What?³
Taekook_familyبه سرعت به سمت خواهرش رفت و محکم تکونش داد.
+ هی دختر حالت خوبه؟ هی چشمهات رو باز کن.
اما با نگرفتن جوابی از خواهر عزیزش، ترسی به تنش افتاد و جونگکوک هم برای باز کردن چشمهای دختر به تهیونگ ملحق شد.
هردوشون محکم تهیانگ رو برای باز کردن چشمهاش تکون میدادن و اصرار میکردن که چشمهاش رو باز کنه. به حدی که دختر کوچیک از شدت خنده، نتونست بیشتر نقش بازی کنه و با باز کردن چشمهاش قهقهای زد و انگشتش رو به سمت دوتا پسر گرفت.
+ هی هی هی زود اعتراف کنید که چقد نگرانم شدید.
و دوباره خندهای کرد.
تهیونگ عرق سردی که از ترس از دست دادن تک خواهرش روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و فحشی داد.
جونگکوک هم کراوات مسخرهی مشکی رنگش رو از دور گردنش باز کرد و روی صندلیش برگشت.
+ خدایا قیافههاشون رو...
و دوباره از شدت خنده غش کرد.
- باید همونجا میکشتمت تهیانگ.
تهیانگ ابرویی به برادر بزرگش بالا انداخت و ضربهای به شونهی جونگکوک که کنارش نشسته بود، زد.
+ هی پسر فکر نمیکردم انقد قشنگ نقش بازی کنی.
جونگکوک نیشخندی زد و با کج کردن سرش هومی کشید.
دختر که انگار چیزی یادش اومده باشه بلند شد و جیغی کشید که باعث شد اون دو تا پسر همزمان با ترس بهش نگاه کنن.
- هی تهیانگ دو دقیقه آروم بگیر.
+ مگه نگفته بودم با این کتت کراوات بزن؟ چرا نزدی؟ اونجا میخواستم با دستای خوشگلم صورتِ جدیت رو سرش خطخطی کنم.
تهیونگ نگاه خنثیای به خواهرش انداخت و سمت جونگکوک رفت.
با گرفتن چونهی پسر، بوسهی دلتنگی روی لبهاش کاشت و بغلش نشست که باعث شد پسر توی بغلش فرو بره.
- تهیانگ تو باعث شدی برای اولینبار اون ماسماسک پلاستیکی مسخره رو به جای تفنگِ خوش دستم توی دستهام بگیرم. پس بهجای پایین آوردن صورتِ جدیم برو لباسهات رو عوض کن تا با تفنگم دست به کار نشدم.
تهیانگ چشمغرهای به تهیونگ رفت و با پرت کردن دستش توی هوا، گوشهای رفت تا لباس عروس مزخرفش رو در بیاره و مثل همیشه تیپ لباس و شلواریش رو بزنه و همزمان گفت:
+ خدایا حتما قیافهش خیلی دیدنی بوده وقتی داشته برای دختری که خودش پدرش رو کشته، گریه میکرده. نباید قیافهش رو از دست میدادم. لعنت بهش.
تهیونگ و جونگکوک درحالی که به حرفهای ذوقزدهی دختر گوش میدادن، نوشیدنیشون رو میخوردن.
تهیانگ با باز کردن زیپ لباس عروس پفدارش، اول کیسهای که توش رنگ قرمز پر کرده بودن رو از جلوی سینههاش بیرون کشید و بعد با دستمالی، سینهی قرمز رنگش رو پاک کرد و با در آوردن لباس عروسش، اونهم به سختی، به ترتیب اول شلوارش و بعد لباسش رو به تن کرد.
لباس عروس رو گوشهای پرت کرد.
تهیونگ و جونگکوک بعد از تموم شدن نوشیدنیشون، به هم تکیه کرده بودن و درحال حرف زدن بودن.
+ نیاز دارم دو روز بخاطر خستگی امروز بخوابم.
با این حرفِ جونگکوک، لبهای تهیونگ به گوشش نزدیک شد.
- ولی من از خواب واجبترم بیب.
با نزدیک شدن دختر بهشون و گفتن جملهی "کم لاس بزنید" از هم جدا شدن.
با تیپ دارکش درحالی که داشت محکم موهاش رو با کش توی دستش بالای سرش میبست، روبهروی اون دو پسر نشست.
+ خب نقشهی بعدی چیه؟ چطوری قراره اون پیرمرد رو بکشیم؟
با حرفِ تهیانگ، جونگکوک به پسر دیگه نگاه کرد و سیخ نشست.
+ مگه باز هم نقشه دارید شما دوتا؟
تهیونگ به جونگکوک خیره شد و گفت:
- انتظار نداری مردی که پدرم رو کشته و سالها خودش رو جای پدرم جا زده رو بزارم آب خوش از گلوش پایین بره؟
جونگکوک با تعجب به اون دو خواهر و برادر که خیلی خونسرد به نظر میرسیدن نگاه کرد و گفت:
+ م..من فکر میکردم فقط میخواستی با مرگِ الکی تهیانگ ازش انتقام بگیرید.
تهیانگ نوچی کرد و با انداخت یک پاش به روی پای دیگهش، گفت:
+ این فقط یه پیشزمینه بود جونگکوک.
و تهیونگ ادامهی حرف خواهرش رو گرفت و توضیح داد:
- برای ادامهی نقشهم باید جوری جلوه میدادم که انگار تهیانگ مرده! اونم شب عروسیش. برای همین از تو خواستم جای دوماد خانوادگی جا خوش کنی بیب.
جونگکوک با تعجب به اون دو موجود نترس و بیپروا خیره شد.
انکار نمیکرد که از نقششون خوشش اومده و برای کمک بهشون مشتاق بود.
ولی با متحد شدن اون سهتا، قطعا کسی نمیتونست جلودارشون بشه...
پایان.