untitled.
sara.تا دقایقی پیش، رو به روی هم ایستاده بودن.
هردو از عصبانیت قرمز شده بودند. با فرو کردن ناخن های نهچندان بلندش سعی داشت خشمش را بروز ندهد اما مرد بزرگتر اینطور نبود.
نفس نفس میزد و هرچیزی که به فکرش میآمد را به زبان میآورد. حرفهای تکراریاش برای پسر کوچکتر تبدیل به یک عادت شده بود، احتمالا تا چند ثانیه دیگر وسایل خانه را پرت میکرد و خانه را به محل جنگ تبدیل میکرد. نفس عمیقی کشید، چشمهایش را بست و سعی میکرد بی تفاوت باشد اما این کار فقط آن مرد را عصبی تر میکرد. مرد هیچ ایده نداشت که حرفهای به مثال "از روی عصبانیتش" چه تاثیری روی آن میگذارد.
جو خانه تاریک شده بود و به رنگی تیره و تار تبدیل شده بود.
حال، پسر پشت پنجره نشسته و به سیاهی شب خیره شده بود.
ناراحت بود؟ دلخور شده بود؟ عصبی بود؟
هیچکدام هیچ ایدهای نداشتند که فرد مقابل چه احساسی دارد و هیچکس تلاشی برای درک دیگری نمیکرد.
مرد، به سمت اتاق پسر قدم برداشت، قرار بود چهکاری انجام بدهد؟ معذرت خواهی کند؟ آن هم بعد از کاری که انجام داده بود؟ حتی برای خودش هم خنده دار بود.
نمیدانست چشد که چندی بعد به خودش آمد و خود را پشت در دید.
بدون اجازه وارد اتاق شد و کنار پسرکش نشست، مغزش یخ زده بود و عضله بی مصرفی که درون دهانش وجود داشت به هیچ وجه بهش کمکی نمیکرد تا چیزی را به زبان بیاورد.
هردو به دیوار سفید و بی روح اتاق تکیه کرده بودند و هیچکس توان حرف زدن نداشت؛ مرد دست پسرکش را همانند جسمی شکننده و با ارزش بالا آورد.
روی سطح پوستش حلال های خونین کوچکی پدیدار شده بود اما مرد هیچ ابزاری برای پانسمان کردن آن نداشت پس فقط تصمیم به بوسیدن دست نه چندان زیبای پسر که پوسته پوسته شده بود و از کنار ناخن هایش رود های خشک شدهای به رنگ قرمز جاری بودند کرد.
پسر بی صدا سرش را روی شانه های مرد گذاشت و باعث شد موهایش سازی آهنگین برای انگشت های مرد باشد و با تار تار های مشکی نازک او، آهنگی دلانگیز بنوازد.
2:34am; 13 Dec 2022. sr