Winners
Sherry [@CHCREED]- هوانگ هیونجین و سئو چانگبین. صدای من رو میشنوید؟ هوانگ هیونجین و سئو چانگبین، تکرار میکنم! اگر صدای من رو میشنوید، هر چه زودتر جواب بدید.
- این صدای چیه؟
هیونجین تکیهاش رو از چوب کنارش برداشت و بدنش رو به سمت جلو کشید.
- هنوز همه جا تاریکه. هی، بلند شو!
با دستش چانگبین رو که هنوز روی پاش خوابیده بود به طرفی هل داد و کورمال کورمال دنبال بیسیم ماهوارهای گشت.
- هوانگ هیونجین و سئو چانگبین، جواب بدید!
- بله؟
- دارم با کی صحبت میکنم؟
پسر قد بلند صداش رو صاف کرد و بیسیم رو به دهانش نزدیکتر کرد.
- هوانگ هیونجین هستم. اتفاقی افتاده؟
حالا چانگبین هم بیدار شده و در حالی که نیم خیز شده بود، به هیونجین نگاه میکرد.
- سئو چانگبین هم همونجاست؟
- بله.
و با تن صدای آرومی، رو به پسر کنارش غر زد:
- یه چیزی بگو دیگه!
- بله، من هم هستم. سئو چانگبین!
- هر چه زودتر خودتون رو به نزدیکترین گشت برسونید و همونجا بمونید. توضیحات بعدی توی ون بهتون داده میشه.
- اما چرا؟
سکوت تنها چیزی بود که اون پسرها در جواب سوال هیونجین شنیدن؛ پس بهتزده سر جاشون نشستن و به همدیگه خیره شدن.
- یعنی اتفاقی افتاده؟
- زیاد بهش فکر نکن هوانگ، اگه چیز مهمی بود، بهمون میگفتن.
- چطور میتونی در مقابل همچین چیزی اینقدر خونسرد باشی؟
- چون فقط نیاز دارم بیشتر بخوابم؟ خدای من، سردرد وحشتناکی دارم!
پسر مو نقرهای باز هم پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و این بار کنار پای هیونجین دراز کشید.
- صبح به این فکر میکنم که چه دلیلی میتونه پشت حرفهاشون باشه.
اما هیونجین از سر جاش بلند شد، بالای سر چانگبین ایستاد و با پاش به پهلوش ضربه زد.
- باید بریم، بلند شو.
- فردا صبح.
- ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
- ما که حالمون خوبه، البته اگه تو بذاری.
- شاید برای کسی اتفاق بدی افتاده باشه؛ چانگبین!
- از دست ما کاری برنمیاد. بذار تا طلوع خورشید بخوابم حداقل!
- باشه، پس تنهایی میرم تا ببینم چه خبره.
خم شد و چراغ قوه رو برداشت، اون رو روشن کرد و به سمت جاده جنگلی روانه شد.
- دو ساعت دیگه! تا دو ساعت دیگه با هم میریم، فقط بذار شب رو بخوابم هوانگ!
بیتوجه به حرفهای چانگبین به راهش ادامه داد و از اون پسر دورتر شد.
- لعنت بهت عوضی، صبر کن!
پسر مو نقرهای غرولند کنان از سر جاش بلند شد و خودش رو به همگروهی لجبازش رسوند.
- ازت متنفرم. تو بدترین دوست دنیایی!
- ما با هم دوست نیستیم و فقط برای چند روز، توی یک گروهیم.
- هر کوفتی، باز هم تو بدترینی و من ازت متنفرم!
- هنوز آثار مستی توی رفتارت مشخصه، پس لطفا بذار من باهاشون صحبت کنم.
- نمیگفتی هم قرار بود همین کار رو بکنم.
هر دو پسر ادامهٔ راه تاریک جنگلی رو در سکوت طی کردن تا این که از دور دستها، تونستن نور ضعیف چراغ آویزون شده از ون رو ببینن.
- به نظرت بولگوگی دارن؟ خیلی هوس بولگوگی کردم.
- لطفا هیچی نگو چانگبین، ازت خواهش میکنم.
- غرغرویِ لجبازِ بدجنسِ عوضی!
- امیدوارم بعداً هیچی از امشب رو به یاد نیاری، چون قراره بینهایت خجالت زده بشی بابتش.
با این حرفش، اخمهای چانگبین توی هم رفت و جلوتر از هیونجین به سمت ون گام برداشت.
حالا که اون دو پسر به محوطهٔ باز نزدیک به ون رسیده بودن، به راحتی میتونستن دو مردی که در اونجا منتظرشون بودن رو ببینن.
هیونجین اضطراب داشت، چون نمیدونست چه چیزی در انتظارشونه که بتونه خودش رو براش آماده کنه و از طرفی، به خاطر وضعیت چانگبین هم نگران بود که نکنه اون دو مرد متوجه نیمه مست بودنش بشن و همه چیز خراب بشه.
هزاران هزار فکر و اتفاقات مختلف توی ذهن پسر مو بلوند میچرخیدن و باعث بیشتر شدن استرسش میشدن؛ تا این که صدای شخصی اون رو از افکارش بیرون کشید.
- هی، ما اومدیم!
- چانگبین!
دوید و دست پسر مقابلش رو به سمت خودش کشید، اون رو پشت سر خودش نگه داشت و رو به دو نفری که بهشون خیره شده بودن، سلام کرد.
- هیونجین و چانگبین؟
- بله.
- بیاید اینجا، یک ساعتی هست که منتظر شما هستیم.
هر دو پسر به گفتهٔ اون مرد به سمتشون رفتن و روی صندلیهایی که دور آتیش چیده شده بودن، نشستن.
- قهوه میخورید؟ البته اینجا فقط این قهوههای فوری رو داریم.
- ممنونم، اما ما توی مسابقه هستیم و نمیتونیم خلاف قوانین کاری رو انجام بدیم.
توی معدهٔ پسر قد بلند آشوب بود.
با خودش فکر میکرد که این حرف مرد رو به روش، به خاطر پی بردن به ماجرای مینهو و خوراکیهاییه که برای چانگبین آورده و حالا اونها به اینجا دعوت کرده تا خبر حذف شدنشون از مسابقه رو بهشون اعلام کنه.
- موردی نداره، پس دو لیوان هم برای شما آماده میکنم.
هیونجین با اضطراب لبخند کج و کولهای زد و به چانگبین خیره شد.
همه چیز تقصیر این پسر بود، اما هیونجین باز هم خوشحال بود که اون الان سکوت کرده و باعث نشده که اوضاع از این که هست، بدتر بشه.
- خب، این چند روز رو چطور توصیف میکنید؟
هیونجین که تا الان به خاطر قصد اون دو نفر شک داشت، حالا مطمئن شده بود که همه چیز برای خودش و چانگبین تموم شده و باید از روند مسابقه حذف بشن.
- خب، سخت بود؛ اما من دوستش داشتم. تجربه جدید و هیجانانگیزی بود.
- دوستت چطور؟ نظر اون چیه؟
پسر قد بلند با نگرانی به چانگبینی که به آتیش خیره شده بود، نگاه کرد و آب دهانش رو فرو فرستاد.
- چون از خواب بیدارش کردم تا به اینجا بیایم، فکر میکنم که هنوز توی حالت خوابآلودگی باشه.
- بهش حق میدم، ساعت نزدیک چهار صبحه!
با لبخندی مصنوعی، با مرد رو به روش همراهی کرد تا این که بالاخره به خودش اجازهٔ پرسیدن سوالش رو داد.
- میتونم ازتون بپرسم که با ما چه کاری داشتید که گفتید الان به اینجا بیایم؟
مرد به سمت چانگبین و هیونجین خم شده و لیوانهای داغ لب تا لب پر شده از قهوه رو بهشون داد.
- اول از نوشیدن قهوهها لذت ببرید تا بعدش بهتون توضیح بدم.
- تا اون موقع حتما خودش رو کشته.
این بار، این چانگبین بود که جواب اون مرد رو داده بود.
- حدس میزدم که طاقت این چیزها رو نداشته باشید. من لی مینهیوک، از ناظران این مسابقه هستم و الان اینجام تا موضوع مهمی رو با شما درمیون بذارم. آقای کانگ؟ لطفا اون بیانیهها رو میارید؟
در تمام طول مدتی که منتظر اومدن آقای کانگ بودن، چانگبین مشغول خوردن قهوه و هیونجین در حال جویدن لبش بود.
پسر قد بلند، خودش رو برای شنیدن بدترین چیزها آماده کرده و توی دلش مشغول فحش دادن به چانگبین بود.
- خب، این هم از برگهها.
- میتونم بپرسم که این برگهها برای چی هستن؟
مرد لبخندی زد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- معلومه! در مورد شماست.
- در مورد ما؟
- بله. ماجراجویی شما توی این مسابقه، همینجا به پایان میرسه.
- چی؟!
چانگبین از جاش بلند شد و با چشمهایی از حدقه بیرون زده، به مرد رو مقابلش خیره شد.
- درسته، امشب آخرین شبی بود که شما توی این مسابقه بودید؛ چون شما...
- حذف شدیم.
- برنده شدید!
هیونجین بهتزده به قامت ایستادهٔ مرد خیره شد و با شک پرسید:
- برنده شدیم؟ چطور برنده شدیم؟
- درسته، شما برنده شدید! هوانگ هیونجین و سئو چانگبین، بهتون تبریک میگم.
هیونجین که شوکه شده بود، برگهها رو برداشت و با دقت مطالعه کرد.
- اما چطور ممکنه؟
نگاهی به چانگبین انداخت که با خیال راحت روی صندلیش نشسته و با لیوان خالیش بازی میکرد.
- چانگبین، اینجا نوشته که ما برنده شدیم!
- همین که حذف نشدیم تا تو بخوای تا ابدیت من رو به خاطرش سرزنش کنی، برام کافیه.
- تو متوجه نیستی، اینجا نوشته که ما برندهٔ این مسابقه شدیم!
آقای کانگ با ملایمت هیونجین رو در آغوش گرفت و بهش تبریک گفت، اما اون پسر هنوز هم نمیتونست این موضوع رو باور کنه.
- اما چطوری؟ هنوز مهلت ده روزهٔ مسابقه تموم نشده، چطور ما برنده شدیم؟
- چون باقی گروهها از ادامه روند این چند روز انصراف دادن و شما تنها گروهی بودید که باقی موندید. اینطوری شد که تصمیم گرفتیم تا شما رو به عنوان برنده اعلام کنیم. تا چند دقیقه دیگه میتونید با ماشینی که از طرف مدرسه براتون فرستاده شده به خونه برگردید. ما تمام وسایلها رو واستون جمع میکنیم.
- باورم نمیشه، خدای من!