ادراک موسیقی

ادراک موسیقی


#زیبایی_شناسی_در_مناسبات_مدرنیته 


داستان یک #هنرمند و #نابغه در مترو واشنگتن

#جاشوا_بل

بخش دوم ( پایانی)

نویسنده:

#جین_وانگارتن

پیشنهاد ویژه برای خواندن 

#رسانه_ورای_موسیقی

Beyondthemusic@

https://t.me/joinchat/AAAAAD_IfxatW0Y6NFc

یکی از عابران مردی است سفیدپوست با شلوار خاکی، کاپشن چرمی و کیف دستی. جان دیوید مورتِنسن که بالای ۳۰ سال سن دارد، آخرین قدم‌های سفر روزانۀ خود به سمتِ مترو را برمی‌دارد. از پله‌برقی بالا می‌رود. مسیری طولانی است: یک دقیقه و پانزده ثانیه اگر راه نروید. مورتنسن نیز مثل بیشتر کسانی که از کنار بل عبور می‌کنند، پیش از آنکه نگاهش به نوازنده بیافتد آهنگش را به‌خوبی می‌شنود. او هم مثل اکثر آن‌ها متوجه می‌شود که آهنگ زیبایی است. اما برخلاف تعداد انگشت‌شماری از عابران وقتی به بالای پله می‌رسد به‌سرعت از کنارش رد نمی‌شود، مثل کسانی که فکر می‌کنند بل مزاحتمی است که باید از آن دوری کرد. مورتنسن همان اولین نفری است که شش دقیقه پس از شروع اجرا ایستاد.


موضوع این نیست که کار دیگری نداشت. او مدیر پروژۀ یک برنامۀ بین‌المللی در وزارت انرژی است؛ مورتنسن آن روز قرار بود در یک برنامۀ بودجه‌بندی ماهانه شرکت کند، که جالب‌ترین بخش شغلش هم نیست. می‌گوید: «در این برنامه، مخارج ماه گذشته را بررسی می‌کنید، مخارج ماه آینده را پیش‌بینی می‌کنید و اگر مثلاً ایکس دلار دارید، تعیین می‌کنید که کجا هزینه خواهد شد و مواردی از این دست».


در فیلم می‌توان مورتنسن را دید که از پله‌برقی خارج می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند. وقتی موقعیت نوازندۀ ویولن را شناسایی کرد، می‌ایستد، کمی دور می‌شود، اما انگار دوباره چیزی او را برمی‌گرداند. به ساعت گوشی‌اش نگاه می‌کند -می‌بیند که سه دقیقه زودتر سر کار می‌رسد- سپس کنار دیواری می‌ایستد و به آهنگ گوش می‌دهد.


مورتنسن هیچ شناختی از موسیقی کلاسیک ندارد، اما ویژگی خاص آهنگی که می‌شنود این است که او این آهنگ را پسندیده است.


اتفاقاً مورتنسن لحظه‌ای می‌رسد که بل وارد بخش دوم از آهنگ «شاکون» می‌شود. (بل می‌گوید: «در این لحظه، آهنگ از کلید مینور به کلید ماژور وارد می‌شود که حسی مذهبی و متعالی دارد».) آرشۀ ویولن‌نواز شروع می‌کند به رقصیدن؛ ویولن آهنگی شاد، سرزنده، باشکوه و تماشایی به خود می‌گیرد.


مورتنسن از کلیدهای ماژور و مینور چیزی نمی‌داند. می‌گوید: «هرچه که بود، به من احساس آرامش داد».


و این‌گونه می‌شود که مورتنسن برای اولین بار در عمر خود اندکی درنگ می‌کند تا به آهنگ یک نوازندۀ خیابانی گوش دهد. در طول آن سه دقیقه که او برای این کار گذاشته، ۹۴ نفر دیگر باعجله از آنجا رد می‌شوند. وقتی که می‌خواهد آنجا را به قصد کمک به برنامه‌ریزی برای بودجه‌های احتیاطیِ وزارت انرژی ترک کند، یک کار دیگر هم برای اولین بار انجام می‌دهد. جان دیوید مورتنسن، برای اولین بار در عمرش، بااینکه نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی افتاد اما احساس می‌کند رویدادی خاص بود، به یک نوازندۀ خیابانی پول می‌دهد.


شش لحظۀ خاص در فیلمِ ضبط‌شده هست که از نظر بل بسیار دردناک بود، و خودش آن‌ها را «لحظات خجالت‌آور» می‌نامد. این لحظه‌ها دقیقاً پس از پایان هرقطعه پیش می‌آیند: زمانی که هیچ صدایی نیست. آهنگ متوقف می‌شود. همان کسانی که متوجه نوازندگی او نشده بودند، متوجه تمام‌شدنِ آهنگش نیز نمی‌شوند. هیچ تشویق و تقدیری در کار نیست. بل فقط آرشه را تکانی می‌دهد و قطعۀ بعدی را شروع می‌کند - این کار برای نوازندۀ خجالت‌زده معادل این جملۀ کسی است که می‌خواهد موضوع را عوض کند: «اِاِ... بسیار خب، می‌ریم سراغ بحث بعدی...».


پس از «شاکون» نوبت آهنگ «اِیو ماریا» اثر فرانتس شوبرت بود، که در اولین اجرا به‌سال ۱۸۲۵ برخی از منتقدان موسیقی را به شگفتی واداشت: شوبرت در آثار خود به‌ندرت احساسات مذهبی به نمایش می‌گذاشت، اما قطعۀ «ایو ماریا» کاری است نفس‌گیر در مدح مریم مقدس. این پارسایی ناگهانی چه معنی داشت؟ شوبرت باجدیت پاسخ داد: «به نظرم به این دلیل بود که هرگز پرستش را بر خود تحمیل نکردم و هرگز مناجات و تحمیدیه‌هایی از این نوع نساختم، مگر اینکه ناخودآگاه بر من مستولی شود؛ معمولاً چنین پرستشی درست و حقیقی خواهد بود». این ر. ستایش‌نامۀ موسیقیایی به یکی از مشهورترین و ماندگارترین قطعه‌های مذهبی تاریخ تبدیل شد.


چنددقیقه پس از شروع این آهنگ، اتفاق جالبی رخ داد. یک زن و کودک خردسالش از پله‌برقی پدیدار شدند. زن باعجله راه می‌رود و همین‌طور کودک نیز که دستش در دست زن بود سریع راه می‌رفت.


شرون پارکر که، در یک نمایندگی فدرال، مدیر آی.تی است می‌گوید: «وقتم تنگ بود. ساعت ۸:۳۰ یک کلاس آموزشی داشتم و قبل از آن باید اِوی را به معلمش می‌رساندم، سپس فوراً به محل کارم برمی‌گشتم، بعد به ساختمان آموزشی در طبقۀ زیرین می‌رفتم».


اِوی پسرش بود، ایوان. سه سال دارد.


ایوان در فیلم به‌خوبی دیده می‌شود: پسربچه‌ای سیاه و بانمک که بارانی پوشیده و مرتب برمی‌گردد تا به جاشوا بل نگاه کند، درحالی‌که مادرش او را به‌سمت در می‌کشد.


پارکر می‌گوید: «آنجا نوازنده‌ای بود که توجه پسرم به او جلب شد. می‌خواست بایستد و گوش کند، ولی اصلاً وقت نداشتم».


بنابراین پارکر کاری را کرد که مجبور بود انجام دهد. او با زیرکی خودش را بین ایوان و بل قرار داد تا جلوی دید پسرش را بگیرد. می‌توان در فیلم ایوان را دید که هنگام خروج از سالن، هنوز هم گردنش را دراز می‌کند تا به بل نگاهی بیاندازد. وقتی پارکر ماجرا را شنید، با خنده گفت: «ایوان خیلی باهوش است!».


بیلی کالینز شاعر آمریکایی یک جا گفته است که همۀ بچه‌ها با دانش شعر به دنیا می‌آیند، چون ضربان قلب مادر صدایی موزون دارد. به اعتقاد او، زندگی روزمره رفته‌رفته راه بروز این قریحۀ شاعری را در ما مسدود می‌کند. این حرف درمورد موسیقی نیز صادق است.


هیچ الگوی نژادی یا جمعیت‌شناختی وجود نداشت که کسانی که به تماشای بل ایستادند یا کسانی که به او پول دادند را متمایز کند از کسانی که با عجله و بی‌توجه از کنارش رد شدند و در اکثریت بودند. سفید، سیاه، آسیایی، پیر و جوان، زن و مرد همگی در سه گروه جای می‌گرفتند. اما رفتار یک گروه جمعیتی کاملاً ثابت بود. بدون استثنا هر بچه‌ای رد می‌شد، سعی می‌کرد بایستد و تماشا کند. و هربار این اتفاق می‌افتاد، پدر یا مادرش بچه را به‌سرعت از آنجا دور می‌کرد.


در فیلم می‌توان مورتنسن را دید که از پله‌برقی خارج می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند. وقتی موقعیت نوازندۀ ویولن را شناسایی کرد، می‌ایستد، کمی دور می‌شود، اما انگار دوباره چیزی او را برمی‌گرداند. به ساعت گوشی‌اش نگاه می‌کند -می‌بیند که سه دقیقه زودتر سر کار می‌رسد- سپس کنار دیواری می‌ایستد و به آهنگ گوش می‌دهد.


مورتنسن هیچ شناختی از موسیقی کلاسیک ندارد، اما ویژگی خاص آهنگی که می‌شنود این است که او این آهنگ را پسندیده است.


اتفاقاً مورتنسن لحظه‌ای می‌رسد که بل وارد بخش دوم از آهنگ «شاکون» می‌شود. (بل می‌گوید: «در این لحظه، آهنگ از کلید مینور به کلید ماژور وارد می‌شود که حسی مذهبی و متعالی دارد».) آرشۀ ویولن‌نواز شروع می‌کند به رقصیدن؛ ویولن آهنگی شاد، سرزنده، باشکوه و تماشایی به خود می‌گیرد.


مورتنسن از کلیدهای ماژور و مینور چیزی نمی‌داند. می‌گوید: «هرچه که بود، به من احساس آرامش داد».


و این‌گونه می‌شود که مورتنسن برای اولین بار در عمر خود اندکی درنگ می‌کند تا به آهنگ یک نوازندۀ خیابانی گوش دهد. در طول آن سه دقیقه که او برای این کار گذاشته، ۹۴ نفر دیگر باعجله از آنجا رد می‌شوند. وقتی که می‌خواهد آنجا را به قصد کمک به برنامه‌ریزی برای بودجه‌های احتیاطیِ وزارت انرژی ترک کند، یک کار دیگر هم برای اولین بار انجام می‌دهد. جان دیوید مورتنسن، برای اولین بار در عمرش، بااینکه نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی افتاد اما احساس می‌کند رویدادی خاص بود، به یک نوازندۀ خیابانی پول می‌دهد.


شش لحظۀ خاص در فیلمِ ضبط‌شده هست که از نظر بل بسیار دردناک بود، و خودش آن‌ها را «لحظات خجالت‌آور» می‌نامد. این لحظه‌ها دقیقاً پس از پایان هرقطعه پیش می‌آیند: زمانی که هیچ صدایی نیست. آهنگ متوقف می‌شود. همان کسانی که متوجه نوازندگی او نشده بودند، متوجه تمام‌شدنِ آهنگش نیز نمی‌شوند. هیچ تشویق و تقدیری در کار نیست. بل فقط آرشه را تکانی می‌دهد و قطعۀ بعدی را شروع می‌کند - این کار برای نوازندۀ خجالت‌زده معادل این جملۀ کسی است که می‌خواهد موضوع را عوض کند: «اِاِ... بسیار خب، می‌ریم سراغ بحث بعدی...».


پس از «شاکون» نوبت آهنگ «اِیو ماریا» اثر فرانتس شوبرت بود، که در اولین اجرا به‌سال ۱۸۲۵ برخی از منتقدان موسیقی را به شگفتی واداشت: شوبرت در آثار خود به‌ندرت احساسات مذهبی به نمایش می‌گذاشت، اما قطعۀ «ایو ماریا» کاری است نفس‌گیر در مدح مریم مقدس. این پارسایی ناگهانی چه معنی داشت؟ شوبرت باجدیت پاسخ داد: «به نظرم به این دلیل بود که هرگز پرستش را بر خود تحمیل نکردم و هرگز مناجات و تحمیدیه‌هایی از این نوع نساختم، مگر اینکه ناخودآگاه بر من مستولی شود؛ معمولاً چنین پرستشی درست و حقیقی خواهد بود». این. ستایش‌نامۀ موسیقیایی به یکی از مشهورترین و ماندگارترین قطعه‌های مذهبی تاریخ تبدیل شد.


چنددقیقه پس از شروع این آهنگ، اتفاق جالبی رخ داد. یک زن و کودک خردسالش از پله‌برقی پدیدار شدند. زن باعجله راه می‌رود و همین‌طور کودک نیز که دستش در دست زن بود سریع راه می‌رفت.


شرون پارکر که، در یک نمایندگی فدرال، مدیر آی.تی است می‌گوید: «وقتم تنگ بود. ساعت ۸:۳۰ یک کلاس آموزشی داشتم و قبل از آن باید اِوی را به معلمش می‌رساندم، سپس فوراً به محل کارم برمی‌گشتم، بعد به ساختمان آموزشی در طبقۀ زیرین می‌رفتم».


اِوی پسرش بود، ایوان. سه سال دارد.


ایوان در فیلم به‌خوبی دیده می‌شود: پسربچه‌ای سیاه و بانمک که بارانی پوشیده و مرتب برمی‌گردد تا به جاشوا بل نگاه کند، درحالی‌که مادرش او را به‌سمت در می‌کشد.


پارکر می‌گوید: «آنجا نوازنده‌ای بود که توجه پسرم به او جلب شد. می‌خواست بایستد و گوش کند، ولی اصلاً وقت نداشتم».


بنابراین پارکر کاری را کرد که مجبور بود انجام دهد. او با زیرکی خودش را بین ایوان و بل قرار داد تا جلوی دید پسرش را بگیرد. می‌توان در فیلم ایوان را دید که هنگام خروج از سالن، هنوز هم گردنش را دراز می‌کند تا به بل نگاهی بیاندازد. وقتی پارکر ماجرا را شنید، با خنده گفت: «ایوان خیلی باهوش است!».


بیلی کالینز شاعر آمریکایی یک جا گفته است که همۀ بچه‌ها با دانش شعر به دنیا می‌آیند، چون ضربان قلب مادر صدایی موزون دارد. به اعتقاد او، زندگی روزمره رفته‌رفته راه بروز این قریحۀ شاعری را در ما مسدود می‌کند. این حرف درمورد موسیقی نیز صادق است.


هیچ الگوی نژادی یا جمعیت‌شناختی وجود نداشت که کسانی که به تماشای بل ایستادند یا کسانی که به او پول دادند را متمایز کند از کسانی که با عجله و بی‌توجه از کنارش رد شدند و در اکثریت بودند. سفید، سیاه، آسیایی، پیر و جوان، زن و مرد همگی در سه گروه جای می‌گرفتند. اما رفتار یک گروه جمعیتی کاملاً ثابت بود. بدون استثنا هر بچه‌ای رد می‌شد، سعی می‌کرد بایستد و تماشا کند. و هربار این اتفاق می‌افتاد، پدر یا مادرش بچه را به‌سرعت از آنجا دور می‌کرد.


اگر فقط یک نفر را نام ببریم که آن روز چنان مشغول بود که توجهی به ویولن‌نواز نکرد، آن یک نفر جرج تیندلی است. تیندلی برای رفتن به محل کارش عجله نداشت. او در محل کارش بود.


بیشتر مردم از درهای شیشه‌ای منتهی به یک مرکز خرید خارج می‌شوند که به خیابان و آسانسورهای ساختمان‌های اداری خروجی منتهی می‌شود. اولین مغازۀ این مرکز، کافی‌شاپ و نان‌فروشی «اوبُن‌پَن»۳ محل کار تیندلی است. او که بیش از ۴۰سال سن دارد، با لباس کار سفید میزها را تمیز می‌کند، ظرف نمک و فلفل را پر می‌کند و زباله‌ها را بیرون می‌برد. تیندلی زیر نظر کارفرماهایش کار می‌کند و انتظار می‌رود تند و تیز باشد، که همین‌طور هم هست.


اما تقریباً دقیقه‌ای یک‌بار، تیندلی به لبۀ ساختمان اوبن‌پن می‌رفت ولی انگشتان پایش را از خط ساختمان خارج نمی‌کرد تا محل کارش را ترک نکرده باشد، گویی ناخودآگاه چیزی توجهش را جلب می‌کرد. سپس تا جایی که می‌توانست رو به تالار ورودی به جلو خم می‌شد و ویولن‌نواز ما را در آن طرف درهای شیشه‌ای تماشا می‌کرد. عابران پیوسته در رفت‌وآمد بودند، بنابراین درها معمولاً باز بودند و صدا به‌خوبی می‌رسید.


تیندلی می‌گوید: «می‌توانستید درعرض یک ثانیه بگویید که کار این مرد عالی است و مسلماً یک نوازندۀ حرفه‌ای است». او گیتار می‌زند، عاشق صدای سازهای زهی است و به نوازنده‌ای خاص علاقه ندارد.


تیندلی می‌گوید: «اکثر مردم نوازندگی می‌کنند؛ ولی آن را حس نمی‌کنند. اما آن مرد موسیقی را احساس می‌کرد. آن مرد حرکت می‌کرد. توی صدا خیز برمی‌داشت».


در فاصلۀ صدپایی دالان صف بلیط بخت‌آزمایی بود که طول آن گاهی به پنج یا شش نفر می‌رسید. آن‌ّها اگر رویشان را برمی‌گرداندند درمقایسه با تیندلی دید بهتری به بل داشتند. اما هیچ‌یک این کار را نکردند، حتی در تمام آن ۴۳دقیقه. آن‌ها با گام‌های کوتاه به‌سمت دستگاه لاتاری که شماره‌ها را بیرون می‌انداخت حرکت می‌کردند و چشم‌هایشان به جایزه دوخته شده بود.


جی.تی تیلمن نیز در آن صف بود. او که یک متخصص کامپیوتر در وزارت مسکن و توسعه شهری است، تک‌تک شماره‌هایی را که آن‌روز بازی کرد به یاد می‌آورد - هر ۱۰ شماره را که هرکدام ۲دلار بود و درمجموع ۲۰ دلار می‌شد. اما به یاد نمی‌آورد که نوازندۀ ویولن آن روز چه آهنگی می‌زد. می‌گوید صدایش به نسبتِ موسیقی کلاسیک پرانرژی بود، مثل موزیکی که در فیلم تایتانیک قبل از برخورد به کوه یخی در کشتی می‌نواختند.


تیلمن می‌گوید: «درمورد آن آهنگ فکر خاصی نکردم، جز اینکه یک نفر سعی دارد چند دلار کاسب شود». گفت به او یکی دو دلار می‌داد، اگر همۀ پولش را خرج لاتاری نمی‌کرد.


وقتی به او گفتند که به یکی از بهترین نوازندگان دنیا انعام نداده است، خندید و گفت:


- «آیا باز هم در این حوالی اجرا خواهد داشت؟»


- «بله، اما باید پول زیادی برای شنیدنش بدهید».


تیلمن در لاتاری هم برنده نشد.


بل قطعۀ «ایو ماریا» را با سکوت رعدآسای دیگری به پایان می‌رساند و آهنگ احساسی «اِسترِلیتا» اثر مانوئل پونس۴ را می‌نوازد، سپس سراغ قطعه‌ای از ژول ماسِنه۵ می‌رود، بعد آهنگی شاد و طربناک از باخ اجرا می‌کند. این آهنگ یادآور ظرافت دنیای قدیم است؛ می‌توان تصور کرد که این آهنگ رقاصان نقابدارِ فستیوال ورسای یا دهقانان چکمه‌پوش در نقاشی پیتر بروگل را به وجد آورده است.


چندهفته بعد که بل فیلم را می‌بیند،‌ فقط از یک چیز بهت‌زده می‌شود. او می‌فهمد که چرا در شلوغی صبح یک روز کاری نمی‌تواند جمعیت را دور خودش جمع کند. می‌گوید: تعجب می‌کنم از اینکه تعداد زیادی از مردم اصلاً توجهی نمی‌کنند، انگار نامرئی‌ام. می‌دانی چرا؟ چون خیلی سروصدا می‌کنم!».


درست است، خیلی سروصدا می‌کند. لازم نیست موسیقی‌شناس باشید تا این واقعیت ساده را بدانید که آنجا مردی با نواختن ویولن حجم زیادی صدا در فضا پخش می‌کند؛ گاهی حرکات بل آنقدر پیچیده است که احساس می‌کنید دو ساز مختلف اما هماهنگ را می‌شنوید. پس آن عابران تیزپا با نگاه‌های رو به جلو. پدیدۀ قابل توجهی‌اند.


بل به این می‌اندیشد که آیا ممکن است بی‌توجهی آن‌ها عمدی باشد: اگر توجه شما به نوازنده آشکار نباشد، لازم نخواهد بود به‌خاطر پول ندادن به او احساس گناه. کنید؛ شریک جرم نیستید.


این حرف ممکن است درست باشد اما هیچ‌کس چنین توجیهی را مطرح نکرد. مردم فقط می‌گفتند که کار داشتند یا به چیزهای دیگری فکر می‌کردند. برخی که با تلفن حرف می‌زدند، وقتی از کنار بل رد می‌شدند بلندتر صحبت می‌کردند تا آن صدای گوش‌خراش را نشنوند.



نفر بعدی کالوین ماینت بود که برای ادارۀ خدمات عمومی کار می‌کند. ماینت به بالای پله‌برقی رسید، به سمت راست برگشت و از یکی از درهای خروجی وارد خیابان شد. چند ساعت بعد، او اصلاً به یاد نمی‌آورد که در راهش نوازنده‌ای را دیده باشد.


- «موقعیتش نسبت به من کجا بود؟».


- « حدوداً در فاصلۀ یک متری شما».


شنوایی ماینت هیچ مشکلی ندارد. اما هندزفری در گوشش بود. و داشت به آیپادش گوش می‌داد.


برای بسیاری از ما، انفجار تکنولوژیک نه‌تنها ما را در معرض تجربیات جدید قرار نداده است بلکه محدودتر نیز کرده است. با آیپاد به چیزی گوش می‌دهیم که از قبل می‌دانیم چیست؛ چون لیست پخش را خودمان برنامه‌ریزی می‌کنیم.


اسم آهنگی که کالوین ماینت گوش می‌داد «جاست لایک هِوِن» بود از یک گروه راک انگیسی به‌نام «دِ کیور». البته آن آهنگ فوق‌العاده است، اما معنای آن چندان شفاف نیست و اینترنت پر شده از متن‌هایی که می‌کوشند آن را واکاوی کنند. برخی از آن‌ها خیلی از موضوع دور شده‌اند، اما برخی دیگر درست رفته‌اند سراغ اصل موضوع: این آهنگ از یک جدایی عاطفی غم‌انگیز حرف می‌زند. مردی زن رؤیاهایش را یافته است ولی نمی‌تواند عمق احساساتش را به او ابراز کند تا اینکه او را از دست می‌دهد. این آهنگ از غفلت از زیباییِ چیزی می‌گوید که به‌سادگی جلوی چشمان ماست.


جکی هسیان می‌گوید: «بله من ویولن‌نواز را دیدم، اما چیز خاصی در او مرا شگفت‌زده نکرد».


نمی‌توان از روی ظاهر هسیان گفت، ولی او از آن دست افرادی بود که قبل از اینکه به راهش ادامه دهد نگاهی طولانی و دقیق به بل انداخت. معلوم شد که اصلاً به آهنگ توجهی نکرده است.


می‌گوید: «واقعیت این است که موزیک را زیاد نشنیدم. فقط به این فکر می‌کردم که آنجا چه می‌کند، چگونه با این وضع کنار می‌آید، آیا پول زیادی گیرش می‌آید، آیا بهتر نبود کارش را با گذاشتن مبلغی پول در جعبه شروع کند، یا بهتر است خالی باشد تا مردم دلشان به رحم بیاید؟ من اوضاع را از لحاظ مالی تحلیل می‌کردم».


- شغلت چیست جکی؟.


- «مشاور حقوقیِ روابط کار در ادارۀ خدمات پستی ایالات متحده هستم. اخیراً دربارۀ یک قرارداد ملی مذاکره کرده‌ام».


هنگامی که بل ویولن می‌زد، فقط یک نفر در یکی از صندلی‌های روکش‌دارِ جایگاه واکس‌زنی نشسته بود. تِرِنس هولمز مشاورِ وزارت ترابری آمریکاست که از موزیک خوشش آمد، اما از واکس کفش می‌گوید: «پدرم می‌گفت هرگز با کفش کثیف و واکس‌نخورده کت‌وشلوار نپوش».


هولمز بیشتر اوقات کت‌وشلوار می‌پوشد، بنابراین در جایگاه واکس زیاد دیده می‌شود و با زن واکسی رابطۀ خوبی برقرار کرده است. هولمز دست‌به‌انعام خوبی دارد و آدم خوش‌بیانی است، مهارتی که آن روز خیلی کمک کرد. زن واکسی از چیزی ناراحت بود و موسیقیِ بل او را ناراحت‌تر کرد. به‌گفتۀ هولمز، او از صدای بلند موزیک شاکی بود و هولمز سعی کرد او را آرام کند.


ادنا سوزا، اهل برزیل، شش سال است که در ایستگاه لانفان پلازا کفش‌های مردم را واکس می‌زند و آنجا از دیدن نوازنده‌های خیابانی سیر شده است؛ وقتی نوازندگان خیابانی آهنگ می‌نوازند، او نمی‌تواند صدای مشتری‌ها را بشنود و این برای کسب‌وکارش خوب نیست. بنابراین از آن‌ها خوشش نمی‌آید.


سوزا به خط فاصل بین ساختمان مترو در بالای پله‌برقی و دالان اشاره می‌کند که کنترلش در دست شرکتی است که مرکز خرید را مدیریت می‌کند. می‌گوید، بعضی از نوازندگان در سمت مترو و برخی دیگر در سمت مرکز خرید می‌ایستند. در هر دو حالت، سوزا به آن‌ها اشراف دارد. هم شماره تلفن پلیس‌های مرکز خرید و هم شمارۀ پلیس‌های مترو را در شماره‌گیر سریع گوشی‌اش دارد. بنابراین به‌ندرت پیش می‌آید که

نوازنده‌ای آنجا زیاد دوام بیاورد.

اما در مورد جاشوا بل چه اتفاقی افتاد؟.


به گفتۀ سوزا، صدای او هم خیلی بلند بود. به پایین نگاهی می‌اندازد. دوست ندارد دربارۀ این نوازندگان لعنتی حرف مثبتی بزند، اما: «آن مرد خیلی خوب بود. اولین بار بود که به پلیس زنگ نزدم».


سوزا از شنیدن اینکه او نوازنده‌ای مشهور است. شگفت‌زده شد، اما جمعیتی که به‌سرعت مانند کورها از کنارش رد شدند این حس را تجربه نکردند. به اعتقاد سوزا، این اتفاق پیش‌بینی‌پذیر بود. «اگر چنین اتفاقی در برزیل می‌افتاد، همه برای تماشا جمع می‌شدند. اینجا این‌طور نیست».


سوزا با سر به نقطه‌ای در بالای پله‌برقی اشاره می‌کند و با تلخی می‌گوید: «چندسال پیش، مردی بی‌خانمان درست آنجا مرد. همانجا دراز کشید و مرد. پلیس آمد، آمبولانس آمد، ولی هیچ‌کس حتی توقف نکرد یا سرعتش را کم نکرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است».


«مردم از پله‌برقی بالا می‌آیند و فقط جلوی خود را نگاه می‌کنند. سرت به کار خودت باشد، جلو را نگاه کن. همه زیر فشارند. منظورم را می‌فهمی؟».


زندگی چیست اگر ما که سرشار از غمیم

مجال سر بلند کردن و نگریستن نداشته باشیم


(از شعر «فراغت»، اثر ویلیام هنری دیویس)


فرض می‌کنیم نظر کانت درست است. پس می‌پذیریم که نمی‌توانیم، با نگاه به اتفاقات روز ۱۲ ژانویه، دربارۀ سواد مردم یا توانایی آن‌ها برای درک ارزش زیبایی قضاوت کنیم. اما درمورد توانایی آن‌ها در دانستن قدر زندگی چطور؟


ما مردمی پرمشغله‌ایم. آمریکایی‌ها دست‌کم از سال ۱۸۳۱ پرمشغله بوده‌اند، زمانی که آلکسی دو توکویل، جامعه‌شناس فرانسوی، در جوانی به ایالات متحده سفر کرد و تحت تأثیر قرار گرفت و از انگیزه و اهتمام بالای مردم بهت‌زده شد که تمام وقت خود را صرف کار و انباشت ثروت کرده بودند.


اوضاع زیاد فرق نکرده است. فیلم «کویانیس‌کاتسی»۶ را نگاه کنید، فیلمی پیشرو و هوشمندانه دربارۀ سرعت سرسام‌آور و آشفتۀ زندگی مدرن که در سال ۱۹۸۲ پخش شد. در این فیلم، گادفرِی رجیو، کارگردان فیلم، با کمک موسیقی مینیمالیستیِ فیلیپ گلاس کلیپ‌هایی. ضبط‌شده از آمریکایی‌ها را که مشغول کارهای روزمرۀ خود هستند برداشته، اما سرعت آن‌ها را بالا برده است، به‌نحوی که شبیه ماشین‌های خط تولید و ربات‌هایی شده‌اند که پشت‌سرهم به‌سوی مقصدی نامعلوم در حرکت‌اند. حال اگر به فیلم ایستگاه لانفان پلازا با دور تند نگاه کنید، جای خالی موسیقی متن فیلیپ گلاس کاملاً احساس می‌شود.


«کویانیس‌کاتسی» به‌زبان سرخپوستی یعنی «زندگیِ بی‌توازن».


جان لِین، نویسندۀ بریتانیایی، در کتاب خود زیبایی همیشگی: در باب هنر و زندگی روزمره۷ (۲۰۰۳) از گمشدگی ارزش زیبایی در دنیای مدرن می‌گوید. او معتقد است آزمایشی که در ایستگاه مترو لانفان پلازا انجام شد می‌تواند نشانۀ این معضل باشد؛ نه به این دلیل که مردم استعداد درک زیبایی را نداشتند، بلکه به این علت که برایشان موضوعیت نداشت.


لین می‌گوید: «مسئله این است که در اولویت‌ها دچار اشتباه می‌شویم».


اگر نتوانیم در زندگی خود وقت بگذاریم برای گوش‌دادن به یکی از بهترین نوازندگان روی زمین که چندتا از بهترین قطعه‌های ساخته‌شده را می‌نوازد؛ اگر جریان خروشان زندگی مدرن آنچنان بر ما استیلا یابد که چشم و گوشمان به چیزی مثل این بسته شود؛ آنگاه چه چیز دیگری را هم از دست داده‌ایم؟.


منظور ویلیام هنری دیویس، شاعر اهل ولز، هم از سرودن بیت بالا در سال ۱۹۱۱ همین بود. این بیت او را معروف کرد. پشت آن فکری ساده و حتی ابتدایی نهفته است، اما پیش از دیویس هیچ‌کس آن را به این صورت بیان نکرده بود.


البته دیویس امتیاز خاصی داشت و آن مزیتِ ادراک او بود. او پیشه‌ور یا کارگر یا کارمند یا مشاور یا تحلیلگر سیاسی یا وکیل یا مدیر برنامه نبود، بلکه یک دوره‌گرد بود.


قهرمان فرهنگی آن روز دیر به ایستگاه لانفان پلازا رسید، مردی نسبتاً کچل با جثه‌ای کوچک و قیافه‌ای نه‌چندان جذاب به‌نام جان پیکارِلو.


پیکارلو دقیقاً وقتی به بالای پله‌برقی رسید که بل شروع کرد به نواختن قطعۀ نهایی‌اش که تکرار آهنگ «شاکون» بود. در فیلم ضبط‌شده می‌بینیم که ناگهان پیکارلو می‌ایستد، موقعیت منبع موزیک را شناسایی می‌کند و به انتهای دیگر دالان می‌رود. جایی را پس از جایگاه واکس‌زنی، روبه‌روی صف لاتاری می‌گیرد و در نُه‌دقیقۀ بعدی از جایش جم نمی‌خورد.


گزارشگری که بیرون از ساختمان با عابران مصاحبه می‌کرد، با پیکارلو هم مصاحبه کرد و شماره تلفنش را خواست. گزارشگر مثل همه، به او نیز گفت که این مصاحبه برای مقاله‌ای دربارۀ مسافرت روزانه هست. وقتی چند ساعت بعد با او تماس گرفتند، همانند دیگرن از او پرسیدند که آیا در مسیرش اتفاق غیرعادی‌ای برایش رخ داده است.


در بین بیش از ۴۰ نفر که با آن‌ها تماس گرفته شد، پیکارلو تنها کسی بود که فوراً به حضور نوازندۀ ویولن اشاره کرد.


- «نوازنده‌ای در بالای پله‌برقیِ ایستگاه لانفان پلازا ساز می‌زد».


- آیا قبل از این در آنجا نوازنده‌ای دیده بودید؟


- «نه مثل این یکی».


- منظورتان چیست؟.


- «این یکی ویولن‌نواز فوق‌العاده‌ای بود. هرگز کسی را چنین بااستعداد ندیده‌ام. او به‌بیان فنی زبردست بود و نت‌بندی‌اش حرف نداشت. همین‌طور ساز خوبی داشت، با صدایی باشکوه و دلپذیر. کمی فاصله گرفتم تا صدایش را بشنوم. نمی‌خواستم مزاحم حال و هوایش شوم».


- وقعاً؟.


- «واقعاً. این تجربۀ من بود. تجربه‌ای لذت‌بخش و عالی برای شروع آن روز بود»


پیکارلو موسیقی کلاسیک را می‌شناسد. او از هواداران جاشوا بل است اما او را نشناخت؛ او عکس جدیدی از بل ندیده بود و گذشته از این، بیشتر اوقات کاملاً از او دور بود. اما می‌دانست که این نوازنده نباید آدمی معمولی باشد. در فیلم می‌بینیم که پیکارلو گهگاهی مات‌ومبهوت به اطراف او نگاه می‌کند.


پیکارلو در سال‌های نوجوانی در نیویورک به‌طورجدی به مطالعۀ ویولن مشغول بود و قصد داشت کنسرت اجرا کند. اما در ۱۸سالگی آن را رها کرد، چون به این نتیجه رسید که هرگز به حدی نخواهد رسید که بتواند از آن پول درآورد. در زندگی از این اتفاقات می‌افتد. گاهی مجبور می‌شوید دست به عصا راه بروید. بنابراین پیکارلو مسیرِ کاریِ دیگری انتخاب کرد. او اکنون در ادارۀ خدمات پستی ایالات متحده سرپرست شده است و دیگر زیاد ویولن نمی‌زند.


پیکارلو می‌گوید: «با فروتنی ۵ دلار داخل جعبه انداختم». این کار با فروتنی همراه بود: می‌توان آن را در فیلم دید. پیکارلو جلو می‌رود، به‌سختی به بل نگاه می‌کند و پول را داخل جعبه می‌اندازد. سپس، با حالتی که انگار خجالت می‌کشد، به‌سرعت از مردی دور می‌شود که زمانی می‌خواست به جای او باشد.


آیا به‌خاطر اوضاع موجود پشیمان است؟


در پاسخ می‌گوید: «نه اگر عاشق چیزی هستید اما تصمیم می‌گیرید که به‌صورت حرفه‌ای آن را دنبال نکنید، ضرر نخواهید کرد. چون می‌دانید هنوز آن را دارید و همیشه خواهید داشت»


بل معتقد است بهترین کارش را در آن روز در چنددقیقۀ پایانی و در اجرای دوم قطعۀ «شاکون» ارائه کرد. و در این قسمت بود که برای اولین بار بیش از یک نفر همزمان به او گوش می‌دادند. درحالی‌که پیکارلو پشت سر او ایستاده بود، جانیس اولو از راه رسید و در فاصلۀ چندقدمی بل ایستاد. او در وزارت مسکن و توسعۀ شهری کار می‌کند و در کودکی ویولن‌نوازی کرده است. اسم قطعه‌ای را که می‌شنید نمی‌دانست، ولی می‌دانست که به تماشای نوازنده‌ای صاحب قریحه ایستاده است.


اولو برای تنفس و صرف قهوه بیرون آمده بود و تا وقتی که می‌توانست آنجا ایستاد. وقتی که داشت می‌رفت، آهسته به غریبه‌ای که کنارش ایستاده بود گفت: «واقعاً دلم نمی‌خواهد بروم». تصادفاً غریبه‌ای که کنارش ایستاده بود برای واشنگتن پست کار می‌کرد.


در مراحل آماده‌سازی این رویداد، عوامل نشریه دربارۀ نحوۀ برخورد با پیامدهای احتمالی تبادل نظر کردند. پرطرفدارترین فرضیه این بود که ممکن است مشکلی در کنترل جمعیت پیش بیاید: در شهری مثل واشنگتن که پیچیدگی جمعیت‌شناختی خاصی دارد، این احتمال وجود داشت که مطمئناً چندین نفر بل را خواهند شناخت. با این احتمال، سیل اگرهای حاکی از نگرانی سرازیر شد. اگر مردم تجمع کنند، با افراد دیگری که برای دیدن علت تجمع توقف خواهند کرد چه باید کرد؟ خبر در بین جمعیت پخش خواهد شد. دوربین گوشی‌ها روشن خواهد شد. مردم بیشتری برای دیدن صحنه تجمع خواهند کرد؛ تردد عابران در ساعت شلوغی مشکل را تشدید می‌کند؛ تشنج بالا می‌گیرد؛ گارد ملی فراخوانده می‌شود؛ گاز اشک‌آور، فشنگ‌های پلاستیکی و... .


فقط یک نفر بل را شناخت که او هم در دقایق پایانی رسید. برای استِیسی فوروکاوا که در وزارت بازرگانی مأمور آمار است هیچ شکی باقی نمانده بود. او آشنایی زیادی با موسیقی کلاسیک نداشت، اما سه‌هفته پیش‌تر در کنسرت بل در کتابخانۀ کنگره حضور داشت. و اکنون آن هنرمند بین‌المللی خم و راست می‌شد و پول گدایی می‌کرد. نمی‌دانست جریان از چه قرار است، ولی هرچه بود قصد نداشت فرصت را از دست بدهد.


فوروکاوا در سه متری بل ایستاد، انگار صندلی وسطِ ردیف اولِ سالن را گرفته باشد. لبخندی پهن و دندان‌نما بر چهره داشت. فوروکاوا با آن خنده تا پایان اجرا در همان نقطه میخکوب بود.


می‌گوید: «تاکنون در واشنگتن اتفاقی به این اندازه حیرت‌انگیز ندیده‌ام. جاشوا بل آنجا ایستاده بود و در ساعت شلوغی صبح ویولن می‌نواخت و مردم نمی‌ایستادند و حتی نگاهش هم نمی‌کردند، برخی هم سکۀ ۲۵سنتی جلویش می‌انداختند! سکۀ ۲۵سنتی! من این کار را برای هیچ‌کس نمی‌کنم. با خود می‌گفتم، خدای من این چه شهری است که من در آن زندگی می‌کنم. چطور ممکن است چنین اتفاقی بیافتد؟».


وقتی آهنگ تمام شد، فوروکاوا خودش را به بل معرفی کرد و یک ۲۰دلاری داخل جعبه انداخت. اگر آن را حساب نکنیم -چون نوازنده شناسایی شده بود- درمجموع بل برای ۴۳دقیقه اجرا ۱۷/۳۲ دلار کاسب شد. آری برخی سکۀ یک‌سنتی داده بودند.


بل با خنده گفت: «درواقع زیاد هم بد نیست. ساعتی ۴۰ دلار می‌شود. می‌توانم با این کار زندگی خوبی داشته باشم و مجبور نیستم به مدیر برنامه‌ام پولی بدهم».


این روزها در ایستگاه لانفان پلازا بازار فروش بلیت‌های بخت‌آزمایی داغ است. گهگاهی هم نوازندگانی پیدا می‌شوند و ادنا سوزا را خشمگین می‌کنند. جدیدترین آلبوم جاشوا بل با عنوان «صدای ویولن» طبق معمول تحسین منتقدان را برانگیخته است.


جاشوا بل قبل از این اجرا تور کنسرت در پایتخت کشورهای اروپایی را شروع کرد بود، اما آن هفته به آمریکا برگشته بود. او باید برمی‌گشت، چون در روز دوشنبه قرار بود جایزۀ ایوری فیشر را به‌عنوان بهترین نوازندۀ کلاسیک آمریکا دریافت کند، همان نوازنده‌ای که در ایستگاه لانفان پلازا از او استقبال نشد.




Report Page