VIP

VIP

@BTSNSFW

دست‌هاشو روی میز کوبید و به سمت رئیس چوی خم شد

:"مگه وضعیتم رو نمی‌بینی؟ چطوری می‌تونم با یه بچه تو شکمم یه هفته ای پولتو جور کنم؟" 

با اینکه از درون خودشو باخته بود اما چشم‌هاش بی‌پروایی غیر قابل باوری و نشون می‌داد. 

چوی به اون چشم‌های وحشی که قصد داشتن خرخرشو بجوان زل زده بود. تو کسری از ثانیه با یه ضربه پسر و بدون هیچ زحمتی به سمت دیگه هول داد. 

در حالی که از روی صندلیش بلند میشد دستمال مشکی رنگش و که عضو جدا نشدنی استایلش بود و از جیبش دراورد. آب دهن پسر و که از روی کتش سر میخورد پاک کرد. خوب به یاد داشت چطور با وقاحت تمام تو چشماش زل زده بود و روی لباسش تف کرد. 

این چیزها حقش بود... اون بیشتر از لیاقتش به اون پسر بها داده بود. 

از کنار میزش رد شد و با قدم‌های کوتاهی به سمت پسر حرکت کرد. صدای کفش‌های چوی مثل ناقوس مرگ باعث توقف تپش‌های قلبش میشد. به جرئت می‌تونست بگه اون زن جزو برترین آلفا‌های کره بود. نفوذ و قدرتی که داشت پا به پایه هر آلفای مردی پیش می‌رفت. و حالا امگای معمولی مثل کوک جرئت کرده بود روی تمام نورون‌های عصبیش راه بره. دقیقا مثل وقتی که آغوشت و برای عزرائیل باز می‌کنی. 

رئیس چوی بالای سرش ایستاده بود و دست هاشو داخل جیب‌های دو طرف شلوارش برده بود. نیشخندی گوشه لب هاش نشست. می تونست حدس بزنه فقط کمربنده باریکی که دور کمرش رو گرفته بود به اندازه قرضی که بهش داشت ارزش داشت. یه جورایی می‌شد گفت با اون کمربند می‌شه زندگیه پسر و خرید.

لگدی به پهلوی کوک زد تا توجهش و به خودش جلب کنه. دستمال مشکی رنگ و که حالا چندان تمیز نبود و رویه پسر پرت کرد.

کمی به سمت کوک خم شد و موهاش رو توی دستش گرفت و سرش رو بالا گرفت. 

:"می‌بینی؟ به خاطر تو من دستمال عزیزم کثیف شد مرتیکه"

کلمه اخر رو با چنان شدتی فریاد زده بود که پسر تا مرز از دست دادن شنواییش رفته بود.

بعد از رها شدن سرش دستی به پشت سرش کشید تا مطمئن بشه خونریزی نداره. اما سوزش لبش کاملا واضح بود که پارگی شدیدی داره.

تنها چیزی که بین این همه کتک خوردن ذره ای تکون نخورده بود جنین یک ماهش بود. اصلا باید چی صداش میکرد؟ بچه؟ اشکالی نداشت حالا که به دنیا نیومده بچه صداش کنه؟ با اینکه دکترش بهش گفته بود باید استراحت مطلق داشته باشه وگرنه بچه رو به راحتی از دست میده اما انگار سرتق تر از این حرفا بود و قصد نداشت دست از سرش برداره.

چوی تمام مدت در حال تماشای کوک بود که در حال فکر کردن روی شکمش دست میکشید.

تهِ دلش کمی از اینکه پرتش کرده بود عذاب وجدان گرفت. هرچند که اگه پسر و ولش میکردی خودش رو به هر دری میزد تا از شر اون بچه خلاص بشه.

وزنش رو روی دو پنجهٔ پاهاش انداخت و زانوهاش رو کمی به‌طرف زمین خم کرد و موهای پسر چنگ زد و صورتش و مقابل خودش قرار داد.

:"مشکلت چیه جونگ کوکا؟ ها؟ مشکل کوفتیت با من چیه که هر چند وقت یک بار یه دردسری واسم درست می‌کنی؟می‌دونستی تا الانم خیلی بهت لطف کردم که حل کردن ماجراهاتو دست یکی از نوچه هام نسپردم تا هم از شَرت خلاص بشن هم پولمو بهم برگردونن؟"

موهای کوک رو رها کرد و پسر سریع از این فرصت استفاده کرد تا با پوشاندن سرش کمی از دردی که داشت کم کنه.

انگشت اشاره چوی بالا اومد و ضربه آرومی به سر پسر زد.

:"اون کله پوکت و به کار بنداز و ببین کی تو گند کاریات به دادت رسید بعد اون دهن فاکی قدر نشناست و باز کن و رو اعصابم راه برو."

کوک نگاهی به چوی انداخت. قطره اشک سمجی گوشه چشمش رو پر کرده بود اما غرورش اجازه فرود اومدن به اشکاشو نمی‌داد.

:"اون پولارو من ازت نگرفتم. سراغ پولتو از اونی بگیر که میلیون میلیون دلاراتو بهش قرض میدی"

لبخند نه چندان صمیمانه‌ای روی لب های چوی جای خوش کرد.

رو پاشنه کفشش چرخید و به سمت گاو صندوقی که گوشه اتاق بود رفت. به قدری پیشرفته بود که تایم نسبتا طولانی و ازشون بگیره تا چوی بتونه دو ورق کاغذ از داخل اون گاو صندوق برداره.

بعد از بستن گاو صندوق به سمت پسر برگشت. دو ورقی که تو دست‌هاش جا خوش کرده بود و به سمت کوک گرفت.

:"دوتا سفته نیم میلیون دلاری با امضای تو برام اورد. تو امضاش کردی برای همینه که الان اینجایی و پولمو از تو میخوام."

کوک با نا‌باوری به سفته‌ها خیره شده بود. فکر نمیکرد پای سفته در میون باشه... حتی تصور میکرد چوی عوضی برای پیدا کردن جای دوست پسرش داره تحت فشارش می‌ذاره و وقتی بفهمه از چیزی خبر نداره رهاش می‌کنه. اما انگار داستان فرق میکرد.

:"ولی م...من سفته ای امضا نکردم. چطور ممکنه"

خوب می‌دونست ووجین می‌تونه آدم عوضی باشه اما انتظار نداشت با یه بچه و سفته های میلیون دلاری رهاش کنه.

زندگیش تا به این سن اونقدر گل و بلبل نبود اما حداقل وقتش و پای خوشگذرونی می‌ذاشت. 

برای لحظه ای جرئت پیدا کرد. از خودکشی کردن می‌ترسید، هیچ وقت جرئتش رو پیدا نکرد تا بهش پایان بده. انگار هنوزم طناب امیدواری دوره کمرش رو گرفته بود. اما اون طناب زمانی پاره شده بود و پسر و به ته چاه مرگ فرستاد که با کمد خالی ووجین رو به رو شد.

:"می‌دونی چیه؟ منو دست همون نوچه‌هات بسپار...هم از دست دردسرای من خلاص میشی هم به پولت میرسی. با یه تیر دو نشون میزنی. هــــوم؟"

:"درسته...تو لیاقت اینکه باهات سر و کله بزنمو نداری."

از این حجم از سرتق بودن پسر کلافه شده بود. از وقتی باهاش آشنا شده بود آرزوش بود که یه دفعه... حداقل یه دفعه اون زبون چهار متریش رو تو دهنش نگه داره اما نه... اون جئون جونکوک بود. باید سر خودش رو به باد می‌داد.

اما حتی با این وجود هم تصمیم نداشت از جون عزیزش بزنه و با پول فروش اعضای بدن کوک زندگیش رو بگذرونه.

اگه ۱۵سال پیش که یه پسر بچه کوچولو بود پیداش نمی‌کرد. الان می‌تونست به راحتی راجبش تصمیم بگیره.

هرچند اون پسر هیچ وقت مهر و محبتی که نسبت بهش داشت و نمی‌فهمید.

باید دنبال اون مرتیکه عوضی می‌گشت... بعد می‌تونست به عنوان شکرگذاری گوشتش رو بین سگاش خیرات کنه.

با زدن دکمه نقره ای رنگی که زیر میزش قرار داشت، دو مرد سیاه پوش وارد اتاق شدن.

حتی یه نفر از اون دو می‌تونست به راحتی رو یه دست کوک رو بلند کنه.

هر کدوم یه طرف پسر رو گرفتن و به سمت در چوبی هل دادن. کوک که منتظر بود اول کاری دماغشو از دست بده چشم‌هاشو بست و منتظر سرنوشتش موند. 

اما با برخورد با جسم نرمی گوشه چشمش رو باز کرد.

زیبایی مقابل چشم هاش به قدری غیر قابل وصف بود که تنها به گفتن:"خدای من" قانع شده بود. اولین چیزی که توجهش رو جلب کرده بود، چشم‌های سبز مقابلش بود.

حاضر بود قسم بخوره تمام رنگدانه‌های سبز دنیا رو داخل چشم‌هاش جا داده بود. هرچند که سبز چشم‌هاش باعث نمیشد به جنگل سیاه موهاش بی‌اعتنا شد.

"کیم... یادم نمیاد خبرت کرده باشم."

مردی که کیم خطاب شده بود بدونه اینکه نگاهش رو از از کوک بگیره شروع به صحبت کرد؛ که ای کاش نمی‌کرد. عمرا اون صدا از ذهنش بیرون بره. "منتظر خبرت نبودم." 

چوی به سمت کیم قدم برداشت و پسر رو از جلوی مرد کنار زد و مقابلش نشست.

"اینجا شرکت منه. اون پاهای کثیفت و اگه من اجازه ندم نمیتونی حتی تو ورودی این شرکت بذاری."

کیم کمی خم شد و نگاهی به پاهای کشیده و کفش های چرمش انداخت. دست هاش رو داخل جیب های دو طرف شلوارش گذاشت و چند قدمی برداشت تا مقابل چوی قرار بگیره. در حالی که رو به روش قرار گرفته بود کمی خم شد تا رو به روی صورتش قرار بگیره.

"فعلا که پاهام همراهم تا رو به روی تو اومدن. میبینی چوی؟ حرفات فقط حرفه."

جوی که در به در دنبال یه ماجرای جدید برای آروم کردن اعصابش بود به کیسه بوکسش نیشخندی زد. سرش رو جلوتر‌ برد و دم گوش کیم شروع به صحبت کرد.

"امروز مورد لطف و رحمتم قرار گرفتی. دفعه بعد پاهات رو از سر در این شرکت آویزون میکنم تا درس عبرتی برای بقیه باشه."

لبخند کیم از روی صورتش محو شد اما همچنان حفظ ظاهر کرده بود. خوب با اخلاق رفتار چوی آشنا بود و تمام سختی های راه و پذیرفته بود.

"بیخیال مرد نزدیک کریسمسه. برای کادو دادن اومدم پس بذار جونت و به عنوان کادوی کریسمست بهت ببخشم. خب... لیست جدید و بهم نشون بده. "

بعد از تموم شدن حرفش به سمت کاناپه تک نفره رفت و نشست.

"لیستی نیست." کیم نفس عمیقی کشید. درحالی که نیشخندش از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت به چوی نگاهی انداخت.

"مردم حق دارن بهت میگن چوی عوضی. چطور میتونی جلوی خیرخواهی منو بگیری؟ چیه خوشت نمیاد کیسه بوکسات رو از دست بدی؟"

رئیس چوی بدون ذره ای حرکت کردن جمله تکراری رو ادا کرد.

"کیم فاکینگ تهیونگ، لیستی ندارم."

در همین حین نگاه نامحسوسی به دو مرد انداخت و هر دو شروع به بردن کوک که مدت طولانی سکوت کرده بود و به مشاجره بین اون دو نفر گوش داده بود.

پسر با حرکت بادیگاردها به خودش اومد... باید با تهیونگ حرف میزد، اون تنها راهه نجاتش بود. 

"چوی سومین... چیه من تو اون لیست کوفتیت نیستم؟"

تهیونگ متعجب برگشت تا منبع صدا رو پیدا کنه. حالا با نیشخندی ریزی روی لب‌هاش به سمت چوی برگشت. ابرویی بالا انداخت و لبخند بزرگی زد. " لیست پنهانی داری و نگفتی مادربزرگ؟" سرش رو جلو تر برد و آهسته جوری که فقط چوی بشنوه گفت:" نکنه برای مشتریای وی‌آی‌پیه؟"

سومین ترجیع داد صحبت نه چندان دوستانشون و راجع به لقب جدیدی که گرفته بود برای زمان دیگه‌ای بذاره. حفظ ظاهر کرد و ادامه داد:"اون داخل لیست نیست."

کوک فریاد زد و توجه تهیونگ و به خودش جلب کرد. "چطور تو اون لیست نیستم؟ من رو با یه بچه تو شکمم میخوای بکشی."

تهیونگ که از این بحث به اندازه مافی لذت برده بود مقابل چوی برگشت. "بدهی پسرمون چقدره؟"

سومین با خودش آرزو کرد که ای کاش چقدر دقیقه پی لب‌های کوک رو بهم دوخته بود.

"بدهی نداره. تو کار اون پسر دخالت ن..." کوک با شتاب حرف سومین رو قطع کرد. "چیه مگه دلاراتو نمیخواستی؟ نکنه واقعا کیش بوکست بودم؟"

با جمله اخرش تیر آخر و زده بود. نمی‌فهمید؛ نمی‌فهمید بودن کنار چوی امن تر از هرجای دیگه می‌تونه باشه. "می‌دونی چیه؟ اصلا باید از همون اول حرص توی بی‌لیاقت و نمی‌خوردم." به سمت تهیونگ برگشت و ادامه داد: یک میلیون دلار، به محض اینکه به حسابم واریز بشه تو خیابون پرتش میکنم."

دلسوزی برای کوک دیگه کافی بود...اون پسر یه غریبه بود؛نه پسر خودش که سال‌ها پیش نتونسته بود از دست آلفاهای دیگه نجاتش بده.

تهیونگ با تماس کوتاهی که داشت در کسری از ثانیه بدهی کوک رو پرداخت کرد.

"اینم از این... حالا سرتو یه تکون دیگه بده نوچه‌هات ولش کنن."

تهیونگ چوی رو مخاطب قرار داده بود. سومین با علامت دادن به دو مردی که همچنان کوک رو نگه داشته بودن، پسر رو آزاد کرد.

نگاه کوک به سمت چوی رفت که نگاهش رو به سمت دیگه ای گرفته بود. یعنی این یه دعوای همیشگی نبود که بعدش هم به یه کتک همراه با آشتی ختم بشه؟

تهیونگ با قدم های بلندی به پسر نزدیک شد. زمانی که از کنارش رد میشد ایستاد و بدون اینکه نگاهی به کوک بندازی پسر رو مخاطب قرار داد. "می‌رسونمت." نفس عمیقی کشید. هر حرکت اون آلفا قصد کشتن کوک رو داشت.

به سمت در برگشت اما قامت بلندی جلوش رو گرفت. هرچند که طولی نکشید که متوجه نگاه تاسف بار هیونگش شد. مین یونگی. "هیونگ..."

"امیدوارم از حرف های امروز پشیمون نشی."

یونگی کوک رو کنار زد و در اتاق رو بست. پسر نمی‌تونست بفهمه دلیل رفتار‌های هیونگش چیه؟ حتی به خودش زحمت نداده بود زمانی که کتک می‌خورد به کمکش بیاد و حالا... ابروهاش رو درهم کشید و به سمت تهیونگ قدم برداشت که منتظر آسانسور بود.

چند دقیقه ای می‌گذشت که یونگی به در خیره شده بود تا پسر برگرده و از هردوی اون‌ها عذرخواهی کنه. اما بعد از گذشت چند دقیقه، بذر ناامیدی تو دلش جوونه زد.

" چطور تونستی رهاش کنی؟"

چوی از پنجره‌های سرتاسری اتاقش به ماشین کیم خیره شده بود که پسر رو ازش دور میکرد.

"اون پسر این خونه نبود. با این حقیقت کنار بیا.



شرط آپ بعد: 100+ لایک و80+ کامنت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام به همه خواننده‌های وی‌ای‌پی عزیزم.

لیسو هستم. امیدوارم از سناریوی جدید لذت ببرید.💛

دوست دارم نظرتون و راجب ادامه سناریو بدونم پس باهام در ارتباط باشید.

Report Page