Vacation
Shalin in @vaha_fanficجین در حالی که پسرش رو توی بغلش تکون میداد، دنبال نامجون میگشت. از وقتی سومین بهدنیا اومده بود، زیاد نتونسته بود با نامجون وقت بگذرونه. بخاطر همین امیدوار بود امروز که روز تعطیل نامجونه، بتونن هر سه تاشون باهم وقت بگذرونن.
با نق نقهای آروم پسرش از فکر بیرون اومد.
-پسر قشنگم! امروز با من و ددی نامجونیت خوش اخلاقی کن تا بتونیم خانوادگی خوش بگذرونیم. باشه؟
و در جواب حرفش صداهای بامزهای که پسرش تولید میکرد نصیبش شد که باعث شد خندش بگیره. انگار اون کوچولو هم موافق بود که به تایم خانوادگی نیاز دارن!
بلاخره نامجون رو توی کتابخونه پیدا کرد.
همسرش عادت داشت که بعد از انجام کارهاش مقداری کتاب بخونه تا ذهنش آروم بشه.
چقدر این عادت همسرش رو دوست داشت. تا قبل از به دنیا اومدن سومین، وقتی نامجون کتاب میخوند، جین روی مبل توی کتابخونه تو بغلش دراز میکشید و جفتشون نهایت آرامش رو از هم دریافت میکردن.
- نامی...
نامجون با صدا زده شدنش توجهش رو از کتاب گرفت و به روبهروش نگاه کرد.
تصویر جین در حالی که به چارچوب در تکیه داده و ثمره عشقشون رو بغل کرده... برای نامجون بهترین قاب عکس بود.
-هنوز نخوابیده؟
-نچ پسرت دلش میخواد با ما بیدار بمونه.
نامجون با شنیدن جواب جین لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
-بیاین بغلم.
جین با لبخند خودش رو توی آغوش نامجون جا کرد و پسرشون رو با دقت روی سینش گذاشت.
-برامون کتاب میخونی؟ شاید سومین خوابش برد...
نامجون لبخندی به جین و پسرشون زد.
-البته عزیزم.
بعد از مدتی کتاب خوندن متوجه شد که صدایی از پسراش به گوشش نمیرسه.
جین و پسرش خوابشون رفته بود. انگار آرامش وجود نامجون خیلی بهشون چسبیده بود!
-هوم... بیاید بخوابیم.
نامجون روی سر جین و پسرشون رو بوسید و بعد از کنار گذاشتن کتاب در کنارشون خوابید.
End...