whisper

whisper

HELYA

موسیقی .... قشنگ ترین و لذت بخش ترین نجوا در بین صداها ...

تا به حال به درون و تک تک صداهایی که تویه یک موسیقی گوش میدی فکر کردی؟؟

تاحالا فکر کردی که چه عشق و ارامشی تویه اون وجود داره؟؟

اصلا سعی کردی تک به تک جمله ها و نُت هاش رو تحلیل کنی؟؟

اینکه چه ارامشی حتی در گنگ ترین موسیقیه هست؟

اینکه چه عشق و علاقه ای برای ساختن اون ملودی به کار برده شده....

بیاین داستانی رو از نوازنده و اهنگسازی بخونیم که شاید بهتره الگوی خودمون قرارش بدیم

کسی که با عشق ورزیدن به علایقش به جای بالایی رسید

و با این عشق کسی رو توی قلبش جا داد و وارد زندگیش کرد

سال ۲۰۱۹

صدای دست زدن ها و کف زدن ها کل سالن رو پرکرده بود ...

همه بلند شده بودن و برای شخص رو به روشون دست میزدن...

اون با افتخار به رو به روش نگاه کرد ، به مردمی که حمایتش میکردن و همیشه کنارش بودن ... تعظیم ۹۰ درجه ای کرد و از صحنه محو شد...

- یونگی عالی بودی .... دوست دارم

- مرسی بیب... منم دوست دارم

و هر دو به طرف هم اومدن و لب هاشون رو روی لب های داغ هم گذاشتن ....

.

.

.

چه کسی فکرش رو میکرد و اون شخص روزی به این جا برسه ... انقدر خوشبخت ...

اره علایق ما هستن که مارو به اینجاها میرسونن

اون تلاش کرد ... پشت کار قویی داشت ..اون به حرف اطرافیانش گوش نمیکرد و به جلو حرکت میکرد ، براش مهم نبود که قراره چی بشه .. ولی به خودش اعتماد و اطمینان کامل داشت که میتونه ...



سال ۲۰۱۰

- مامان خواهش میکنم ... نه لطفا ... اینکارو نکن... ن..نههه ماماننننن

- ساکت شو پسره ی بی لیاقت ...این چرت و پرتا و دایره ها چیه روی کاغذ کشیدی؟؟ با اینا میخوای به کجا برسی لنتی

همه ی اون کاغذهارو پاره کرد و انداخت توی سطل آشغال.

و از در بیرون رفت و از اونور قفلش کرد

یونگی ۱۵ ساله با بغض و گریهبه سمت سطل زباله رفت و تیکه های پاره شاده ی کاغذ رو برداشت و جلوی خودش ریخت

به سمت میزش رفت و چسب نواری رو برداشت و دوباره کنار تیکع کاغذ ها برگشت..

همونجور که اشک هاش رو با پشت دستش پاک میکرد شروع به چسبوندن تیکه به تیکه ی کاغذها شد

اون هیچ وقت تسلیم نمیشد

این حرف ها و رفتار و کار های مادرش براش عادی شده بود پس فقط سکت میکرد و چیزی نمیگفت

ولی...

دیگه خسته نشده بود ...چرا نمیتونست پیانو بزنه چرا نمیتونست اهنگ هاو نُت هایی کع تویه ذهنش داره رو روی کاغذ ننویسه؟

چرا نمیتونست علاقش رو دونبال کنه..

همهاین چراهاسوالایی بود که از مادرش میپرسید


یک هفته از اون ماجرا میگذشت ..

- یونگی

- بله؟

- بیا

به سمت مادرش حرکت کرد و کنارش نشست

- یونگی... ازت میخوام بری.. نمیخوام .. دیگه خسته شدم ، برو ، برو دنبال ارزو هات برو هر کاری دلت میخواد بکن....برو دزدی کن ولی دیگه اینجانباش.. ی روزی میامو پیدات میکنم... ولی فقط برو

یونگی که اصلا توانایی هضم چیز هایی که مامانش میگفت رو نداشت بلند شد و به سمت اتاقش دوید

با خودش میگفت که الان مادرم ... هم خون من ... بچشو ، پسرشو، تنها فرزندشو از خانواده و خودش ترد کرد؟؟

تمام وسایل هاش رو با اشک هایی که گونه هاش رو لمس میکردن و باعصبانیتی کع داشت جمع میکرد..

دیگه تحمل این فضای خونه رو نداشت.. یعنی انقدر مایه ی ننگ خانوادش بود؟؟

از پله ها پایین اومد ، نگاهی به مادرش کرد.. میدونست که قرار نیست دیگه هیچ وقت ببینمتش گر چه مادرش گفته بود میاد پیداش میکنه...

باتمام دلخوری که ازش داشت و با تمام نفرتی که توی چند دقیقه توی دلش کاشته شده بود سمت مادرش رفتو اونو از پشت بغل کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت..


هفته ها و ماه ها و سال ها گذشت

ماه های اول یونگی بین کرایه ای که بابت اتوبوس باید میداد و خریدن غذا میموند ... شب ها با گشنگی میخوابید و بعضی شب ها مسیر خیلی طولانی رو پیاده میرفت و شب روی نیم کت سرد پارک با درد تاول های انگشتاش به خواب میرفت

خسته بود... خیلی خسته بود ... خسته تر از اونی که بخواد به این درد ها توجه کنه

هرروز تویه کافه ها و رستوران ها کارمیکرد تا بتونه از پیانویی داشت اون گوشه خاک میخورد استفاده کنه..

فقط برای چند دقیقه.. و بقیه و پولش هم صرف کرایه ی خونه ای کع تازه اجاره کرده بود پرداخت میکرد

.

.

.

یونگی:

سوییشرت نازکم رو پوشیدم و به سمت کافه ای که کار میکردم حرکت کردم..

باید زود تر میرفتم و کار هارو انجام میدادم قبل از اینکه صاحب اونجا بیاد ... اقای پارک بهم گفته بود که میتونم از پیانوی اونجا استفاده کنم و من ساعت ۵ صبح خونه زدم بیرون ...

هواسرد بود و سوز بدی پیچیده بود ... باد میومد و گونه هام رو نوازش میکرد و رد میشد ...

به کافه رسیدم ، قفل در رو باز کردم و وارد شدم ...

.

.

.

ساعت ۸ صبح بود که کارای کافه تموم شد.. حالا انگشتام میتونه کلید های پیانو رو لمس کمه..

به سمت پیانوی مشکی رنگی که وسط کافه بود رفت ، روی صندلی چرم پیانو نشست و انگشتای کشیدش رو نوازش وار روی کلید های پیانو گذاشت و شرو به زدن کرد

"گایز اهنگ رو پلی کنید"

چشم هاشرو بست و شروع که نواختن کرد ...قطعه ای رو زود که سال ها پیش اون رو ساخته بود

یاد اتفاقی که در اون زمان افتاده بود افتاد.. بغضی گلوش رو چنگ میزد، دیگه اهمیتی نداشت.. گذاشت که اشک هاش راهشون رو به پایین پیدا کنن

.

.

.

با تموم شدن قطعه چشم هاش رو باز کرد

- واو عالی میزنیییی ، من این قطعه رو جایی نشنیدم

دختری با موهایی به سیاهی شب و چشم هایی که از شوق گشاد شده بود دقیقا کنار یونگی نشسته بود و به قطعه ی اون گوش میداد ...

شاید این دختر اولین کسی بود کع نواختن یونگی رو دیده بود و حتی ازش تعریف هم کرده بود

- ممنون

و کمی عقب رفت تا فضای بینشون بیشتر شه

- من عاشق پیانو ام حتی کلاس های زیادی رفتم ، ولی انگار هیچ استعدادی توش ندارم ....

- هیچوقت نگو که نمیتونی و استعدادشو نداری.. تو اگر بخوای میتونی... مطمعن باش

- واو .. چند سالته که اینجوری حرف میرنی؟

- میدونی به نظرم هیچ ربطی به سن نداره.. ادم هایی دور و بر ما هستن که هیچ درکی از دنیای اطرافشون ندارن با اینکه شاید سنشون هم ۲ برابر سن من و تو باشه..

کمی مکث کرد و ادامه داد:

- ولی اینو بدون که در این بین ادم هایی هم هستن که سختی های زیادی کشیدن و تجربه هایی کسب کردن که بیشتر از ینشون میدونن .... دنیا اینو به من ثابت کرده

به دختر روبه روش نگاه کرد که با چشماهای کهکشانیش بهش نگاه میکرد...

نگاهش رو از دختر گرفت و از روی صندلی خواست که بلند شع که دستای گرمی دستاش رو گرفت...

- به منم یاد بده

-چیرو؟

- پیانورو

- ها؟؟ شوخیت گرفته؟ جدی میگی؟

- اره اره بیا خونه ی من .. من یه پیانو دارم با اون بهم یادبده

باهم حرف زدن ... درمورد موسیقی، خودشون و هرچیزی که فکرش رو بکنید

.

.

.

ساعت ۶ بعد از ظهر بود که از اقای پارک خواهش کرده بود که چند ساعتو تخفییف بده تا بتونه بره و اونم مخالفتی نکرد...

ی راست به سمت ادرسی که لارا براش فرستاده بود رفت ..

زنگ رو زد و وارد شد

لارا ازش استقبال کرد و دوتایی به سمت پیانوی سفی کنار تلوزیون رفتن

یونگی به لارا اشاره کرد که بشینه و لارا نشست ...

- خب لارا بیا از نحوه ی گذاشتن دستات روی کلید ها شروع کنیم... باید دقت داشته باشی که با تمام وجود و احساست انگشتات رو روی کلید ها بزاری ... نواخت نیاز به عشق داره لارا

دست های کوچیک لارا رو توی دستای مردونش گرفت و اونارو اروم روی کلید ها گذاشت

انقدر گرم هم بودن که گذشت زمان رو متوجه نشدن...

اون دو باهم قرار گذاشتن که تویه خیابون بنوازن و کاری کنن که مردم لذت ببرن...

لارا پیانوی دیجیتالی داشت ... اون رو بردن و کنار همون کافه گذاشتن و شروع به نواختن کردن ... هم نوازی میکردن ، تک نوازی میکردن و به عشق به کارشون ادامه میدادن

اون دو باهم پیشرفت کردن ...

.

.

.

ماه ها از این کارشون میگذشت که یه روز خانمی به سمتشون اومد

- خانم و اقای محترم ... پیانو زندن شما دونفر من رو شگفت زده کرده .. من یک موسسه ی تعلیم پیانو دارم و از شما دونفر میخوام که به موسسه ی ما بیاین و استعداد و هنرتون رو با بقیه هم به اشتراک بزارید..

لارا و یونگی که از خوشحالی نمیدونستن چی بگن همینجور به زن روبه روسون نگاه میکرد

- فکراتون رو بکنید و بهم خبر بدین

و کارتش رو دست لارا داد و ازشون دور شد

بعد از رفتنش یونگی خیلی سریع سمت لارا برگشت و محکم بغلش کرد و تویه هوا چرخوندش..

لارا هم جیغ کشید و متقابل یونگی رو بغل کرد

اون دو باورشون نمیشد که به اینجا رسیده باشن روی کارت رو نگاه کردن و با خوندن بزرگترین موسیه ی پیانو در کره خوشحالیشون چند برابر شد...

اونها اون درخواست رو با کمال میل پذیرفتن و ماه ها توی اونجا کار کردن

حالا یونگی و لارا باهم بودن ...با عشق کنار هم زندگی میکردن و به موفقیت هاشون افتخار میکردن

سال ۲۰۱۹ همون کنسرت

- دوستت دارم یونگی

- منم همینطور

و لب هاشون رو با عطش روی هم گذاشتن

.

.

.

یک سال بعد یونگی فهمید که مادرش بر اثر تصادف مرده ...



مامان.... میبینی؟؟ دیدی؟ پسرت دیگه برای خودش مردی شده

من علاقم رو دنبال کرد و ازش پشیمون نیستم

ممنون که گفتی برم دنبال ارزوم ... ممنون که گفتی برم... ازت برای اون روز ممنونم .... تو منو به جلو حول دادی

اگر اون روز از خونه نمیرفتم شاید همچین زندگی نداشتم... شاید دیگه لارا رو ملاقات نمیکردم

ممنون ... به خاطر همه چیز ممنونم

دوستت دارم

و گل نرگسی رو که گرفته بود روی قبر مادرش گذاشت

دست لارا رو گرفت و از اونجا دور شد

.

.

.

لارا کتاب مورد علاقش رو برای ۱۰۰۰ امین بار تموم کرد

کتاب رو بست و توی قفسه ی کتاب ها گذاشت و به سمت یونگی که درحال پیانو زدن بود رفت

کنارش نشست و هر دو شروع به هم نوازی باهم کردن

.

.

.

پایان




Report Page