Waiting

Waiting

Soren

پسر سیاه پوش کنار پل وایساده بود به منظره‌ی ساکت روبه‌روش خیره بود، فارق از تمام اطرافش، فارق از تمام خاطراتش.

دلش تنهایی رو میخواست که با اون موجود کوچولو تقسیمش کنه.

دلش براش تنگ شده بود، مدت ها بود که "اون" نبود، رفته بود....

چرا؟؟؟ خودشم نمیدونست.

فقط یادش می اومد که یه روز صبح صدای بهشتیشو روی پیغام گیر موبایلش شنید و بعدش دیگه نبود.....رفته بود....

با صدای گرفته‌ایی لب زد....

کوک: مگه نگفتی یه مدت کوتاه.....پس چی شد؟چرا هنوز نیومدی پیشم....

نفس اه مانندشو بیرون داد دستی به جلوی موهاش کشید.

موهای سیاهش بلند شده بود...."اون" گفته بود که موی بلندشو دوست داره پس کوک کوتاهشون نکرده بود و الان به راحتی با کش بسته میشد.

ارنجشو از روی سکوی کوتاه برداشت و چرخید تا بره ولی ...

خشک شد....ناباور لباشو تکون داد ولی صدایی از بینشون خارج نشد......"اون" توی چند قدمیش بود.....براق شدن چشماش رو حتی "اون" هم دید.

کوک: ج....جیمین...

اروم لب زد و در جوابش لبخند درخشان پسر رو دریافت کرد.

بدون حرف اضافه‌ایی فقط دستاشو باز کرد و جیمین با تمام قوا خودشو توی اغوشش پرت کرد و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد.

جانگکوک ریه هاشو از عطر تن پسر کوچکتر پر کرد و سرشو توی گردنش فرو برد و لب زد.

جانگکوک: دروغ گفتی....زود برمیگردی....میدونی چقدر گذشته؟

جیمین بی حرف سرشو عقب کشید و دستی به صورت زیبای پسر کشید.

جیمین: جبرانش میکنم.

نذاشت کوک چیزی بگه و لباشو روی لبای باریک پسر گذاشت و عمیق بوسید.



Report Page