Unlimited

Unlimited

Jmoon

بی صدا روی تخت نشسته بود و با دقت به انگشت های پاش نگاه میکرد و آروم تکونشون میداد.

لاک های مشکیش، تقریبا از روی ناخن هاش پاک شده بود و اونو شلخته تر از اینی که بود نشون میداد. چیزی که همیشه ازش بیزار بود و درست الان، توی همون موقعیت قرار گرفته بود.

لباس های کثیف، موهای بهم ریخته و ذهنی آشوب. دلش میخواست برای چند ساعت هم که شده آروم بگیره و بتونه بخوابه؛ اما انگار مغزش قصد نداشت ساکت بمونه.

در اتاق زده شد و ثانیه ای بعد معاون اتوکشیده ی پدرش وارد شد


*خانم میز شام امادست 


نگاهش رو از پاهای کوچیکش گرفت و به آقای لی داد. با صدای گرفته گفت


+لطفا بیارش توی اتاقم..


*آقای پارک گفتن تشریف بیارید پایین


بدون حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت. جدی و مصمم؛ درست مثل پدرش. همه ی معاون ها و کارگراشو مثل خودش کرده بود؛ رباتی که فقط دستور میگیره و کار میکنه.


از روی تخت پایین اومد و به سمت آینه رفت.

به صورت بی رنگ و چشم های گودش نگاه کرد و نفس های کوتاه اما عمیق کشید. چند بار روی صورتش کوبید و با اخم به خودش زل زد


+انقدر بهم ریخته نباش میا.. باعث میشه ازت بدم بیاد!


طبیعتا منتظر جوابی از سوی آینه نبود، برای همین ازش فاصله گرفت.

یقه لباسش که روی شونه هاش افتاده بود رو بالاتر کشید و به اصطلاح مرتبش کرد و بعد از بستن موهاش، از اتاق خارج شد


'پس بلاخره تصمیم گرفتی از اتاقت بیای بیرون 


به پدرش نگاه کرد که چطور نگاه خشمگینشو به خدمتکار تازه وارد داده و اشاره میکنه که هرچه سریعتر بره سر کارش.


صندلی رو بیرون کشید و اروم نشست. میدونست باید اون جمله رو به خودش بگیره اما بی‌ حوصله بود و حتی دلش نمیخواست لحظه ای پیش اون مرد بمونه.

بدون حرف، خواست ظرف سالاد رو برداره که دست محکم پدرش روی شونه‌ش نشست.

تند و بدون اراده ظرف رو ول کرد و از روی صندلی بلند شد

صدای پوزخند پدرش بالا رفت


'نکنه فکر کردی میخوام بخورمت


لرزش دست هاش شروع شده بود.نه بیماری خاصی داشت نه چیزی که بهش واکنش نشون بده. تنها چیزی که وجودش رو پر کرده بود ترس بود.

ترس از تنهایی، از کنار گذاشته شدن، از بیشتر تحقیر شدن، پدرش و خیلی چیزای دیگه...

روی صندلی دورتر از پدرش نشست تا یکم از غذاش رو بخوره و چیزی معدش رو پر کنه تا حداقل زنده بمونه. میدونست اگه یکم بیشتر لجبازی میکرد و از اتاق بیرون نمیومد، خبری از غذا هم نبود. 


'من دارم ازدواج میکنم


دستش روی هوا خشک شد.اون چی داشت میگفت؟

به پدرش نگاه کرد که خنثی گوشت رو با دندون هاش تیکه میکرد و توی دهنش فرو میبرد


+ازدواج؟ هنوز یک ماه از مرگ مادر نگذشته 


'حالا یا یه ماه، یا 10 روز.. چه فرقی داره؟ من تصمیمم رو گرفتم


نفس هاش سنگین شده بود. مگه یه آدم چقدر میتونست بی رحم باشه که انقد ساده از مرگ همسرش بگذره و باز هم به ازدواج فکر کنه


+اون همسر تو و مادر من بود.. باید صبر کنی تا یه مدت بگذره


چنگال رو محکم توی گوشت توی بشقابش فرو کرد. انگار اون تیکه گوشت دشمنش بود و میا سعی داشت با فشار دادن بیشتر چنگال، اون رو از پا دربیاره. 


'من این هفته ازدواج میکنم و این هیچ ربطی به تو نداره. فقط بهت گفتم که حواست رو جمع کنی


فکر میکرد این بحث تموم شده اما اینطور نبود. هیچ جوره نمیتونست جلوی پدرش رو بگیره


+میدونی اگه خبرنگارا بفهمن چی میشه؟ میخوای برای خودت دردسر درست کنی؟


نگاه سنگین و ترسناک پدرش رو حس کرد. چیز دیگه ای برای از دست دادن نداشت برای همین از پشت میز بلند شد و مستقیم به چشم های پدرش نگاه کرد


+کافیه برم و توییت کنم معاون رئیس جمهور کره‌ی جنوبی، بعد از گذشت 10 روز از مرگ همسر و یکی از دختراش به فکر ازدواج دوباره افتاد.. برای شغل و مقامت بد نمیشه مستر؟


اگه پدر میا شخصیت کارتونی بود، قطعا میشد دید که چقدر عصبیه و از گوش هاش دود میزنه بیرون

چاقویی که روی میز بود رو برداشت و رو به میا گرفت

 

'اگه کسی چیزی بفهمه، همونطور که مادر و خواهرتو کشتم، زندگی تورو هم تموم میکنم


برای ثانیه ای کل جهان متوقف شد. هیچی تکون نمیخورد و صدایی تولید نمیشد. میا حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود.

تنها چیزی که توی مغزش میچرخید همون یه کلمه بود؛ " کشتم".

زمان دوباره روند عادی خودش رو پیش گرفت. صدای نفس های عصبی پدرش رو میشنید، همینطور صدای پچ پچ کارگر ها.

دست مشت شدش رو باز کرد و بهش نگاه کرد؛ جوری ناخن هاشو توی گوشتش فشار داده بود که رده های خون مرده جمع شده بودن.

با قدم های سست از کنار اونا رد شد و خودش رو به اتاقش رسوند.

در رو بست و روی زمین فرود اومد. خودش رو بالا کشید و به در تکیه داد. 

هیچ حرفی برای گفتن نداشت. دلش میخواد اول از همه بلند شه و آینه توی اتاق رو خورد کنه؛ اون آینه چهره‌ ماریا، خواهر دوقلوش رو جلوی چشم هاش میاورد و میا از این متنفر بود؛ اما اونقدر ضعیف شده بود که حتی نمیتونست روی پاهاش وایسه.

بعد از گذشت یک ساعت، از روی زمین بلند شد و خودش رو جمع و جور کرد.

انگار دیگه از میاعه چند ساعت پیش خبری نبود.

دوش کوتاهی گرفت و لباس مورد علاقه‌ی ماریا، خواهرش رو پوشید. موهاش رو خشک کرد و کلاهی روشون گذاشت تا به اصطلاح مرتب بمونن.

خیلی سریع چند دست از لباس هاشو توی کوله پشتیش انداخت و با برداشتن کارت بانکی از اتاق خارج شد.


*جایی قراره برید خانوم؟با راننده هماهنگ کردید؟


با صدای یکی از محافظ ها که درست جلوی در ورودی بود سر جاش ایستاد. برگشت و به مرد نگاه کرد که چطور هیکلش رو برانداز میکنه


+عام.. دارم میرم خرید. مشکلی هست؟


*...البته که نه خانوم. اگه میشه دنبال من بیاید؛ باید از در پشتی بریم


اروم دنبالش راه افتاد. نمیخواست سوال کنه تا مرد رو به شک بندازه اما میدونست هیچوقت بی دلیل از اون در تردد نمیکنن و فقط برای مواقع ضروریه


+چرا در پشتی؟


*تعداد خبرنگار ها زیاد شده خانوم. باید احتیاط کنیم؛ این فقط برای سلامتی و در امان موندن شماست.


در رو باز کرد و کنار رفت تا میا بتونه از عمارت خارج شه. میا لبخندی زد و فقط سری برای اون مرد جوان تکون داد و سعی کرد با قدم های تند از کوچه خارج شه.

فرار از اون خونه، جزو رویاهایی بود که همیشه داشت و الان اون رویا به واقعیت تبدیل شده بود. از طرفی هنوز هم از اتفاقایی که چند ساعت پیش رخ داد عصبی بود؛ اما از طرفی دیگه خوشحال بود بابت اینکه میتونه بعد از این زندگیش رو جوری که خودش همیشه میخواست بسازه.


_ماریا.... هی ماریا صبر کن


با صدای پسر جوونی که اسم خواهرش رو میگفت برگشت. پسر با قدم های سریع جلو اومد و به ارومی بازوی میا رو گرفت


_باورم نمیشه.. بلاخره از اون خونه کوفتیت اومدی بیرون


با دقت به چهره پسر نگاه کرد.طولی نکشید تا اونو بشناسه؛ پارک جیمین، پسری که چند سال روی خواهرش کراش بود و ماریا اون رو رد میکرد.

اما وقتی جای اون دو عوض شده و جیمین، میا رو جای ماریا میبینه، باید چیکار میکرد؟


_باورم نمیشه تو اینجایی ماریا


صداش رو صاف کرد و سریع لبخندی روی لب هاش نشوند


+اوه.. پارک‌..پارک جیمین.. حالت چطوره؟


پسر لبخندی زد که باعث شد چین های ریزی کنار چشمش نمایان شه


_میدونی چقدر منتظرت موندم؟ هرچی به شمارت هم زنگ میزدم خاموش بود


کار های خواهرش همیشه براش عجیب بود. اون از پارک جیمین خوشش نمیومد اما چی باعث شده بود شماره و آدرسش رو بهش بده؟

سعی کرد حواسش رو به جیمین بده تا زودتر مکالمشون تموم شه 


+عا خب اره.. یعنی.. مسافرت بودم!


_اما تلفنت...


+توی آب... وقتی مسافرت بودم افتاد تو اب


_ا..آها..


فرصتی برای پیچوندن نداشت، از طرفی دلش نمیخواست پارک جیمین رو از دست بده. 


+خب جیمین..ماشین داری؟


میدونست نباید خیلی تند بره و این درخواست زیادی بود، اما تنها راه دور شدن از اونجا جیمین بود.


_ماشین نه.. اما چند لحظه صبر کن


با چشم هاش جیمین رو دنبال کرد و دید سوار موتور گرون قیمت و بزرگی شد و کنار میا اومد.


_میتونم تا یه جاهایی برسونمت..بعدش اگه خوشت نیومد میریم دنبال ماشین 


میا سوتی کشید و نشست پشت جیمین، دستاشو از زیر کاپشن فیلا رد کرد و کمر باریکش رو محکم گرفت


+میخوام ببینم موتورت چقدر میتونه منو از اینجا دور کنه


جیمین چیزی از حرف های میا نفهمید و فقط سری براش تکون داد. بنظرش اون دختر عجیب شده بود ،اما جرئت سوال پرسیدن نداشت؛ اون نمیخواست باز هم دختر رو از دستش بده


_از موتور سواری خوشت نمیومد


میا کلاهش رو برداشت و اجازه داد باد از لای موهای مشکی رنگش عبور کنه. غرق لذت بود برای همین نمیدونست باید چه بهونه ای برای جیمین بیاره


+ادما به مرور تغییر میکنن مگه نه؟


_درسته..


_میگم.. حالا که تغییر کردی نظرت چیه روی پیشنهاد من فکر کنی؟!


جیمین با استرس گفت و از توی آینه به میا نگاه کرد. چند سال از عمرش رو صرف اون دختر کرده بود تا پیشنهادش رو قبول کنه و بیشتر باهم باشن


میا لبخندی از فرصت ناگهانی‌ای که به دست آورده بود زد و چونشو روی شونه‌ی جیمین گذاش


+پارک جیمین... قبول کردن پیشنهادت معنی آزادی رو برام داره. چطور قبولش نکنم؟


حرفاش بازم نامفهوم بود، اما جیمین اهمیتی نمیداد چون فهمید دختری که دوستش داشت بلاخره بهش چراغ سبز نشون داده و همین براش کافی بود!


با خوشحالی سرعت موتور رو بیشتر کرد و میا خنده کنان محکمتر بغلش کرد تا یوقت نیفته پایین. این خیلی شیرین بود... و چی میشد اگه جیمین هرگز چیزی از ماریا نمیفهمید و عاشق خواهر دوقلوش، میا میموند؟


Report Page