WELCOME

WELCOME

-qzℓ

Chapter 1


هیجان زده چندبار زنگ رو فشرد و پشت در منتظر موند. بی هیچ دلیلی لبخند بزرگی بر لب داشت و دل تو دلش نبود. پای راستش رو مدام روی زمین میکوبید و وقتی انتظارش طولانی شد، هوفی کشید. دستشو جلو برد تا دوباره زنگ بزنه که همونموقع در باز شد.


-نایل!


فرد داخل خونه که از دیدن پسرک ذوق زده شده بود، با صدای نسبتا بلندی اسمش رو به زبون اورد.


نایل خنده بلندی کرد و خودشو تو بغل کازینش انداخت و اونو سخت به خودش فشرد.


-نیل...دلم برات تنگ شده بود!


-منم همینطور...باورم نمیشه که پدرت بالاخره اجازه داد تنهایی مسافرت بیای...


-اوه من دیگه هیفده سالم شده!


-البته...حالا دیگه مردی برای خودت شدی...


نیل از جلوی در کنار رفت و نایل وارد خونه مجردی و باکلاسش شد. 


-بشین استراحت کن...برات ابمیوه میارم...


-ابجو نداری؟!


-خفه شو نایل! نمیخوای که پدرتو از اینکه بهم اعتماد کرد ناامید کنی؟


نایل نیشخندی زد و سر تکون داد. روی مبل راحتی و نرمی که وسط پذیرایی قرار داشت نشست. کفش و جوراباشو دراورد و گوشه ای پرت کرد. کمی سرجاش جابجا شد و پاهاشو روی میز مقابلش دراز کرد. نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.


-پاشو تنبل! امروز کلی کار داریم که انجام بدیم...


نیل، نایل رو که خوابش برده بود بیدار کرد و گیلاس شربت رو دستش داد. نایل خمیازه بلندی کشید و کمی از ابمیوه اش رو با چشمای بسته خورد.


-اگه قراره همینجا بمونیم ترجیح میدم بخوابم...


-نه میبرمت بیرون...هر جایی که بخوای...


نایل لبخند کمرنگی زد و ابمیوه اشو تموم کرد و روی میز مقابلش گذاشت.


-فقط بذار ناهارو اماده کنم و بخوریم بعد میریم...


نایل که به حرفای نیل توجهی نمیکرد، نگاهشو توی خونه اش چرخوند که قاب عکسی روی عسلی نظرشو جلب کرد. نیل تی ویو برای نایل روشن کرد و خواست به اشپزخونه برگرده که با صدای نایل سرجاش متوقف شد.


-اون کیه توی قاب عکس؟


نیل نگاهشو به جایی که نایل اشاره میکرد کشوند و با دیدن عکس دوستش لبخندی روی لبش اومد.


-زین...دلم براش تنگ شده...


-دوستته؟


-هوم...خیلی وقته دیدنش نرفتم...اون خیلی درگیره...


نایل لب گزید و رفت قاب عکس رو از روی میز برداشت. با دقت بیشتری به چهره زین چشم دوخت و حتی خودشم حواسش نبود که درجه حرارت بدنش از دیدن اون همه جذابیت تو وجود اون مرد بالا رفته.


نیل که با یاداوری زین لبخند بزرگی روی لبش بوجود اومده بود، یدفعه فکری به سرش زد و رو به نایل که بی تحرک ایستاده بود و به عکسش زل زده بود، گفت:


-پنج روز اینجایی درسته؟


-هوم...


-نظرت چیه تو رو با دوستام اشنا کنم؟ میبرمت جایی که کار میکنن...


-دوستات؟!


-لیام، هری، زین و لویی...


نایل ابروهاش بالا پرید و گفت:


-دوست دارم زین رو ببینم اما اون یکیا...میدونی من اومدم اینجا تفریح کنم...


-قراره تفریح کنی بهت قول میدم! شغل اونا مثل من نیست خیلی هیجان انگیزه!


نایل که لب هاش اویزون شده بود، گفت:


-میشه بگی دقیقا چکاره ان؟


-لیام که جنگلبانه! هری هم...


نایل خنده بلندی کرد و وسط حرف نیل پرید و گفت:


-سیریسلی؟! یعنی...یه جنگل حفاظت شده؟!


-درسته...اونجا قراره حیوونایی رو از نزدیک ببینی که همیشه از تو تی وی دیدی...


-واو این معرکه اس! خب بقیه...


-هری بازیگره...توی تئاتر کار میکنه...سه روز بعد هم نمایش دارن...


-واو! لعنتی انگار فقط کار توعه که خسته کنندس!


-متاسفانه...بله! و زین...اون خواننده اس...اکثر وقتشو تو استودیو میگذرونه...


-شت راست میگی؟!


-هوم...و لویی...


-که مطمئنم خفن تر از همه اس!


نیل نیشخندی زد و سر تکون داد.


-و پدرت منو حلق اویز میکنه اگه بفهمه جایی که اون صاحبشه بردمت...


-کجاست؟!


-گی کلاب!


نایل با حرف کازینش یدفعه بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه، جیغ بلندی کشید و بالا پرید.


نیل بهش چشم غره رفت و با سوء ظن گفت:


-بخوای به بابات بگی...


-نمیگم نمیگم...قول!


نایل که دوباره وسط حرف نیل پریده بود، سریع دستشو روی دهنش گذاشت که نیل خنده اش گرفت.


-بیا بشین اینجا...میخوام عکسشونو بهت نشون بدم...


نایل سریع رفت و کنار کازینش نشست. نیل گوشیشو از جیبش بیرون اورد و به گالریش رفت و دنبال عکس دوستاش گشت.


-زین رو که دیدی...


-هوم...


-خب این هریه!


نایل کمی خم شد و با دقت بیشتری به هری چشم دوخت که با دیدنش ناخوداگاه زبونش روی لباش کشیده شد.


-شت اون...خیلی هاته...


-درسته! و این...لوییه...


نایل باز با دقت بیشتری به چهره لویی چشم دوخت که لبخند کمرنگی روی لبش بوجود اومد.


-لعنتی...یه ادم چقد میتونه کیوت باشه؟!


-باید از خودش بپرسی...و این...لیامه...


نایل با دیدن لیام ناخوداگاه اهی کشید و فقط یه کلمه از دهنش بیرون اومد.


-ددی...


-خب نایل! نظرت راجبشون چیه؟


-عام...میدونی که من گیم؟!


-البته! ولی نباید امیدی به اونا داشته باشی...اونا ده سال ازت بزرگترن...


-سن مهم نیست! هیچکدومشون گی نیستن؟!


-نمیدونم...احتمالا نه...


-حتی لویی؟!


-شاید لویی...


شایدی در کار نبود. لویی خیلی وقت پیش بعنوان گی کام اوت کرده بود. زین کراش شدیدی روی لیام داشت و هری به تازگی با دوست پسرش کات کرده بود.


-بدجور گشنمه نیل...نمیشه بیخیال پخت و پز بشی و پیتزا سفارش بدی؟


نیل که با حرف نایل موافق بود و شکم خودش هم به قار و قور افتاده بود، سر تکون داد و با گوشیش زنگ زد تا پیتزا سفارش بده.


نایل باز هم روی مبل ولو شد و چشماشو بست تا قبل از رسیدن پیتزا چرت کوتاهی بزنه اما ایندفعه از فکر کردن به چند روز اینده که پیش رو داشت، خوابش نبرد.


روبرو شدن با مردای جوون و جذاب شاید بهترین تفریح ممکن برای نایل بود.

Report Page