آق ولی (قسمت پایانی)

آق ولی (قسمت پایانی)


مریم اولش قبول نمی‌کرد. داستان گردنبند رو می‌دونست. با اصرار من گرفت و گفت: "من تو خوابم نمی‌دیدم که خانم این یادگاری رو که به جونش بسته بده به دختر هووش؛ با اینکه خیلی محتاج پولشم اون رو نگه می‌دارم، دلم نمیاد که پولش کنم مگه اینکه دیگه کارد به استخونم برسه".


دیگر آقا ولی را ندیدم تا دو سه ماه بعد، دم دمای  غروب بود که زنگ زد، دفتر بودم و مراجعه‌کننده  نداشتم: "آقا امشب یه جا مهمون هستید". فکر کردم که مغازه یا حتی خانه‌شان را می‌گوید. "نه!بهتر از خونه. امشب گلریزونه برا یه بدبخت که افتاده گوشه زندون، برا نداری و بدهکاری. میریم زورخونه شمام دعوتید". تعارف کردم و عذر کار آوردم. گفت: "چقدر پشت اون میز با خودکار اون کاغذا رو سياه می‌کنید. بسه دیگه، بیاید تا هوای زورخونه بخوره به سرتون، به روحتون، یه شب بگید گور کار و بزنید بیرون از اون دفتر". قبول کردم؛ هم فال بود و هم تماشا. آدرس گرفتم و رفتم.


تا حالا زورخونه نرفته بودم. خیلی شلوغ بود. یک‌جایی پیدا کردم و نشستم. دنبال آقا ولی می‌گشتم تا دیدمش. او هم مرا دید و دستی تکان داد. وسط گود بود با چند نفر دیگر. میل به دست و آماده. نگاهی به در و دیوار کردم. مثل این که پرتاب شده بودم به صد سال قبل. تصویری از حضرت علی روی دیوار بود با ذوالفقار در دست؛ زیر آن تصویر، نقشی از یک پهلوان قدیمی نقاشی شده بود.


حدس زدم پوریای ولی باشد و پایین‌تر عکسی از پهلوان نامی تختی؛ در گود زورخانه ایستاده با دومیل بزرگ در دست، با سینه‌ای ستبر و بازوانی برآمده و صورتی جدی. زیر آن عکس، تصاویری از پهلوانانی معاصر که دیگر در این دنیا نبودند. یکی از آن‌ها شباهت عجیبی به آق ولی داشت؛ پدرش بود؟ صدای مرشد که بلند شد، میل‌ها در دستان ورزیده مردان درون گود به گردش درآمد. آق ولی در وسط گود میان‌داری می‌کرد. بوی اسفند و گلاب و آهنگ صدای حزین مرشد و زمزمه پیر و جوان در هم آمیخت و شوری به جانم ریخت.


ضرب مرشد تند شد و مردان درون گود میل‌ها را بر دور شانه‌ها با سرعت به گردش در می‌آوردند. جمعیت همراهی می‌کرد. چرخش میل‌ها یکنواخت  تندتر شد. گویی آن بدن‌های عریان و عرق کرده به ضرب مرشد به رقص در آمده بودند. به خود آمدم در حالی که با مردم زمزمه می‌کردم. علی مولا علی... علی مولا علی... قطره اشکی گوشه چشمم جمع شد. عینکم را برداشتم و به دنبال دستمال کاغذی درون جیب‌های کتم را می‌کاویدم. نگاهی دوباره به گود... چشمان نزدیک‌بینم بدون عینک خوب نمی‌دید، همه‌ چیز محو بود و تار.


مرشد شور گرفته بود... کجا گذاشتم این دستمال کاغذی را؟ آق ولی شروع کرده بود به چرخیدن؛ تند و فرز. چرخ و چرخ و... درست نمی‌دیدم... چشمانم را تنگ کردم؛ آق ولی رفته بود؛ نبود. یعنی چه؟ پس آن که در آن وسط چرخ می‌خورد؟!!... گیج شده بودم. با حیرت دیدم که پهلوان اسطوره‌ای درون نقاشی است که در وسط گود  چرخ می‌خورد. پوریای ولی بود یا آق ولی؟... گویی یکی شده بودند. نگاهی به عکس‌ها کردم تا مطمئن شوم. جای نقش پوریای ولی در قاب خالی شده بود. حیرت چون گدازه مذاب به جانم ریخته بود و از درون آتش گرفته بودم... عینکم کو؟ آن را به چشم زدم و دوباره به عکس‌ها نگاه کردم، خشک شدم؛ غلامرضا تختی در قاب عکس  می‌خندید.


پایان

Report Page