Untitled

Untitled

old.etemadnewspaper.ir


محمد صادقي

دکتر پرويز رجبي براي ايرانيان و به ويژه علاقه مندان تاريخ، فرهنگ و انديشه چهره يي شناخته شده است. وي دانش آموخته دانشگاه گوتينگن آلمان است و سال ها در دانشگاه هاي معتبر ايران و جهان به پژوهش و آموزش مشغول بوده و هست. از کتاب هاي دکتر رجبي مي توان به؛ هزاره هاي گمشده، کريم خان زند و زمانه او، معماري ايران در عصر پهلوي، جشن هاي ايراني و ترازوي هزارکفه اشاره کرد. همچنين وي کتاب هايي را نيز از آلفونس گابريل، ويلهم ليتن، هايد ماري کخ و والتر هينتس به فارسي ترجمه کرده است. جا دارد از همراهي صميمانه ايشان در انجام اين گفت وگو سپاسگزاري کنم چراکه با وجود اشتغال به تاليف کتاب تازه شان، درخواست مرا براي گفت وگو با گشاده رويي پذيرفتند.

---

-شايد بتوان گفت پي بردن به امپراتوري هخامنشي بود که نوعي غرور در ما پديد آورد، آن هم در زماني که احساسات وطن دوستي و ملي گرايي به شدت رواج يافته بود. همين موجب شد توجه به فرهنگ و تمدن کهن سرزمين مان و ايران باستان گسترش يابد و گذشته گرايي و احساس شيفتگي به ايران قديم دوچندان شود. براي نمونه مي توان به کتاب ارزشمند ايران باستان نوشته مشيرالدوله پيرنيا اشاره کرد، کتابي که بر اساس منابع غربي فراهم آمده است و به عبارتي بيش از آنکه يک تاليف باشد، مي توان آن را يک ترجمه پنداشت. اما آنچه مي خواهم به آن بپردازم اين است که ما از طريق غرب بود که خودمان را شناختيم، يعني پژوهش ها و مطالعات ژرف غربي ها بود که ما را به ما بيشتر شناساند و البته به سوي گذشته مان سوق داد، ولي کمتر به اين موضوع پرداخته شده که ما شناخت از خودمان (فرهنگ و تمدن خودمان) را، يا بخش مهمي از آن را، مديون غرب و نگاه محققانه غرب هستيم، جنابعالي در اين باره چگونه مي انديشيد و چه نظري داريد؟

فکر مي کنم به خاطر ضربه هاي بزرگي که ما از غرب خورده ايم و حساسيت هاي بحقي که يافته ايم، اين بحث همچنان بي پايان بماند که غرب چه کمکي به ما در شناخت خودمان کرده است. اما در کنار واقعيت تلخ حرکت هاي گوناگون استعماري و استثماري غرب در برخورد با ما و ديگر ملل نظير ما، اين واقعيت هم وجود دارد که مغربي در شناخت ما از خودمان کمک غيرقابل انکاري به ما کرده است که ناشي از ذهن پويا و فرامرزي او بوده است.

در اين باره گفت وگويي طولاني لازم است. در اينجا فقط اين اشاره بس که نام پدربزرگ هيچ کدام از ما کوروش يا خشايارشا نيست،... و ما هنوز، در حالي که اعماق پرت ترين و دورافتاده ترين درياچه هاي منزوي دنيا را با دوربين مغربي ديده ايم، هنوز خودمان اعماق درياي مازندران و خليج فارس مان را به همديگر نشان نداده ايم.

من نمي دانم اگر مغربي ها خط هاي باستاني ما را با تحمل رنج بسيار نخوانده بودند، ما تا کي همراه سعدي از قحطسالي دمشق سخن مي رانديم، سعدي بدون شک نمي توانسته است ويرانه هاي تخت جمشيد را و گورهاي شاهان هخامنشي را در نقش رستم و بر سر راه بعلبک نديده باشد.

ما در زمينه يادگارهاي نياکان مان هم به اندازه اعماق زمين امانتدار نبوده ايم. من در نوشته هاي خودم جا به جا به اين کم لطفي اشاره کرده ام. در اينجا شايد اشاره به نمونه يي از اين بي اعتنايي اندکي ما را بيانگيزاند. در سال 1922 ميلادي کنسول دولت فخيمه انگلستان در اصفهان که مي دانست مسجد عمادي کاشان داراي زيباترين محراب جهان اسلام است، دستور داد تک تک کاشي ها را با حوصله تمام شماره گذاري کنند، بعد تمامي محراب را از جا بکنند و بعد آن را جلو چشمان امام مسجد و نمازگزاران با دقت بسته بندي کنند و بعد محموله گرانبها را به کمک مسلمانان به مرز برسانند، بعد اين محراب را به برلين ببرند و به موزه پرگامون بفروشند، و سفير محترم ايران در برلين هم اصلاً نفهمد محراب چيست و موزه کدام است... امان از اين متوليان که حرمت مسجد را نگه نمي دارند.

در هر حال، کتابي دارم به نام «ايران شناسي، فرازها و فرودها» (انتشارات توس) و در آن تاريخچه نسبتاً کاملي از خوبي ها و بدي هاي ايران شناسان غربي را آورده ام. فکر مي کنم اين کتاب بتواند شما را با همه سختگيري تان به پاسخ قانع کننده يي درباره پرسش تان برساند. من خودم يقين دارم که مغربي ها خدمت گرانبهايي در زمينه ايران شناسي به ما کرده اند.

مي دانم اين نظر من جواناني را که شيفته ايران هستند، خواهد رنجاند. به عشق اين جوانان احترام مي گذارم و حتي با داوري هاي آکنده از تعصب شان هم مي توانستم کنار بيايم. به شرط اينکه اندکي پايشان را از قلمرو شعار بيرون بکشند و بدانند که شيفتگي زياد شناخت از تاريخ را دشوار مي کند.

من خودم را در ايران شناسي مديون مغربي ها مي دانم. چون کوروش بزرگ را دوست دارم...

-پس از مشروطه، برخي مي انديشيدند که گرفتاري هاي اساسي جامعه ايران ريشه در سنت و ميراث گذشتگان دارد و تجدد تنها با کنار گذاشتن هر آنچه از جهان سنت به جا مانده امکان پذير است. اين نگاه مناقشه هاي فراواني را هم به دنبال داشت (شايد در بررسي نوپردازي و نوگرايي در شعر و ادبيات ايران و واکنش هاي تند برخي افراد نسبت به قله هاي شعر فارسي اين موضوع بارزتر هم باشد) و اين موضوع به شکل هاي مختلف ادامه يافت، در حالي که امروز اگر آن جريان ها و نگرش ها را دوباره مرور کنيم استدلال هاي محکمي براي آن ادعاها نمي توانيم به دست بياوريم و البته اگر مي پنداشتند که با تکيه بر ميراث گذشتگان روند نوسازي سرعت نمي يافته اين ميراث چندان بازدارنده هم نبوده است که مورد هجوم قرار بگيرد. به هر ترتيب، اين موضوع که آيا ورود به دنياي نو، به از بين رفتن هويت ما و ميراث گذشتگان ما مي انجامد يا نه، موضوعي است که هنوز به آن پاسخ داده نشده و برخي را نگران مي کند که مبادا پذيرفتن مناسبات دنياي امروز و دستاوردهاي دنياي نو، هويت و گذشته شان را نابود سازد و.... جنابعالي که با تاريخ و دگرگوني هاي گوناگون در تاريخ ايران و انديشه هاي ايرانيان آشنا هستيد، چه پاسخي براي اين پرسش داريد؟

جناب صادقي عزيز، شما در پرسش خودتان، تقريباً پاسخ خودتان را داده ايد. ديگر خيلي دير است که ما منکر تکامل باشيم. «مناقشه» اگر صرف مخالفت با دگرانديشي نباشد، بسيار سازنده است. ببينيد، هنگامي که از دنياي نو سخن مي گوييم، قطعاً اين دنياي نو را با دنياي کهنه مقايسه مي کنيم. پس بايد با شناخت کافي دنياي کهنه، دست مان براي مقايسه باز باشد. الزاماً دنياي کهنه بد نيست. بد آن است که به دنياي کهنه با چشمي نو نگاه نکنيم. ما امروز عينک و تلسکوپ و ذره بين داريم. بنابراين طبيعي است که با سه وسيله نو نگاهي ديگر خواهيم داشت.

ميراث گذشتگان بهترين وسيله ما براي سنجيدن خودمان و داوري است. اگر نمي خواهيم به الگوريتم نگوييم الخوارزمي و خوارزمي يا به سينوس سبنه، اما خوب است که بدانيم اين دو اصطلاح علمي از خودمان است.

سرانجام اينکه نفي «مناسبات» نفي انسان است. اما انتظار نداشته باشيم مناسبات همواره صد درصد به سود ما باشد. کافي است که اصطلاح «دادوستد» را به سياست و روابط اجتماعي و اخلاقي و... نيز تعميم دهيم و نينديشيم که بايد هميشه گيرنده باشيم و اگر براي گرفته هايمان بهايي پرداختيم، سرمان کلاه رفته است. البته يکي از ويژگي هاي انسان مدني «هشياري» است... و بپذيريم که در مناسبات نبايد حتماً قوانين «بازي» را ما تعيين کنيم. و احترامي را که براي هويت خودمان قائل هستيم، براي هويت ديگران هم قائل باشيم.

من در کتابم «سفرنامه اون ور آب» نظرم را به تفصيل آورده ام. خواهش مي کنم اگر مايليد، يک بار ديگر به اين کتاب نگاه کنيد. اما علي الاصول، در دنياي نو ما، انسانيت بايد جانشين هويت شود. اين يک شعار نيست. با همه کاستي ها و کجروي هاي موجود، سواد هويت انساني کم کم دارد در افقي دوردست به چشم مي نشيند. البته اين بدان معنا نيست که ميراث ملي خود را به باد فراموشي بسپاريم. ميراث ملي مهمانخانه هويت انساني است.

-در بررسي مسائل و مشکلات جامعه ايران، نگاه دقيق و انتقادي به تاريخ صد يا صد و پنجاه سال گذشته بسيار راهگشاست، زيرا جامعه ايران از ابتداي آشنايي اش با دنياي نو و انديشه هاي جديد در جدال ميان قديم و جديد، يا سنت و مدرنيته قرار داشته، الان هم نمي توان به جرات جامعه ايران را جامعه يي سنتي يا جامعه يي مدرن ناميد و ويژگي هاي هر دو جامعه را در آن مي توان يافت. اما ماندن ميان دنياي قديم و دنياي جديد، گرفتاري کوچکي نيست، به بازنگري در مواجهه با دنياي جديد نيازمند است، به يک بازگشت انتقادي و اينکه آنچه تاکنون گذشته است با نگاهي آسيب شناسانه، بازبيني شود. ميل ورود به دنياي نو و ميل به نگهداري سنت هاي ريشه دار گذشته، هر دو ديده مي شود و گاهي هم تضاد هايي ميان اينها به چشم مي خورد. گاهي فکر مي کنم روشنفکران ما به موضوع تعليم و تربيت و اصلاح فرهنگي، آنچنان که بايد نپرداخته اند و در اين باره دوره خاصي را در نظر ندارم، به طور کلي جريان روشنفکري را در نظر دارم. به نظرم روشنفکران ايراني و اهالي فرهنگ و انديشه، کارها و برنامه هاي درازمدت، منظم و هدفمند را جدي نگرفته اند، بردباري چنداني نشان نداده اند و شايد اين هم از ويژگي هاي عمومي جامعه و مردم ما باشد که همه چيز را يک شبه مي خواهيم و از کار کردن و کوشش مداوم دوري مي جوييم. بررسي ناکامي هاي جنبش مشروطه، نهضت ملي ايران و... و هر حرکت اصلاحي و ترقي خواهانه ديگري هم نشان مي دهد دگرگوني هاي پايدار و عميق کمتر مورد توجه بوده است. اکنون جنابعالي در نگاه به جامعه ايران و تاريخ ايران از مشروطه به اين سو، چه موانعي را در راه توسعه و پيشرفت ايران برجسته تر مي بينيد؟

پاسخ به پرسش شما نياز به ترازويي هزارکفه دارد. من در کتاب «ترازوي هزارکفه» خيلي با اين مساله مشغول بوده ام. در اينجا تنها مي توانم به يک مساله در پيوند با سوال شما بپردازم؛

به گمانم در دوره قاجار است که به سبزه هم آراسته شده ايم. خوي بيزاري از خانه پدري يا کم لطفي به آن هم يکي ديگر از عادت هاي غريب ماست . زودي در پي يافتن دليلي براي مخالفت نباشيم، فرض کنيم که پاي سخن آنهايي در ميان است که خانه هاي پدري خوبي در خيابان هاي باغ سپهسالار، مخبرالدوله، فخرآباد و فخرالدوله، سقاباشي، سه راه امين حضور، منيريه، اميريه و... داشته اند. واقعيت اين است که ما هيچ کدام با ميل خانه هاي پدري خود را، اگر داشته باشيم ، قابل سکونت نمي دانيم ، در خانه پدري زندگي نمي کنيم و آن را نگه نمي داريم . يکي پس از ديگري ، اگر برايمان امکان داشته باشد، خانه هاي پدري را ترک مي کنيم و آنها را با سنگدلي و بي مهري به فرزندان پدراني ديگر مي سپاريم؛فرزنداني که خود خانه هاي پدريشان را ترک گفته اند و آنها را به ديگر پدران سپرده اند.

بسا که کمي پس از ترک زادگاه ترين زادگاه مان ، که آکنده از عطر و بو و يادگارهاي کودکي و خانوادگي است ، با سنگدلي شاهد «پارکينگ عمومي » شدن زادگاه مان مي شويم که يک مستراح عمومي هم در کنج خود دارد. ترک خانه پدري به آساني صورت مي گيرد چون مي خواهيم از خاستگاهي به خاستگاه ديگر برويم . با يک تصميم فوري و خشن خانه پدري را حراج مي کنيم و ترک محله پدري را جشن هم مي گيريم و بعد کمي بالاتر در يکي از کوچه هاي فرعي خياباني نامانوس، خانه يي ديگر مي سازيم يا بدتر از آن اجاره مي کنيم ، که کوچک ترين شباهتي به خانه پدري ندارد. پس از مدتي کوتاه به کمي بالاتر کوچ مي کنيم . بعد باز هم بالاتر و همين طور بالاتر. ما به کوچ کردن عادت داريم . ما بازسازي خانه پدري را دوست نداريم . ما شاخه عرعري را که از ديوار همسايه سرک کشيده است بيشتر از درخت آلبالويي دوست داريم که پدرمان کاشته است و وقتي بچه بوديم بارها در زير آن به گوش مان گوشواره آلبالو آويخته است .

ما خيلي زود با معماري قهر مي کنيم . خيابان جردن ً زشت و کîريه يکي از ايستگاه هاي نزديک به آخر خط است و اگر البرز مثل سد سکندر آنجا نايستاده بود، واوًيلا، همه جا بهتر است از خاطرات کودکي کوچه «دلبخواه » با آن معماري کهنه اش . کساني که گذرشان به شهرهاي قديم اروپا مي افتد، اغلب هنگام قدم زدن در خيابان ها، به کمک کتيبه يي کوچک که تاريخ ساخت بنا بر آن قيد شده است ، شگفت زده با بناهاي مسکوني فراواني رو به رو مي شوند، که چندين قرن از تاريخ ساخت آنها مي گذرد. اگر هم قامت اين بناها خميده است ، هيچ عامل و بهانه يي حوصله پرستاران آنها را، که خود گرده يي خميده دارند، به سر نرسانده است . در کوچه ها و خيابان هاي کودکي ما، صاحبان بيگانه کارگاه هاي بيگانه جاي گرفته اند و در خانه هاي پدري يا همسايگي خانه هاي پدري ما، پنجره هاي چوبي را کنده اند و به جاي آنها پنجره هاي بي ريخت آلومينيومي و آهني نشانده اند و به جاي شيشه هاي شکسته پوستر چسبانده اند...

براي ما، جدا از عوامل اقتصادي، ترک ديار بسيار آسان انجام مي پذيرد. شگفت انگيز اينکه دردمند هم مي شويم... اين هم شگفت انگيز است که همه از، از دست رفتن باغ هاي تهران نالانيم... ما اگر آدرس بهشت را هم داشته باشيم، کاغذپاره يي که آدرس بهشت را رويش نوشته ايم آنقدر از اين جيب به آن جيب مي شود که روز گم شدنش را هم فراموش مي کنيم... گاهي هم آدرس بهشت در جيب پيراهن مان مي رود توي ماشين لباسشويي و تبديل به «پشگل» کاغذ مي شود... واقعيت اين است که «امروز» ما «فرداي» «ديروزمان» نيست يا امروز فراموش کرده ايم که ديروز گفته ايم؛ چو فردا شود فکر فردا کنيم... ديروز و امروز و فرداي ما هم گويا برادران ناتني هستند... چه خلق و خوي غريبي است ما را؟ همواره مي خواهيم حسرت بخوريم. هزار يوسف خودي را سرگشته دشت و بيابان مي کنيم، اما غم يوسف، يوسف ناتني گمگشته در ناکجاآبادي را با خار مغيلانش به جان مي خريم و درست آنچه را که يافت مي نشود آن مان آرزوست. آن هم با به به و چه چه. پيداست که دشواري هاي اقتصادي را مي شناسيم... بهانه نتراشيم و نياوريم... ديگر واقعيت تلخ زندگي ما، کمرنگ بودن مرز ميان غïر و نقد است. از همين روي است که نه حناي غرزدن هايمان رنگ دارد و نه نقدهايمان. و هنوز به تعريف جامعي در اين دو زمينه تعيين کننده دست نيافته ايم. بگذريم از اينکه ما در تعريف «تعريف» هم خيلي مساله داريم.

به گمانم اصطلاح هاي «ابروي بالاي چشم»، «گاو نه من شير»، «دوستي خاله خرسه»، «نه سيخ بسوزد نه کباب»، «تريش قبا»، «نازک تر از گل»، «زرورق»، «ملاحظه» و ده ها اصطلاح از اين دست، نشان مي دهند ما چقدر مي توانيم در گفت و شنود با يکديگر حيران باشيم.

همين است که ما هيچ وقت با نقد ميانه خوبي نداشته ايم و پنداشته ايم که مدعي مي خواهد از بيخ کند ريشه ما. و کوچک ترين نقد را با براندازي يکي مي دانيم... و مي خواهيم در عين گرفتاري و ناله هاي زار، بلبلي باشيم که برگ گلي خوشرنگ در منقار دارد... همين است که بيشتر وقت شريف ما صرف اين مي شود که چه بگوييم که «طرف» نرنجد... همين است که هنوز براي کودکانه ترين درماندگي هايمان راه حل نيافته ايم و به هر حرکتي جامه يي مي پوشانيم که «چرکتاب» باشد. و همين است که گاهي مي زنيم «توخال»... يا مشت را چنان گره مي کنيم که «طرف» ببرد... يا کاري مي کنيم که «طرف» زمينگير شود و از جايش برنخيزد و پيش زن و بچه اش نرود... امان از اين شمشيري که گاهي از رو بسته مي شود يا اغلب به ريا در زير قبا سنگيني مي کند... و همين است که ما از بام تا شام در هر حال «بردارگذار» هستيم و نبرد... و «رستم دستان مان» آرزوست... آن هم براي زدن يک حرف فلسفي... و همين است که همه جانبازي هاي همه نياکان مان را فداي يک موي آرش کمانگير مي کنيم... و آن يکي کاوه... ما هنوز سرگردانان گردنه حيرانيم... نه، صادقي عزيز، پاسخ به سوالت دشوار است.

-اينکه ما تا چه اندازه با فرهنگ، تمدن و تاريخ خودمان آشنا هستيم هم پرسش مهمي است زيرا فکر مي کنم علت بسياري از تندروي ها و بزرگ نمايي ها درباره تاريخ و تمدن ايران (به ويژه در دوران قبل از اسلام) و گرايش به نوعي ملي گرايي تند و تيز يا ايران پرستي افراطي در ميان جوانان، به خاطر آگاهي اندک پيرامون تاريخ و تمدن ايران و درک و فهم نادرست از آن باشد. به هر ترتيب، دنيا به سرعت پيش مي رود و رشد و توسعه علم، تکنولوژي، صنعت و... به اندازه يي شتابان است که نمي توان با توهم هاي دل انگيز گذشته و گذشته گرايي رمانتيک، از آن چشم پوشاند و با تکيه بر باد، مسير توسعه را پيمود. به نظر جنابعالي ايرانيان تا چه اندازه با فرهنگ، تمدن و تاريخ خودشان آشنا هستند و ديگر اينکه مي خواستم بدانم جايگاه مطالعات تاريخي در موضوع «توسعه» کجاست؟

متاسفانه در حال حاضر من براي باقي مانده عمرم نوميدم، از اينکه شاهد يک گفت وگوي مدني به دور از جنجال باشم. ما در بحث هاي محفل هاي کوچک مان هم هرگز به نتيجه نمي رسيم و سرانجام همه نشست هاي ما به ميان کشيدن پاي ترک ها، رشتي ها و قزويني ها به محفل مي انجامد و ريسه رفتن از معايب مان. به عيب هاي خودمان مي خنديم بي آنکه شرمي داشته باشيم و غصه يي بخوريم. اصلاً بياييد کوتاه بياييم. ما که غريبه نيستيم و به کوتاه آمدن عادت کرده ايم. به برخي از نگراني هاي شما هم در پاسخ به ديگر پرسش هايتان نگاهي انداختيم.

-من به تازگي کتاب «سفرنامه هاي اون ور آب» نوشته جنابعالي را مي خواندم، با نگاهي جامعه شناختي و انتقادي و نثري صميمي و دلنشين نکته هاي مهمي را در کتاب آورده ايد که جاي انديشيدن بسيار دارد. اما در پيشگفتار کتاب چنين نوشته ايد؛ «ما ايراني ها دو خصيصه متنافر ديگر هم داريم؛ بگويند که بالاي چشم مان ابروست، بي تامل مي رنجيم، اما همواره اين احساس را داريم که خدنگي چشم مان را مي خلد. غافل از اينکه اين خدنگ از ابروي خودمان است. کم کم دارند اين دو خصيصه ظاهراً همزاد، در عرصه تاريخ (امروز همراه با جامعه شناسي) به خطري جدي تبديل مي شوند؛ انتقاد تنها از دشمن مجاز است. در نتيجه، «عيب بيني» بي لحظه يي درنگ «عيب جويي» تلقي مي شود و بيننده عيب در خط مقدم نبرد جاي مي گيرد. پس لازم است لشگري براي رويارويي با دشمن خط مقدم نبرد انگيخته شود... در نتيجه در حالي که معمولاً در جوامع مدني معدودي به ندرت و با احتياطي بسيار نظر خود را درباره مقوله يي تاريخي و... مطرح مي کنند، نياز به نبرد (به جاي گفت وگو) براي بيشتر ايرانيان يکي از مشغوليت هاي دائمي و گاهي همگاني شده است. بي درنگ ترين حاصل اين آماده باش دائمي، به سبب فراواني جبهه ها و شتاب تحميلي، فاصله گرفتن از گفت و شنودي علمي و احترام به آراي متفاوت است...» نقد بسيار مهمي است و فکر مي کنم جامعه ما درباره اين نقدها بيش از پيش بايد بينديشد... اينک با توجه به نکته يي که از پيشگفتار کتاب مطرح کردم، مي خواهم به موضوع «گفت وگو» در جامعه ايران بپردازم. گفت وگو به معناي مکالمه يي هدفمند که براي حل مساله يا مشکلي نظري يا عملي به کار مي رود، در جامعه ما کمتر ديده مي شود. جر و بحث ها و جدال هاي بي سرانجام و فرساينده اما در اين سرزمين بازار داغي دارند. اين موضوع در ميان نخبگان، روشنفکران و اهالي فرهنگ، انديشه، ادب و... هم بسيار ديده مي شود که در انجام يک گفت وگو و مکالمه سازنده ناتوان اند. در گفت وگو يا مناظره ها به جاي پرداختن به موضوع بحث و نقد و بررسي آن، گاهي يکديگر را با صفت هاي ناروا مي آزارند، به همديگر تهمت مي زنند، بدون سند و مدرک هر چه مي خواهند مي گويند و... به عبارتي مي توان نتيجه گرفت در موارد زيادي خود را حقيقت کامل مي پندارند و به همين خاطر «ديگري» را جز شنونده يي حرف گوش کن و مطيع نمي خواهند. در حالي که گفت وگو انجام مي پذيرد تا «من» و «ديگري» همديگر را بشناسيم، پس بايد به همديگر و باورهاي هم احترام بگذاريم و آماده شنيدن سخن يکديگر باشيم و چنان از دلبستگي هاي فکري، قومي، عقيدتي، سنتي و... خويش فاصله انتقادي بگيريم که اگر سخن حقي شنيديم، به دور از تعصب و پيش داوري آن را بپذيريم. شوربختانه در ايران چه مردم و چه روشنفکران ما از چنين ويژگي هايي برخوردار نيستند و به همين خاطر ما از يک«جامعه گفت وگويي» فاصله داريم و اين خودش عامل بسياري از مشکلات و ناکامي هاي ماست. به باور جنابعالي ريشه هاي فاصله گيري جامعه ايران از يک جامعه گفت وگويي را مي توان در تاريخ جست وجو کرد و آيا مطالعات تاريخي مي تواند ما را در چاره جويي و برون رفت از اين مشکل ياري رساند؟
سوال خوبي است. من هم هميشه اين دغدغه را داشته ام. ببينيد، ما در گذشته دمي بي قيم نزيسته ايم. قيم هاي ما حتي گاهي فکر کرده اند از نيات «پليد» ما آگاهند و بي درنگ تنبيه مان کرده اند. ما عادت کرده ايم «خودمان» و «فکرمان» را از هم جدا کنيم، در حقيقت آن يار که از او سر دار بلندآوازه شد، عيبش اين بود که نتوانسته بود خودش را از فکرش جدا کند. چنين است که ما با گذشت سده هاي طولاني از تفکر مستقل منطقي فاصله گرفته ايم. عرفان و شعر ما هم به اين دوگانگي و دگرانديشي پنهان دامن زده است که خود داستاني مفصل است و به خاطر حجم زياد در اين گفت وگوي کوتاه نمي گنجد. بنابراين ما نخواسته تبديل شده ايم به آدمياني جدا از خود خودمان و مصلحت انديش. با گذشت زمان فاصله مان با خود خودمان چنان زياد شده است که کاستن از آن درست مانند برداشتن کوهي از سر راه کوره راهي کم عبور شده است. نتيجه اين شيوه تحميلي از زندگي اين شده است که در مجموع آدمياني شده ايم عصبي و در عين حال چون در اين ميان دنيا از حرکت بازنايستاده است، همه فن حريف، سرانجام نياز داشته ايم که گليم معنوي و مادي خودمان را از آب بيرون کشيم. فکر مي کنيد که اصطلاح هاي «چاخان» و «چاپلوس» يک شبه به وجود آمده اند؟ امروز حتي اصطلاح بسيار منفي زرنگ (=زيررنگ) را فضيلت به شمار مي آوريم و در نظام آموزشي براي تشويق به کار مي بريم،... خب پيداست که چنين هنجاري به سقوط ارزش ها مي انجامد. به گونه يي که گاهي احساس مي کنيم نيازي به تخصص و استدلال نداريم، اجازه بدهيد درددلي خودماني بکنم. از گفته هايم هرچه را نخواستيد مي توانيد حذف کنيد. مي خواهم يک بار ديگر بپردازم به مساله نگاه بي مسووليت به تاريخ. در مغرب زمين هنگامي که از فيزيکداني درباره ساده ترين رويداد تاريخي مي پرسي، تقريباً جواب چنين است؛ «متاسفم من فيزيک خوانده ام و پرسش شما بيرون از حوزه دانش من است»، من آگاهم که مغربي نمي تواند براي هر کاري الگوي ما باشد. ما خودمان هويتي و فرهنگي جاافتاده داريم و همواره بايد بکوشيم الگوهاي رفتاري و کرداري خودمان را در ميان خود بيابيم. البته با رعايت خط هاي قرمز. اصطلاحي که اين روزها گويا به مذاق همه خوش آمده است، ما هنگامي که به مجلسي و جمعي درمي آييم، کافي است سينه مان را صاف کنيم. فوري همه حاضران طبيب مي شوند و هر يک نسخه يي مي پيچند و حتي برخي دارويي حي و حاضر از جيب بيرون مي آورند و حکيمانه و آمرانه در کف دستمان مي گذارند... با اين رويکرد همگان چنان آشنا هستند که نيازي به توضيح بيشتر نيست اما در دهه هاي اخير هنجاري ديگر با شتابي روزافزون دارد همه گير مي شود. مانند ويروسي واگير و چاره ناپذير...

همه مورخ مادرزاد هستند و چنين مي نمايد، آنان که پيشه شان تاريخ است بايد کم کم زحمت حضورشان را کم کنند و دست به کاري ديگر بزنند. برکت اينترنت هم امکان حضور «مورخانه» همگان را چنان آسان کرده است که ديگر نياز نيز به کشيدن ناز ناشران نيست. اين هنجار نو را کساني، که پيشتر مورخ بوده اند و اينک مانند همگان هستند، هنوز بيشتر از ديگران (مورخان تازه به ميدان درآمده) با رگ و پوست احساس مي کنند و شتاب اين روند چنان زياد است که حتي فرصت چاره انديشي نيست. خيل مورخان تازه به ميدان درآمده حتي قادرند در پيچيده ترين هزارتوي تاريخ به آساني «شلنگ تخته» بيندازند و بي آنکه به مانعي بربخورند همه دالان ها را درنوردند. حتي به تازگي ديده ام که تکليف زبان هاي باستاني نيز روشن شده است؛ «دانشمندان به اصطلاح زبان شناس واژه ها را به دلخواه معني کرده اند و از خود زبان هايي باستان ساخته اند» (منبع محفوظ)، قديم ها مي گفتيم؛ «مورچگان را چو بود اتفاق، شير ژيان را بدرانند پوست». اما امروز نيازي به اتفاق هم نيست. اصلاً اتفاق و اجماع دست و پاگير است، هياهو سبب مي شود خود شير ژيان داوطلبانه اعتراف کند که اصلاً از مادر بي پوست زاده شده است،

براي «نومورخان» سن و سال هم مطرح نيست. توجه به سال از اختراعات مورخان از خودراضي قديم است. براي اين مورخان سند و منبع هم مطرح نيست. سند و منبع را مخاطبان پيرامون پس از شنيدن نظري تاريخي، خود به ذهن خود متبادر مي کنند. البته منصفانه که بينديشيم اين مورخان اين شانس را هم دارند که در برابر «احسن التواريخ ها» و «جامع التواريخ ها»ي قدما، با «چه چه التواريخ ها» و «به به التواريخ ها»ي خود بايستند و جامعه ناراضي را که از طرف قديم طرفي نبسته است، به مخاطبان بالقوه خود تبديل کنند. امروز به خود گفتم کاشکي از نخست همه طبيب و مورخ مي بوديم، اين همه درس و کتاب چرا؟ ما که مي توانيم مکتب نرفته مدرس شويم،

به اين ترتيب مي بينيم گفت وگو و استدلال و تکيه بر تاريخ جايگاهي بسيار ضعيف دارد. اعتراف بکنيم که همين گفت وگوي شما با من هم از فقر رنج مي برد و من بيمي ندارم که اعتراف کنم پايم در اين درنورديدن مشکلات چوبين بوده است.

Source old.etemadnewspaper.ir

Report Page