مشاعره الفبایی از الف تا ی
امیر حسین بیاتمجموعه کامل اشعار ویژه مشاعره الفبایی شعر با الف تا ی این مطلب برای شعر های بیشتر از مجله الکترونیک مگونیک بازدید کنید.
مشاعره با حرف الف
اشک گرم و آه سرد و روی زرد و سوز دل حاصل عشقند و من این نکته میدانم چو شمع
آن دل که به شاهد نهان درنگرد کی جانب مُلکت جهان درنگرد
اغلبْ کسان که پردهی همت دریده اند در کودکی محبت مادر ندیده اند
آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون نیش آن خار که از دست تو در پای من است
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آنچه از دریا به دریا میرود از همانجا کامد، آنجا میرود
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
از خدا جوييم توفيق ادب بي ادب محروم ماند از لطف رب
از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو
از منست اين غم كه بر جان منست ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
از ياد تو بر نداشتم دست هنوز دل هست به ياد نرگست مست هنوز
اشك گرم و آه سرد و روي زرد و سوز دل حاصل عشقند و من اين نكته مي دانم چو شمع
افتادگي آموز اگر طالب فيضي هرگز نخورد آب، زميني كه بلند است
امشبي را كه در آنيم غنيمت شمريم شايد اي جان نرسديم به فرداي دگر
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را - به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
مشاعره با حرف ب
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
به تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرم
بهسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ چو غنچه پیش تواش مُهر بر دهن
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
به کوی عشق مَنِه بی دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
مشاعره با حرف پ
پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود به نسیم مژه بر هم زدنی، خاموش است
پدر، آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل شیشهای بود که شد باعث ویرانی من
پیر مغان به قولم کی اعتماد میکرد گر بر حدیث واعظ میکردم اعتمادی
مشاعره با حرف ت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
تو خودای شب جدایی چه شبی بدین درازی بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را چه سود از زندگانی، چون تبه کردم جوانی را
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
تو بر مایه ی دانش خود مایست که بالای هر دانشی دانشی است
ترحم بر پلنک تیز دندان ستمکاری بود برگوسفندان
تو در کنار فراتی ندانی این معنی به راه بادیه دانند قدر آب زلال
تا چند عمر در هوس آرزو رود ای کاش این نفس که برآید فرو رود
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تو نیکی کن به مسکین و تهیدست که نیکی خود سبب گردد دعا را
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
تا توانی پیش کس مگشای راز بر کسی این در مکن زنهار باز
مشاعر با حرف ث
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
ثلث دین من دیده یار است عاشقم من، دین بسیار است
ثبت است به کار روزگارم بر دیده وظیفهی تو دارم
ثنا باد بر جان پیغمبرش محّمد فرستاده و بهترش
مشاعره با حرف ج
جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوتر باد
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی شهریارا قرق عزلت و تنهایی را
جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوتر باد
جز راست مگوی گاه و بی گاه تا حاجت نایدت به سوگند
جان است بوسۀ تو و مُردم در انتظار تا کی بود که با تو رسد کار من به جان
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی
جز راست مگوی گاه و بی گاه تا حاجت نایدت به سوگند
جانها در اصل خود عیسی دمند یک دمش زخمند و دیگر مرهمند
مشاعره با حرف چ
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
چنین گفت رایش به من تازه کن بیارای مغزش به شیرین سخن
چشم اگر پوشیده باشد، دل نمیگردد سیاه بیشتر، تاریکی این خانه از دام است و بس
مشاعره با حرف ح
اشعار زیبا خاص و کاربردی را با دسته بندی موضوعی در لینک زیر ببینید 👇👇
حاتمطایی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
حاصل عمر بجز خاطرهای بیش نبود وانهمه در خور اندیشه و تشویش نبود
حاصل ما ز زلف و عارض اوست اشک، چون خون و چشم، چون خانی
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
مشاعره با حرف خ
خامش که خوش زبانی، چون خضر جاودانی کز آب زندگانی کور و کر است مردن
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم
خود مرد جنگی ام من و میدانم با میخ جنگ تن به تن آسان نیست!
خلعت هر کس بود نوعی دگر جامهای پوشند کایشان رشته اند
خاک، چون اشکال اقلیدس شد از شاخ گوزن در بر هر شکل حرفی از خدنگ جان ستان
خورشیدوار از تو منور شده سپهر جمشید وار از تو مزین شده دیار
خدا آن ملتی را سروری داد که تقدیرش بدست خویش بنوشت
مشاعره با حرف د
در دایره قسمت ما نقطهی تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
در دِه به یاد حاتم طی جام یک منی تا نامهی سیاه بخیلان کنیم طی
دست از طلب ندارم تا کار من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
دین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاث
در گوشهی امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهایم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
مشاعره با حرف ذ
ذرهای گر در تو افزونی ادب باشد از یارت بداند فضل رب
ذره شو صحرا، مشو گر عاقلی تا ز نور آفتابی بر خوری
ذهنیتی که در سرم از نوبهار بود با دیدن خزان رخت بست و رفت
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد زآسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
مشاعره با حرف ر
روا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
روان تشنهی ما را به جرعهای دریاب چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
روز اول رفت و نیم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمی
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد بنفشه شاد و کَش آمد سمن صفا آورد
مشاعره با حرف ز
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری به وقت فاتحهی صبح یک دعا بکند
زآشفتگیّ حال من آگاه کی شود آنرا که دل نگشت گرفتار این کمند
زمان خوشدلی دَریاب و دُر یاب که دائم در صدف گوهر نباشد
زاهد و عُجب و نماز و من و مستیّ و نیاز تا ترا خود زمیان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آنروز بدرخشید که، چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره درین حرم دارد
مشاعره با حرف ژ
ژاژها گفتی ای ری که اگر شرح دهم همه گویند مگو در حق ری این بهت
مشاعره با حرف س
سخن عشق نه آن است که آید بر زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
سپهر بر شده پرویزنی است خون افشان که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت در ده قدح که موسم ناموس نام رفت
ستارهی شب هجران نمیفشاند نور ه بام قصر برآ و چراغ مه بر کن
سبزهی خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
مشاعره با حرف ش
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شراب خانگیم بس، می مُغانه بیار حریف باده رسید، ای رفیقِ توبه وداع
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزاست و طرف لاله زاری خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
شب شراب خرابم کند به بیداری وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
مشاعره با حرف ص
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
صبح روزی پشت در میآید و من نیستم قصهی دنیا به سر میآید و من نیستم
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی زان بِه نبوَد که خاطری شاد کنی
صفت و حال صوفیان این است راه دین این و صدق جان این است
صائب از دیوان من هر صفحهای میخانهای است بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
مشاعره با حرف ض
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای ست فقیران بی بضاعت را
ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی وبدی از خلق داستان ماند
ضعف و عجز و فقر ما دانسته ای درد ما را هم دوا دانسته ای
مشاعره با حرف ط
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت به در آی تا ببینی، طیران آدمیت
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عمل معدن و کان است که بود
طالبان را مژده مطلوب آمد در کنار میکشان را کن خبر؛ پیر مغان آمد پدید
طاووس را به نقش ونگاری که هست خلق تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مشاعره با حرف ظ
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط در کشوری که یوسف ما را بها کنند
ظالم به ظلم خویش گرفتار میشود از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
ظاهر قرآن چو جان آدمی است که نقوشش ظاهر و جانش خفی است
ظل ممدود خم زلف تو ام بر سر باد کاندران سایه قرار دل شیدا باشد
ظالم آن قومی که چشمان دوختند زان سخنها عالمی را سوختند
مشاعره با حرف ع
عکس روی تو چو در آینهی جام افتاد عارف ز خندهی می در طمع خام افتاد
عیسی لب و آفتاب رویی پسرا زنار خط و صلیب مویی پسرا
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خَمّار مگیر
مشاعره با حرف غ
غلام همت دُردی کشان یکرنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
غم دنییّ دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
غنیمت دان و می خور در گلستان که گل تا هفتهی دیگر نباشد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان زد
مشاعره با حرف ف
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن که روز از شرم آن خورشید در دیوار میآورد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
فرصت دیدن گل آه که بسیار کم است وآرزوی دل مرغان چمن بسیار است
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر رخت پیش از سیل میباید برون از خانه ریخت
فرستاد و بر جنگ تعجیل جست سکندر نیامد در آن کار سست
فرستاد بهری ز گردان بچاج که جوید همی تخت ترکان و تاج
مشاعره با حرف ق
قدحی در کش و سر خوش به تماشا بخرام تا ببینی که نگارت به چه آیین ماند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش که درین خیل حصاری به سواری گیرند
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهریار همت ما این چنین فرمان دهد بر پادشاه
قدر اهل درد، صاحب درد میداند که چیست مرد صاحب درد، درد مرد میداند که چیست!
مشاعره با حرف ک
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
کمال سِرّ محبت ببین نه نقص گناه که هرکه بی هنر افتد نظر به عیب کند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
کرشمهی تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
کِلْک مشّاطهی صُنعش نکشد نقش مراد هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
کربلا به خون خود تپیدن است جرعه جرعه مرگ را چشیدن است
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گر چه ماند در نبشتن شیر شیر
کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
کردم سفر از کوی تو شاید رَوی از یاد فریاد که جز یاد توام همسفری نیست
مشاعره با حرف گ
گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
گفتن صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا بگوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم ز لعلِ نوش لبان پیر را چه سود گفتا به بوسهی شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله میرو گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
گر تو خواهی عزت دنیا و دین عُزلتی از مردم دنیا گزین
مشاعره با حرف ل
لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتهی سر بسته چه دانی خموش
لا ابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
لاله و گل زخمی خمیازه اند عیش این گلشن خماری بیش نیست
لطف حق با تو مداراها کند. چون که از حد بگذرد رسوا کند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
لاف تقرب مزن به حضرت جانان زانکه خموشند بندگان مقرب
لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست
برای مطالعه بیشتر بازدید از این صفحه نیز پیشنهاد می شود:
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%B9%D8%B1
مشاعره با حرف م
موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتهی خویش آمد و هنگام درو
ما ز بالاییم و بالا میرویم ما ز دریاییم و دریا میرویم
من باشم و وی باشد و می باشد و نی کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به مقصدها رسید و ما هنوز آواره ایم
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم طره یاری گیرند
ماهی که قدش به سرو میماند راست آیینه به دست و روی خود میآراست
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور رعنا ندهم
من نوشتم این سخن از بهر دوست تا بداند این دلم در فکر اوست
منم عاشق مرا غم سازگار است تو معشوقی تو را با غم چه کار است؟
موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام
مشاعره با حرف ن
نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل
نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهانِ باز بسته ست
نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
نگـویـم جمله با من باش و ترک کامکاران کن چو هم شاهی و هم درویش، گاه آنجا و گاه اینجا
نازنینا نیازمند توام عمر اگر بود میکشم نازت
ندارِ عشقم و با دل سر قمارم نیست که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
نصیب کوردلان است نعمت دنیا تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس
نقش میبستم که گیرم گوشهای زان چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
نه من برآن گلِ عارض، غزل سرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو که مستحق کرامت گناهگارانند
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند
مشاعره با و
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
وارث تمام اضطرابهای من سلام لیلی قشنگ خوابهای من سلام
وقت غنیمت شمار ار نه چو فرصت نماند ناله که را داشت سود؟ آه کی آمد به کار؟
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و بخت خویش
وفا کنیم ملامت کشیم خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
وفایی نیست در گلها منال ای بلبل مسکین کزین گُلها پس از ما هم، فراوان روید از گِلها
مشاعره با حرف ه
هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
هر کجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد سوخت آخر جنس ما از گرمی بازارها
هر کجا شاخه گلی همرنگ خون روید ز خاک کشتهی عشقی است مدفون، از مزار ما مپرس
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
هر کسی کو عیبِ خود دیدی زِ پیش کی بُدی فارغ خود از اصلاحِ خویش؟
هر بوسه کز آن تنگ دهان میخواهی عمری است که از معدنِ جان میخواهی
هفت دریا برِ ما غرقۀ یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او جز سخن عاشقی نکتۀ دیگر مپرس
همدم خار میشوم! بی کس و یار میشوم بر سردار میشوم، باز مقابلم تویی!
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر که شد خاک نشین، برگ و بری پیدا کرد سبز شد دانه، چو با خاک سری پیدا کرد
هر که از جادهی انصاف نهد پا بیرون سینهی او هدف تیر حواد
مشاعره با حرف ی
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سر عشق و ذکر حلقهی عشاق بود
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود وزلب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانهی ناپروا بود
یارب این نو دولتان را با خر خودْشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
یارب این بچهی ترکان چه دلیرند به خون که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
یک دل بنما که در ره او بر چهره نه خال حیرت امد
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم ویران شود این شهر که میخانه ندارد
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
منبع: