ادامه متن
همانطور که جمع ۳گانه دبیرستانم را به من بخشیده بود، شک سوم را به من وارد کرد؛ وقتی که دیدم رفیقهایم اگر چه مثل همان موقعها گرم و صمیمی بودند اما دبیرستان و مایتعلقبه را پشت در دانشگاه جا گذاشته بودند و جمعی از رفقای دانشگاهی را برای خود به هم زده بودند.
این شد که از آن به بعد گاهی سری به آنها میزدم و گاهی سری به من میزدند و خیلی وقتها گله میکردند که چرا بیشترسمت آنها نمیرفتم اما من از آن آدمهایی نبودم که به راحتی با همه بجوشم و درهرمجلسی نقل سخن به دهانم باشد.
این شد که در تمام مدت سال اول خوابگاهم، به لایف استایل حضرت مولانا روی آوردم و تنهایی موحش درست وسط شادترین و پرغوغاترین نقطه شهر از زندگی دانشجویی مرا نصیب شد.......
چند صباحی از پسرخاله شدن کرونا میگذشت؛ یک ترم و تابستان پشت سرش را در خانه به سرمیبردیم.
ترم ۵ رشته گرامی من که در راه بود، به جای ترم ۷ کارآموزی بود و وانگهی پیغام و پسغام دادند که تختهها را از در دانشگاه برکنید و برگردید
منکه بعد از پاقدم مبارک کرونا، درست وحسابی پا به در نگذاشته بودم و چند ماهی پرتو خورشید به کلهام نخورده بود، به هزار و یک بدبختی اهل بیت را راضی کردم و به خوابگاه، قدم نهادم؛ غافل از اینکه رفقای دبیرستانی من ترم ۷ بودند و مثل دانشجو جماعت، کارآموز به انضمام اینکه اتاقی داشتند دو نفری و تا آنجا که دستگیر من شده بود تا چند وقتی خبری از رفقای پسادانشگاهیشان نبود.
این شد که در تنهایی عمیقی که به جز من نصیب تک تک اتاقهای خوابگاه شده بود، به یکدیگر روی آوردیم و در یک اتاق ۳نفری سکنا گزیدیم.
بدون تردید، رفیق جان! شیرینترین روزهایی که از دوران دانشجویی در کوله بار خاطراتم نگه داشتهام، مربوط به همان خاطراتی است که یک ماه در آن اتاق کوچک کنار رفقای دبیرستانی که دیگر رفقای خوابگاهیام هم شدهاند، زیر سایه کرونا به من گذشت!
آنقدر کنارهم به لحظاتمان چای نوشاندیم، تا آنجا که توانستیم پای رفاقتمان مرام ریختیم و بااخلاق کرونا کنار آمدیم و بر قدمهایمان، پروتکل بستیم و نهایتاً سالم و سلامت و شاد بودیم که میتوانم بگویم:
-به قولی کرونا راعشق است!
بعد ازمدتی رفقایِ رفیقای من دانه دانه برگشتند و بساط دوستیام با آنها بدون اینکه متوجه شوم چگونه، پهن شد و اینگونه شد که من علاوه بر پرکردن جاهای خالی با دوستانی که قلبا دوستشان دارم، رفقای عزیز دیگری را هم به جیب زدم و خدا را هزارمرتبه شکر که بی کس و کار ازدیار فانی دانشگاه به باقیه العمرخویش نمیروم.....
نمیدانم کدام یک ازمسافرها پنجره را بازکرده بود و باد خنکی به صورتم میخورد.
پشت پنجره قدیمی، باران ریزی میبارید.
صدای قرقر اتوبوس بلندتر شد؛ با چشمهایم از پشت شیشه دریچه، شهر مهربان کروناییام را بوسیدم و آهسته به راه افتادیم.
گاهی لحظاتی شیرین، درست وسط ولولهها رخ میدهد و چه کسی میتواند بگوید هیچکس از ۸ سال جنگ، خاطره خوش نداشته؟
چه کسی میتواند بگوید از پناهگاهها خاطره خوش بجا نمانده است و چه بسا از سنگرها هم؟!
با همه وجودم آرزومیکنم که مثل جنگ و موشک و خمپاره این یکی را هم هر چه زودتر پشت سر بگذاریم و آرزو میکنم در همه لحظات برای همه، چیزهایی مثل معجزه رخ دهد و خاطره ساز شود.