VoicE

VoicE

⛄❄§ńØw¥*ĞÏŘŁ❄⛄

چند روزی میشد که با کسی که فقط صدای نفسهاش رو میشنید هم صحبت میشد

جوابی نمیگرفت؟درسته غمگین میشد ولی همین که هنوز هم کنارش نفس میکشیدجای امید داشت 

بهرحال اون داشت تمام سعیشو برای منت کشی انجام میداد

هرچند به طور دقیق نمیدونست اشتباهش چیه ولی با نگاه کردن به یک سالی که گذرونده بود ترجیح میداد تمام روزش رو صرف زانو زدن و طلب بخشش کردن بکنه


با دستمال خاک شیئ توی دستش رو گرفت و وقتی از برق زدنش مطمئن شد اون رو سرجای قبلیش برگردوند


لبخندی به قاب عکسهای روی دیوار زد...به چهره ای که روبه اون لبخند میزد....به دستهایی که توی هم قفل بودن...به خاطراتی که حالا جلوی دو جفت چشم قد علم کرده بودن

+خب جونگین شی...این آحرین کاری بود که واسه منت کشی به ذهنم میرسید...بازم میخوای قهر باشی؟


جونگین درست کنارش ایستاده بود و به نیم رخ سهون خیره بود

لبخند غمگینی روی لبهاش بود

+عیبی نداره اگه بازم راضی نشده باشی...من بازم تلاش میکنم جونگ...تو فقط همینطوری کنارم بمون


صدای زنگ گوشیش بلند شد

گوشیو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم تماس گیرنده رو به جونگین فرضیش گف"یه لحظه"

تماس رو جواب داد


+بله هیونگ

+یعنی چی هیونگ

+من نمیرم

+هیونگگگگ...


و تماس قطع شد

با نگاه آتیشیش به گوشی نگاه کرد


+باید برم جونگ... زودی برمیگردم خب؟

لبخندی زد و بعد از برداشتن کیفش از خونه بیرون رفت


*دنبالش برو جونگین


جونگین با صدای هیونگش که خیلی ناگهانی پشتش ظاهر شده بود تو جاش پرید

_هیونگ ترسیدم


یونسوک لبخند زد: نمیخواستم بترسونمت ولی باید باهاش بری

_ولی... هیونگ من اجازشو ندارم

*چون اجازشو داری اینجام... بهم گفتن بهت خبر بدم که دنبالش بری


جونگین نگاهی به یونسوک و لبخند گنگ روی صورتش انداخت و دنبال سهون به راه افتاد

به ساختمون روبه روش نگاه کرد نفس سختی کشید

"اینهمه جا اخه.. حالا اون رئیس بی مصرف بخاطر تصادف تو بیمارستانه من باید برم پروژه رو اونجا تحویلش بدم"

با خودش غر زد و باز تردید کرد

"نرم اخراجم میکنه‌؟"

کمی مکث کرد

"هیونگ از دستم ناراحت میشه"

بالاخره تصمیم گرفت که بره تو

با قدم های ارومش به سمت بیمارستان حرکت کرد


پا توی ورودی اورژانس گذاشت... چشماش رو بست و سعی کرد تصاویر رو از جلوی چشماش کنار بزنه


قدم هاش رو کمی تند تر کرد که با صدای گریه ی بلند زنی تمام بدنش یخ زد

زن فریاد میکشید و با گریه التماس میکرد پسرشو نجات بدن

ولی

پسرش

دیگه نفس نمیکشید


سهون با فلش بکی که از جلو چشماش رد شد، سعی کرد نفس بگیره ولی... نتونست

بار دیگه برای فروبردن اکسیژن به ریه هاش تلاش کرد ولی راه تنفسیش گرفته بود


خودشو به دیوار رسوند و بهش تکیه داد... به اطرافش نگاه کرد... میخواست کسی رو صدا کنه ولی صداش در نمیومد


صورتش کبود شده بود و با دست به اولین چیزی که رسید چنگ انداخت و ازونجایی که به دستگیره ی در راه پله چنگ انداخته بود حالا توی پاگرد راه پله ی بیمارستان روی زمین درحال جون دادن بود و به کل از دایره دید همه خارج شده بود


چشماش رو بست و بازکرد


جونگین کنار سهونی که نفس براش نمونده بود نشسته بود و داشت گریه میکرد

تمام تلاشش رو کرد تا حرفی بزنه ولی صدای لعنتیش...


دست از تلاش نکشید و حس میکرد داره با تلاشش حنجره شو میسوزونه....چرا چنین حسی داشت نمیدونست


سهون دیگه حتی تلاشی نمیکرد که نفس بکشه... حالا کاملا خودش رو سپرده بود به زمان تا پروندش برای همیشه بسته شه


_سهونننن


و این صدایی بود که چشم های رو به خاموشی سهون رد دوباره باز کرد


_سهونا هیچی نیست... من اینجا ام پسر


سهون به یقه ی بلوزش چنگ انداخت و سعی کرد باز هم نفس بکشه


مقدار کمی اکسیژن به بدنش رسید ولی هنوز هم حس خفگی شدید داشت

_سهونی... به هیچی فکر نکن... من الان اینجام... درست کنارت... صدامو میشنوی مگه نه؟


سهون چشمهاشو فشار داد قطره های اشک چند تایی از پلک هاش سر میخوردن

داشت گریه میکرد؟ یا خفه میشد؟

نمیتونست تشخیص بده اشکاش واسه کدومشن


_سهونِ من


حالا نفس هاش کم کم به حالت عادی برمیگشن ولی اون... داشت با تمام وجود گریه میکرد


+جـ...

_خودمم هون... خودمم عزیزم... من اینجا پیشتم! هیچی نیست هوم! نفس بکش


+جونـ.... ـگین... نرو

‌_هیچ جا نمیرم... من اینجام هون! آروم باش

Report Page