینکه میدان‌دار حیات جمعی، پراکتیکال و عملی بود. همه کنشگر بودند. دلیل گشودگی هویت‌ها به یکدیگر هم همین نکته بود. شایان توجه است که کنش جمعی به معنای مشارکت در یک عمل واحد نبود. نباید خیال کنیم مثلا در دوران انقلاب یک بار سنگین بود که هر کس گوشه‌ای از آن را گرفت. عزم مشترک به معنای کثیری از میدان‌های عملی است که هر کس در گوشه‌ای دلمشغول عملی است که خود آن را انقلابی تشخیص می‌دهد و تولید انرژی و قدرت می‌کند. هیچ‌کس نمی‌فهمد جطور این حوزه‌های متمایز تولید قدرت به هم می‌پیوندند و نظام مستقر را ویران می‌کنند. خصلت میدان پراکتیکال وعملی نامتعین بودن آن است. به خلاف میدان مبتنی بر ایده مرکزی که ایدئولوگ سعی می‌کند همه چیز و همه کس را متعین کند. کثرت، گشودگی و عمل‌ورزی جمعی، افقی ساخته بود که در آن همه گروه‌ها و نحله‌های فکری و اجتماعی یکدیگر را به رسمیت شناخته تصور می‌کردند. این خصوصیات، یک وجه چهارم نیز به افق انقلاب اختصاص می‌داد و آن مرجعیت مردم بود. مردم حقیقتاً مرجعیت اخلاقی و سیاسی داشتند. چنانکه آیه الله خمینی قبل از پیروزی انقلاب، راه نشان مردم نمی‌داد، تنها به مثابه سمبل وحدت مردم عمل می‌کرد. اصلی‌ترین فرازهای انقلابی مثل اعتصاب کارگران صنعت نفت، توسط خود مردم اتخاذ می‌شد و ایه الله خمینی به مثابه سمبل این قدرت اجتماعی رخ نشان می‌داد.

این نکته را تنها آیه الله خمینی می‌دانست. چندماه پس از انقلاب، در رویارویی با کسانی که در جنگ قدرت بودند، گفت من از یوم الله دیگری می‌ترسم که این مردم برخیزند و بنیاد همه ما را به باد دهند. این سخن حکایت از آن داشت که او ادراکی عمیق از موضع و موقعیت دوران انقلابی پیدا کرده است. رهبر بود اما او می‌دانست کانون قدرت مردم‌اند. شاید همه عزم جمهوری اسلامی پس از آیه الله خمینی تلاش برای ممانعت از ظهور چنان یوم‌اللهی بود.  

جنگ محملی ساخت تا جمهوری اسلامی از افق دوران انقلاب خلاص شود. اگر انقلاب خاستگاه شکل‌گیری یک هویت جمعی و ملی در ایران بود، جنگ خاستگاه شکل‌گیری جمهوری اسلامی بود. جمهوری اسلامی بر میراث دوران جنگ تکیه کرد. چنانکه مشاهده می‌کنیم سرتاسر سال تلویزیون جمهوری اسلامی از جنگ سخن می‌گوید و تنها ده روز اول بهمن ماه یاد انقلاب می‌افتد. البته در خصوص انتقال از خاستگاه انقلاب به جنگ، نباید زیاده گویی کرد. جمهوری اسلامی تا جایی که توانست از افق انقلاب فاصله گرفت. سایه افق انقلاب همچنان بر سر نظام هست.

میراث دروان جنگ تابع مقتضیات پیش برد جنگ است. کثرت برای جنگیدن زبانبار است. همه باید یک شکل و یک لباس شوند. هویت برخاسته از جنگ، با انکار و نفی تام و تمام غیر ساخته می‌شود. در جنگ رویاروی یک دشمن غدار هستیم که تنها به شرط مرگ و انهدام و نابودی‌اش می‌توانیم زندگی کنیم. بنابراین به هیچ رو با «گشودگی به غیر» مناسبتی ندارد. جنگ هم عملی است اما یک عمل متمرکز و برنامه ریزی شده. عملی که فرد خود از چند و چون آن آگاه نیست تنها با دستوری که به او رسیده عمل می‌کند و سرانجام نتیجه عمل که حاصل شد می‌فهمد فرمانده چه نقشه و عملی در ذهن داشته است. در نتیجه این سه عامل، وجه چهارم افق دوران جنگ حاصل می‌شود و آن ضرورت و تمرکز بر وجود و نقش‌آفرینی فرمانده است. جنگ به شدت بر وجود فرمانده متکی است. جمهوری اسلامی به دلیل همین خصوصیات متمایز افق دوران جنگ به آن تکیه کرد تا بتواند از نیروی سنگین بار دوران انقلاب خلاص شود.

آنها که شعار بازگشت به افق دوران انقلاب می‌دهند، در واقع از نظام می‌خواهند برای احیای مجدد خود از افق دوران جنگ نقل مکان کند و به افق دوران انقلاب بازگردد. از مردم هم می‌خواهد همه چیز را در آئینه چمهوری اسلامی مشاهده نکنند. آنها یک رویداد تاسیسی پشت سر خود دارند. به آن بازگردند تا بتوان یک آغاز دیگر را پیش روی خود گشود. ما چهل سال است از آن دوران تاسیس فاصله گرفته‌ایم و با شیب تند نسبت به آن دوران زوال پیدا کرده‌ایم. به قول نیچه راهی جز بازگشت به آن خاستگاه تاسیس کننده نداریم تا از این زوال و انحطاط خلاصی پیدا کنیم.

 

عبور از افق انقلاب

پیش از این گفته شد افق دوران انقلاب بر مفروضاتی استوار است که اهم آنها باور به وجود کلیت برای اجتماع سیاسی است. باور به وجود کلیت مفاهیمی مثل تاسیس، زوال و بازگشت را معنادار می‌کند. باور به وجود کلیت، خواسته یا ناخواسته تعهداتی را بر دوش فرد می‌اندازد. این پیش فرض وجود دارد که جامعه در بهار دوران تاسیس‌اش متعهد به اموری شده و اینک هر فرد تمام یا بخشی از زندگی خود را باید در خدمت برآوردن آن ساماندهی کند.

افق دوران انقلاب آبستن یک چالش و گسیختگی درونی بود. بار سنگین تعهدات جمعی، لاجرم با متن تنانه و توام با آشوب امیال زندگی روزمره سازوار نیست. تعریف زندگی به مثابه یک عزم استوار جمعی، تبدیل زندگی به یک حرکت همبسته به سمت یک غایت مشخص، با سرشت زندگی سازگار نیست. افق دوران انقلاب، با منطق زندگی همراه نبود.

فهم روسویی از تاسیس اجتماع آرمانی، در سنت بلشویکی غلظت بیش از حد یافت. روسو از بلایای ناشی از توده انبوه بی‌خبر بود. انقلاب‌ها به ویژه در قرن بیستم بخصوص هنگامی که کار به کشورهای پیرامونی رسید، یک تجربه مشترک از خود به جا نهادند و آن معارضه با متن زندگی روزمره بود. همه درکی اردوگاهی از جامعه داشتند و انقلابیون تصور می‌کردند قرار است منجی مردمی باشند که در باتلاق زندگی گرفتار شده‌اند. اگرچه این بلای عظیم را بر سر مردم آوردند اما خودشان و فرزندانشان در این آزمون تاریخی لباس خیس نکردند. 

فهم انقلابیون از مفهوم و جایگاه انقلاب، مردانه بود. روح آپولونی اقتدار و قانون و دستور و قاعده برآن حکمفرمایی می‌کرد. تجربه مردم از فردای پیروزی تسویه و تحقیر و طرد بود. مهر و همدلی و حراست و پذیرش غیر در آن راه نداشت. به همان دلیل که با منطق زندگی ناسازگار بودند، مردانه و خشک جان هم بود و همین خصیصه آن را تضعیف و پوسیده و ناتوان کرد. ظرفیت‌های فرهنگی و اخلاقی را خشکاندند و حتی به محیط زیست هم رحم نکردند.

نظام‌های برآمده از انقلاب دشمن آزادی بودند. کمترین زیان آزادی برای آنان، خشکیدن درخت ایدئولوژی‌های‌شان بود. آزادی با تعهدات یکپارچه جمعی نمی‌ساخت. نسبتی با فهم غایتمند از جامعه نداشت. این خصیصه اجتماعات انقلابی، با روح مدرنیته و دولت مدرن ناساگار بود.

جنبش مهسا در ایران با شعار «زن، زندگی، آزادی»، در واقع از همین آلام سه‌گانه در جامعه مابعدانقلابی حکایت داشت. عبور رادیکال از افق دوران انقلاب را طلب می‌کرد. با افق دوران جنگ که هیچ با افق دوران انقلاب هم نمی‌ساخت.

جنبش مهسا برای خود افق تازه‌ای وضع کرد. مفروض نخست اصحاب بازگشت را انکار کرد و متعاقب آن دو مفروض دوم و سوم هم بی‌معنا شد. جامعه هیچ هستی کلی مستقل از افراد خود ندارد. با این مفروض نه تاسیسی در کار است نه لزوم بازگشتی به لحظه تاسیس. پدیدار شناسی روح این جنبش حکایت از مفروضاتی دارد که بیشتر در سنت لیبرال فهم‌پذیر است.

اول اینکه نقطه عزیمت هر فهمی از امور انسانی فرد است. فرد و آزادی او نقطه آغاز و انتهای حیات اجتماعی و سیاسی است. دوم اینکه اجتماع سیاسی مشتمل بر کثرتی از افراد و گروه‌های اجتماعی است و سیاست چیزی جز تلاش برای توازن بخشی به مناسبات میان آنان نیست. سوم نفی و انکار غایتمندی زندگی جمعی است. اگر غایتی هست افراد و گروه‌های اجتماعی‌اند که برای هستی خود غایتی تعیین می‌کنند جامعه سیاسی در کل فاقد چنان غایتی است. چهارم نقش اقلی و بی‌طرف دولت است. دولت کاری جز تامین اقل امکانات برای همگان و اعمال قانون در مواقع مقتضی ندارد. پنجم، هویت‌گریزی است. بازیگران این جنبش، خصلتی جهانی دارند. لباس هویت‌های ملی، قومی یا دینی می‌پوشند، اما به سادگی ممکن است لباس این هویت‌ها را بیرون بیاورند و لباس دیگری به تن کنند.

ما با صحنه تازه‌ای مواجهیم. نسل تازه‌ای که به میدان آمده، شنوای بازگشت به افق انقلاب نیست. با تجربه جمهوری اسلامی هم از افق دوران جنگ و هم از افق دوران انقلاب عبوری رادیکال کرده است.

 

جستجوی امکانی برای گفتگو

به دلایلی اما افق پیش روی ما با گفتگوی میان این دو افق گشوده خواهد شد. مهم‌تر از همه این است که عبور از افق دوران انقلاب و حتی افق دوران جنگ یک عبور همگانی نیست. عبورکنندگان رویاروی خود مدعیان تداوم و بازگشت را دارند. نمی‌توان به سادگی آنها را نادیده گرفت. عبور رادیکال و چشم بسته، به معنای ورود در یک میدان تنازع پردامنه است. ضمن آنکه عبور کنندگان اگر طالب حذف و طرد تام دیگران باشند، از خود عبور خواهند کرد و مشابه اصحاب تداوم خواهند شد. بنابراین گفتگو برای یک راه میانه، از حیث سیاسی به مصلحت جمعی است.

نکته دوم، کم توانی عبور کنندگان برای تولید یک قدرت جمعی در میدان منازعه است. آنها که عبور کرده‌اند و بر فردیت‌های متمایز خود تکیه می‌کنند، دقیقاً به همین دلیل قادر نیستند به یک قدرت اجتماعی عظیم و دگرگون ساز تبدیل شوند. بنابراین در میدان منازعه شکست می‌خورند بنابراین باید گفتگو کنند تا از قدرت اقناعی خود برای یک توازن تازه سیاسی بهره ببرند.  

سومین نکته حفره‌های جهان عبور کنندگان برای ساختن یک فردای ماندگار و قابل اتکاء است. مشت افق دوران انقلاب گشوده شده است. مولفه‌هایی که در نقد افق دوران انقلاب و جنگ برشمردم، حاصل تجربه‌های عملی چهار دهه گذشته است. اما مشت عبور کنندگان هنوز بسته است. همیشه نباید منتظر ماند تا زمان مشت‌ها را بازکند. با نگاه ژرف می‌توان در باره آینده گمانه زنی‌هایی کرد. نسل ما آرمانگرا بود و در عمل فاجعه آفرید. نسل جدید هم به سهم خود آرمانگراست و می‌تواند فاجعه بیافریند. بیایید طرحی از آینده افق این نسل با توجه به همان مولفه‌ها ترسیم کنیم.

می‌توان انتظار داشت پیامد تحقق عملی جهان نسل فردا، ظهور یک فرهنگ هدونیستی و لذت طلب در سطح گسترده باشد. نسلی که عاری از تعهدات حیات جمعی، فاقد چسب‌های پیوند زننده میان اجتماع افراد کثیر و ناتوان از اعتبار بخشی به سازمان حقوقی دولت است.

به دلایل سه گانه فوق، گفتگو میان دو گروه «اصحاب بازگشت» و «اصحاب عبور» ضرورت دارد. اما از دل این گفتگو چه الگوهایی برای ترسیم فردا حاصل خواهد شد؟ از درون این گفتگو، نتایج متنوعی می‌تواند حاصل شود. یک احتمال که توجه مرا جلب کرده الگویی است که لویی اشتراوس از آن با عنوان «دمکراسی اریستوکراتیک» یاد می‌کند. دمکراسی اریستوکراتیک، دمکراتیک است از این حیث که مردم مرجع اول و نهایی اقتدار سیاسی‌اند اما متفکران، فیلسوفان، روحانیون، هنرمندان و اهل نظر و فکر به مثابه کنشگران آزاد مدنی، مردم را آموزش و تعلیم می‌دهند. نقطه ارجاع مردم‌اند. این مدل چندان عجیب و غریب نیست. به نظرم فضای دوران پهلوی در عرصه اجتماعی و فرهنگی به این مدل نزدیک بود. تنها عاملی که آن را تخریب می‌کرد استبداد شاه بود. در عرصه اجتماعی منزلت و نقش آفرینی روشنفکران، روحانیون، اهل فکر و قلم و فلسفه، هنرمندان و اصحاب نظر، شگفت انگیز بود. آنها مرجعیت فرهنگی داشتند بی‌آنکه از مزایای قدرت سیاسی بهره‌ای داشته باشند. چهره‌های مبرز فرهنگی و هنری، از طریق نهادهای قدرتمندی مثل مساجد و سینماها و تئاتر و دانشگاه‌ها به اشکال متنوع و متکثر، دست به کار تربیت و ارتقاء فرهنگی جامعه بودند. اگر دستی می‌توانست در کار بیافتد و نظام استبدادی پهلوی را دمکراتیک کند، ما به یک دمکراسی اریستوکراتیک واصل می‌شدیم. متاسفانه امروز بسترهای اریستوکراتیک جامعه فوق العاده تخریب شده‌اند و در افق پیش روی ما یا یک نظامی‌گری بسته و تمامیت‌گرا رخ نشان می‌دهد یا یک دمکراسی پوپولیستی و عوامانه. دو چهره‌ای که دو روی یک سکه‌اند.

 

 


Report Page