Untitled

Untitled

A dragon

پارت اول

دست چپش را روی شانه او گزاشت و دست دیگرش را در میان دستش . انگشت هایشان را به هم قفل کردند و با سمفونی ویولن تکان خوردند. هر دو با هم . دوباره بدون هیچ حرفی ... بدون توجه به باد ... بدون توجه به ماشین هایی که از کنارشان می گذشتند ...زیر نور ماه... درست وسط اتوبان ... در آغوش هم ... میرقصیدند ‌.

***

چراغ زرد دستشویی کاملا دیوار های زرد و چرک انجا رو کثیف تر نشان میداد . دستش را در موهایش برد و به تصویر خودش خیره شد . برای جذابیتی که همه به ان اشاره میکردند پوزخند زد . از دستشویی بیرون امد . سرو صدای کلاب همیشه برایش حسه خوبی داشت . امشب هم میان رقص نور و الکل و موسیقی غرق شد و همه دردهایش را تخلیه کرد . مستانه خندید و ارام شد . وحشیانه رقصید و تسلی پیدا کرد . بی وقفه نوشید و فراموش کرد .

***

_ ماااااامااااااننننن ... چ ...چرا هنوووووووز بیداااااارییییییی؟؟؟

مادرش زیر بغلش را گرفته بود و اورا حرکت می داد .

 _ من... منتظر من بوووودی؟؟؟

او را روی تشکش گذاشت و سعی کرد گردنبند قلاده ایش را در بیاورد.

_ من ... من برگششششششتم ... همیشه منتظر من میموووووووننی ...

با دو انگشت چشم هایش را باز گرفت و لنز هایش را در اورد .

_ اخه چقدر احمقی... چققققدددرررر

مادرش اما به این فکر میکرد که شیر ندارند که مستی را از سرش بپراند .

_ دیووونهه شدیییییی. .... هر چی هم میگذره ... هر چی هم ... می گذره 

انگشتش را تکان داد ( به معنی نه ) بعد خندید و گفت : چرا نگرانمییییییی ... هاااا؟؟... جواب بده؟؟؟

بعد مرد .

پ.ن : ( خوابید البته ولی این نویسندتون می خواست از مفهوم قوی تری استفاده کنه شما به بزرگی خودتون ببخشین)

***

_ تیپ امروزتون خیلی خوبه منشی لی!

_ممنون خانم چوی امروز جلسه نداشتیم برای همین تصمیم گرفتم کژوال لباس بپوشم تا رسمی .

_ اوه ... انتخاب خیلی خوبی بوده . در واقع همه جور لباسی برای شما برازنده است .

_ بازم ممنون به هر حال من هیچوقت مثل شما به خاطر زیبایی برق نمیزنم .

زن ذوقزده تظاهر کرد خجالت کشیده است و ضربه ای به بازویش زد و گفت : همیشه دهن منو با حرفاتون میبندین .

پسر لبخندش را بیشتر کرد و خواست چیزی بگوید که ...

_ فلیکس!

_ بله جناب رئیس.صبحتون به خیر .

فلیکس کامل به طرف رئیسش متمایل شد و این را گفت

_ برنامه های امروز همین الان

و وارد اتاقش شد . خانم چوی که احترام گزاشته بود و صبح به خیر گفته بود . کنف شده گفت : چجوری تحملش میکنی؟ اصلا ادب نداره .

فلیکس تنها ارام گفت : به راحتی!

***

فلیکس همچنان که در طول سالن های شرکت قدم میزد در آیینه های قدی خودش را بر انداز میکرد . شلوار لی و پیرهن سفید پوشیده بود و دیگر مثله صبح خط چشم ماسیده شده و صورت پف کرده ای نداشت . متوجه دختری با تیپ غیر رسمی شد که مانند مدل ها به سمت اتاق رئیس می رفت . فلیکس برای اتفاقی که در شرف وقوع بود لبخند زد . دختر با اعتماد به نفس دو تقه به در زد و بعد دستش را به دنبال دستگیره پایین برد اما دستگیره ای نبود . با نا امیدی برگشت و فلیکس را دید . فلیکس کمی خم شد و سلام کرد .

_ عامم ... می ... میشه لطفا‌...

فلیکس بدون هیچ حرفی به سمت میز خودش که بیشتر جنبه دکوری داشت چون هیچوقت پشت ان نمی نشست رفت و با زدن دکمه شروع به صحبت کرد : جناب رئیس متاسفم خانم میا اینجا هستن و می خوان شما رو ببینن . رئیسش مکث کرد و بعد از چند لحضه گفت : بگو پذیرایی بیارن

و در باز شد و میا لبخند بزرگی زد و از همان ابتدا داد زد : جین جینیییی !!

فلیکس حتی به این موضوع هم نخندید .

***

وقت کاری تمام شده بود و فلیکس کارتش را به در نزدیک کرد و وارد شد و از همان ابتدا بلند گفت : جین جینییییی !

هیونجین پوزخندی زد و گفت : من بهش نگفتم اونجوری صدام کنه .

_ ولی وقتی اینجوری صدات زده جواب دادی و اونم متوجه نشده .

_ از صبحه داری به این موضوع فک می کنی؟!

مسائل زیادی ذهنش را مشغول کرده بود اما ...

_ نه به این فکر میکنم که طوسی چقدر باعث میشه جیگر بشی!

و به او نزدیک شد و دست روی کتش که روی صندلی بود کشید و ان را پوشید . هیونجین صندلی اش را چرخانده بود و با لبخند کجش به پسر کوچکتر نگاه می کرد.

_ حالا تیپم تکمیل شد . هوم؟

اب دهانش را قورت داد

_ بیا بریم خونه .

فلیکس خنده اش را خورد و به میز تکیه داد و با اینکه می دانست اخرش میرود کاملا جدی گفت: نمیشه ... باید برم پیش مامانم ... تنهاست

هیونجین ایستاد و رو به روی فلیکس ایستاد

_ مامانت عادت داره

فلیکس با شیطنت اما با صدایی عاری از حسی گفت :

_ خستم‌. خیلی کار داشتیم .

دست روی کتش کشید و فاصله اش را با فلیکس کمتر می کرد

_ امروز اونقدر سرمون شلوغ نبود . اگه هم خسته ای بیا تا خستگیتو در کنم

_ نمی خوام بیام .

جای خودش و فلیکس را با یک چرخش عوض کرد و دست دور کمرش انداخت : اونوقت چرا ؟ آقای نازنازی ؟؟؟

خواست چیز دیگری بگوید که تلفن هیونجین زنگ خورد . اما هیونجین بدون توجه لب بر لبش گذاشت و رویش خم شد . فلیکس خندید و عقب رفت تا انجایی که هیونجین دیگر نتوانست خم شود و فلیکس با همان صدای دیپ و فاکرش چه قدر با ناز میگفت : هیوون

_ جوون ... تلفن بره به درک وقتی تو اینجوری ..

_ هیوون

هیونجین شتی گفت و تلفنش را جواب داد و فلیکس فهمید که مادرش پشت خط است . روی میز نشست و منتظر شد .

_ باید برم قراره امشب کنسله

نیشخندی زد _ از اولم قبول نکردم

_ بالاخره که میومدی

خواست دوباره ببوستش که فلیکس گفت : خانواده میا اومدن؟

هیونجین جدی شد و چیزی نگفت . فلیکس هم تنها پایین امد و خواست کت را در بیاورد که هیونجین دست روی شانه اش گزاشت و گفت : بهت میاد برا خودت باشه .

فلیکس در حالی که از اتاق میرفت ارام گفت : خیلی چیزا بهم میاد .

فلش بک ( دو سال پیش )

_ جناب هوانگ ایشون یونگبوک منشی اصلی شرکت هستن به تمام کارها بیشتر از من واردن به سنشون نگاه نکنید کارشونو خوب انجام میدن .

_ چقدر حرف میزنی معاون !

معاون با بهت ساکت شد و فلیکس تنها گفت : برای پدرتون متاسفم جناب رئیس !

_ نباش !

و فلیکس فهمیده بود که تمام تلاش هایش برای سروسامان دادن به کار ها برای خوب جلوه کردن نزد هوانگ پدر حالا دوبرابر میشود .

وقتی پرونده ی امضا شده ی رئیس جدید را برای اقای نام می برد چیز های جالبی شنید و در راه برگشت میان دوراهی گیر افتاده بود . معمولا در شرایط مشابه کاری انجام نمی داد اما این قضیه به رئیس جدید و خوش قیافه اش مربوط میشد . پشت میزش انگشتش را روی میز ضرب گرفته بود و ضرر و‌ زیان های کارش را می سنجید و در اخر ...

_کار دیگه ای داری یونگبوک ؟

به خودش امد: فلیکس رو ترجیح میدم اگه اشکالی نداره معاون کیم منو با اسم کره ایم صدا میزنه .

همچنان خیره فلیکس بود : می خواستی راجع به اسمت بهم بگی؟

_ قراره یه جلسه محرمانه تو طبقه با حضور سهامداران و محققین شرکت برگزار بشه .

همچنان خیره: درباره؟

_ عدم صلاحیت وارث شرکت .

پوزخند زد و سرش را پایین انداخت موهای کوتاه مشکی اش جلوی دید فلیکس به صورتش را می گرفت .

_ کارت قبلا همین بود؟؟ خبرچینه پدرم بودی؟؟

فلیکس حس کرد هنوز ادامه دارد پس سکوت کرد .

_ فک کردی چی بهت می رسه؟ جایزه میدم بهت؟ دیر یا زود برگزار میشد اینو همه میدونن .

واکنشی از جانب فلیکس ندید برای همین پرسید : چرا بهم گفتی؟

_ چون احمقانست .

ابرویش بالا امد و فلیکس فهمید باید ادامه بدهد .

_ اگه کارمنداتون یا سهامداران شرکتتون کار احمقانه ای انجام بدن شما باید خبر دار بشین . ممکنه اونا با بی فکریاشون باعث بشن نام شرکت لکه دار بشه .

فلیکس تمام مدت صورت عاری از احساسی داشت و هیونجین انگار که تیک عصبی گرفته باشد گونه اش بالا می پرید . پوزخند ش را پر رنگ تر کرد و گفت : به نظر من که اونا راحت می تونن منو بر کنار کنن .

_ انگار نه شما و نه سهامدارا وصیتنامه پدرتون رو نخوندن .

هیونجین علاقه مند گفت : تو از کجا راجع به محتویاتش می دونی؟؟

_ چون من و وکیل پدرتون با هم اونجا بودیم .

_ اها ... پس دلیل اطمینانت اینه ... پس از الان اعلام کردی که به من وفاداری .

_ من به شما وفادارم .

_ این مختص همین الانه ؟!

_ بله

خندید . _ لازم نیست اینقدر رک باشی . داری میگی هر کی رئیس باشه بهش وفاداری؟؟

_ وفادار؟ ... بله .

***

_ از اونطرف میزت خیلی مرتب دیده میشه ولی از اینجا کاملا شخصیتتو نشون میدی .

فلیکس به قدم هایش سرعت داد و پرسید : دنبال چیزی می گردین؟

_ هیونجین بدون نگاه کردن به او پرسید : این نامه ها چین؟ همش هم از طرف حسابداری برای تو اومده .

فلیکس چشم هایش را چرخاند و پوشه دستش را روی میز گزاشت : اخطاره

ابروی هیونجین بالا پرید : چرا مگه چی کار می کنی؟

_ هیچی فقط میگن خرج زیادی به حساب شرکت میزارم . حرفشون کاملا غیر منطقیه .

لیخندش پررنگ شد و گفت : واااو اقای درستکار ما نباید همچین کارایی بکنه ممکنه به جرم اختلاس بیرونت کنن . حالا برای چی اینهمه به اسم شرکت خرج می کنی؟

در حالی که سعی میکرد کشوهایی که هنوز توسط هیونجین کندوکاو نشده بود را مرتب کند گفت : لباس . منشی شرکت تو همه جلسه ها شرکت می کنه و نباید بدلباس باشه و با اینکه من فقط نصف لباس هامو با فاکتور شرکت می خرم هنوز اخطار دریافت میکنم .

هیونجین نگاهی به لباسهایش انداخت و گفت : اگه بگم دیگه اعتراضی به فاکتورات نداشته باشن در عوضش یه کاری برام می کنی؟؟

فلیکس فقط پنج ثانیه برای فکر کردن داشت

« اگه قبول نکنم می تونم به همین رویه ادامه بدم و خودمم می دونم که چند تا اخطار الکی بهم استرس وارد نمی کنه ولی اگه قبول کنم می تونم یکم ولخرجی کنم و احتمالا خودش هم میدونه که همچین پیشنهادی داده . و از طرف دیگه اون داشت میزمو میگشت تا یه اتویی ازم بگیره تا در ازاش از من بخواد اینکارو براش انجام بدم ولی به این نتیجه رسیده که بهم پیشنهاد بده و این نشون میده می خواد مسالمت امیز باهام رفتار کنه و منو یه خبرچین پاچه خار نمیدونه و اصلا هم مشخص نیست که درخواستش تا چه حد می تونه سخت باشه »

_ شما رئیسمین پس هر چی ازم در حیطه شغلمون بخواین من براتون انجام میدم .

هیونجین هم پنج ثانیه داشت که فکر کند اما تنها این سوال در مغزش می چرخید : این پسر چه صدایی داره!

_ وصیت نامه پدرم و می خوام .

و شت . این همان چیزی بود که فلیکس فکرش را می کرد .

_ میشه کارتتونو بهم بدین ؟

و چند ثانیه بعد زمانی که فلیکس با کارت هیونجین و رمزی که خاطرش مانده بود گاو صندوق را باز‌ کرد و کپی وصیت نامه را به سمت هیونجین گرفت و چشمان پر شیطنتش را دید فهمید که رکب خورده است و باید به درد و دل های هوانگ پدر مبنی بر بچگانه رفتار کردن پسرش اعتماد می‌کرد .

_ نگفتی پیشنهادمو قبول کردی فقط گفتی هر کاری بگم انجام می دی به هر حال قرار بود یه روز رمزشو بهم بگی پس کار خیلی سختی هم نکردی .

فلیکس بدون دادن وصیت نامه عقب عقب رفت و به هیونجین فهماند که او هم می تواند بازی کند .

_ هی تو ... چط ... چطور جرئت می کنی ؟؟ سر جات وایسا من از این موش و گربه بازی ها خوشم نمیاد .

و تمام این مدت فلیکس با خیره شدن در چشم هایش به او فهماند که برخلاف همه از چشمان وحشی او نمی ترسد . همینطور که ارام ارام دور تا دور اتاق ریاست راه می رفت تلفنش را در اورد و گفت : اقای سونگ جناب رئیس باهاتون کار داره .

تلفن را برای هیونجین پرتاب کرد و برگه دستش را روی پارچ اب وسط میز نگه داشت .

هیونجین با اخم گوشی را به گوشش نزدیک کرد : احتمالا منشی لی اشتباه کردن من باهاتون

ولی با دیدن فلیکس که یک چهارم برگه را در اب فرو برد حرفش را عوض کرد و قولی که به فلیکس داده بود را عملی کرد .تماس را قطع کرد و تلفن را سمت فلیکس پرتاب کرد .

_ به نفعته امروز اصلا به من نزدیک نشی جوجه منشی !

فلیکس که تمام مدت فیس پوکری به خود گرفته بود خندید و برگه را صاف روی میز گزاشت و در حالی که با قدم های بلند از اتاق خارج میشد گفت : برگه اون قسمت سفید بود‌ جناب رئیس !


Report Page